❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١٠
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودوهفت
لنا بطری را به دهان برد. یک قلپ آب خورد. خیلی تشنه بود. یک لحظه مکث کرد. نگران عبدالله بود. انگار رمق نداشت تا حرکت کند. بطری را برگرداند:« برام کافیه. خودتون بخورید.»
احساس کرد مقداد جا خورد. ادامه داد:« منم دوست دارم بیام کمک.»
عبدالله دست را بالا برد:« شما توان این کارو ندارید.»
لنا از تخت آمد پایین. یک دست به پهلو و یک دست به دیوار گرفت. راه افتاد سمت تونل:« هر قدر بتونم کمک میکنم.»
عبدالله خواست چیزی بگوید که مقداد اشاره کرد ساکت باشد. رفتند تا انتها.
عبدالله چفیهای را که روی دوشش بود دور صورت پیچاند. مقداد با عصایی که حالا کج و معوج شده بود، خاک ها را میکشید پایین. لنا و عبدالله آنها را کنار میزدند. برای لنا با این درد تو پهلو و ضعف شدید، کار سختی بود. خاک نه، انگار سنگهای اهرام مصر را جابجا میکرد. کار کردن کنار عبدالله را دوست داشت. همین انرژی ادامه کار را برایش فراهم میکرد.
به نظر میرسید تنفس عبدالله، تند و سطحی شده. تا دیروز این چیزها را متوجه نمیشد اما الان... عشق توانایی درک جزئیات را میدهد. دست گذاشت رو دست عبدالله. داغ بود مثل آتش. عبدالله فورا دستش را کشید:« چکار میکنی؟»
لنا تو نور کم زل زد به صورت عبدالله. گرد و خاک رو پیشانی، مرطوب بود. قطرات درشت عرق از زیر موها، راه برداشته بود سمت ابروها. رگههای سرخ تو سفیدی چشم دیده میشد:« تو اصلا حالت خوب نیست.»
عبدالله رو برگرداند. دست انداخت به تکه آهن بیقواره ای که از بلوکهی سیمان زده بود بیرون. کشید. نمیتوانست. لنا رفت کمکش. خاک زیر سیمان را خالی کرد. بلوکه را انداختند کنار:« به نظرت چقدر دیگه کار داریم؟»
عبدالله نگاهی به لنا کرد. پاسخ نداد. رفت کنار دیوار کمک مقداد که یک میلگرد را میکشید پایین.
لنا سرخورده، قلوه سنگها را برمیداشت و میانداخت آنطرف. بیشتر جلوی پایش میافتادند. فکر کرد چقدر زمان کش میآید. این دوری را نمیخواست. رو کرد به عبدالله:« چند روزه تونل ریزش کرده؟»
عبدالله تکیه داده بود به دیوار تونل. یک لحظه پاهایش تا شد. به صورت افتاد رو خاکهای ناهموار. صدای افتادنش همراه با گرد و غبار بلند شد. لنا جیغ کشید. دوید سمتش. این شیشهی عمر لنا بود که افتاد رو زمین.
مقداد کار را ول کرد. خم شد. عبدالله رابه زحمت چرخاند به پشت. سرش را گذاشت روی ران. پیشانی عبدالله زخمی شده بود. باریکهی خون، از آنجا سر میخورد تا بناگوش. مقداد چفیه را باز کرد. جمع کرد تو مشت. فشار داد روی زخم. صورت عبدالله، با چشمهای بسته و غبار سیمان، به ماه کسوف کرده میماند.
صدای زمزمه مقداد میآمد. لنا گوش داد. چیزی نفهمید. دست گذاشت رو پیشانی عبدالله. داغ بود و مرطوب. به زحمت بلند شد. رفت تو اتاق. تا برگردد نصف عمر شد. کیف کمکهای اولیه را آورد:« لباسشو در بیار. بذار زخمشو بررسی کنم. فکر کنم عفونت کرده.»
مقداد که زل زده بود به عبدالله، به خود آمد. چفیه را برداشت. خون بند آمده بود. پارچهی قرمز را انداخت کنار. دکمههای بلوز خاکی را باز کرد. عبدالله را برگرداند به شکم. لباس رو شانه را زد پایین.
لنا با نوک انگشتان؛ که بیاختیار میلرزیدند، چسبها را کند. بتادین ریخت روی گاز استریل. بوی ید از پارچهای که حالا رنگ نارنجی تویش راه میرفت، بلند شد. نرم نرم آنرا کند. گاز استریل با اکراه از زخم جدا شد، گویی دلبستهی گرمای آن پوست بود. زخمِ دهان باز کرده، به او لبخند میزد. امکان بخیه زدن دوباره نبود. جراحت را خوب پاک کرد. خونریزی نداشت. گاز را چسباند رویش:« کمک کن زخم پاشو هم ببینم.»
وضع آنجا بدتر بود. رو کرد به مقداد که سر عبدالله را گذاشته بود روی خاک:« این بیچاره، تازه سرپا شده بود. احتمالا طی آواربرداری اینطوری شده.»
لبهای مقداد در حرکتی آرام تکان میخورد؛ شاید کلمات مقدسی را زمزمه میکرد. شاید هم او را قابل جواب دادن نمیدانست. مقداد،مقداری پنبه برداشت. همانطور که غبار صورت عبدالله را پاک میکرد، یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید رو گونهی او. با همان خیسی غبار را گرفت.
لنا پانسمان را عوض کرد. با بتادین زخم پیشانی را شستشو داد. به بطری آب که کنار دیوار بود اشاره کرد:« به نظرت چطور تبشو پایین بیاریم؟ دارو نداریم. چون عبدالله بیهوشه، آب هم نمیتونیم بهش بدیم.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودوهشت
مقداد با کمی پنبهی خیس، لبهای عبدالله را مرطوب کرد. خم شد. از بازوی او گرفت و با یک حرکت، کولش کرد. برد تو اتاق و دراز کردش روی تخت.
رو کرد به لنا که پشت سرش آمده بود تو:« شنیدم پرستاری خوندی؟»
لنا به دیوار تکیه داد.با حرکتی خسته، سر را تکان داد. دستهی موهای بهم چسبیدهاش به جلو و عقب حرکت کرد.
مقداد رفت سمت در اتاق:« اگه تا آخر امروز نتونم تونلو باز کنم، احتمالا وضعیت هردومون مثل عبدالله بشه. مراقبش باش.»
لنا آمد نزدیکتر. زل زد پیکر بیحرکت بیمار:« چه کاری ازم برمیاد؟»
مقداد مستأصل سر تکان داد:« نمیدونم.»
لنا پنبه را خیس کرد و کشید روی لبهای عبدالله. دوست داشت باقیمانده گرد و غبار را از صورت پاک کند؛ اما فقط حسرت برایش ماند. چند برگ کاغذ را برداشت و او را باد زد. بازوهایش جان نداشت. دست گذاشت رو پیشانی عبدالله. داغ بود مثل کیکی که تازه از فر درآمده.
پنبهی خیس را کشید به پیشانی. فایده نداشت.
تا پوتین و جوراب ها را درآورد، از ضعف و بیچارگی، جان داد. گرما از کف پاهای مرد، میزد بیرون. پاچهی شلوار را داد بالاتر. دکمههای لباس را باز کرد. قفسه سینهی عبدالله، تند، بالا و پایین میشد. اگر تشنج میکرد چه کار میتوانست بکند؟
دست گرفت به دیوار. رفت سر کیف
کمکهای اولیه. چپه کرد روی زمین. چیز بدرد بخوری نداشت. کشورهای میز کنار تخت را کشید. نمیتوانست. همهی زورش را ریخت تو دستها. بیرون آمد. غبار نشسته بود تویش.
بیرمق، تکیه داد به دیوار. زد زیر گریه. محبوبش داشت تو تب میسوخت و او دست بسته بود. گریه فایده نداشت. با پشت دست گونهها را پاک کرد.
چشمش افتاد به برجستگی جیب بغل عبدالله. باز کرد. کتاب کوچکی بود. برداشت. نوشتههایش عربی بود. چیزی نفهمید.
عبدالله میخواند:« آنها گفتند ما برای خدا شما را اطعام میکنیم و از شما انتظار پاسخ نداریم.»
رو کرد به آسمان. جان نداشت حرف بزند. توی دل گفت:« نمیدونم بین خدایی که عبدالله میپرسته و یهوه؛ کدومتون بالاترید. فقط اینو میدونم خدای عبدالله مهربونتره.»
چشمها را بست:« خدایا!»
همین یک کلمه کافی بود.
حس کرد قلبش آرام شد. نوری که از ترک.های قلبش پاشیده بود بیرون، آمد دور پیکر معشوق چرخید. عبدالله نفس کشید. اتاق روشن شد. از درزها نشت کرد. بالا رفت. ستون شد. سقف را شکافت. چشمه شد. راه افتاد روی زمین. از باغهای زیتون و جنگلهای اُرس رد شد. رسید به دریا. دریا دیگر آبی نبود. مهتابی شد. همسر عبدالله از تو آبها آمد بیرون. پسرکی با مو و چشمهای مشکی بغلش بود. دریا موج زد. نور پاشید رو لباسشان. کودک خورشید شد. خندید. درخشید. تابید به همهجا. پرتو نور راه افتاد تا بازداشتگاه مقداد.
رسید به ازهار که دستهایش بسته بود. نور افتاد تو چشمهایش. رفت تا تک تک سلولها. ازهار سر بالا کرد. ماه بود. نور رفت تا روستای مقداد پیش دختر عمویش. خون شد تو رگهایش. دخترک ستاره شد. تابید. نور دور زد. آمد تو تونل. رسید به لنا. لنا تشنه بود. نور نوشید. فلسطین روشن شد.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 برای اولینبار|مستندی از فرقهای ببینید که در جنگ ۱۲ روزه میخواست تهران را تسخیر کند
#وزارت_اطلاعات
•| موسسه راویان قلم و مقاومت👇🏻 |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🕋روز یکشنبه روز متعلق به امیرالمومنین (ع)و حضرت فاطمه (س) است.
🔸السَّلاَمُ عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَصِیِّ رَسُولِ اللَّهِ وَ خَلِیفَتِهِ وَ الْقَائِمِ بِأَمْرِهِ مِنْ بَعْدِهِ سَیِّدِ الْوَصِیِّینَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
🔸السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
دعای فرج.mp3
زمان:
حجم:
5.7M
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
#دعای_فرج🔻
باصدای:مهدی تهوری
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١١
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودونه
لنا کرخت بود. صدای حرکت عقربههای ساعت، مثل پتک میکوبید تو سرش. آرام پلک باز کرد. توی نور کم اتاق، چشمش خورد به سرم. قطره قطره می چکید تو مخزن. رد شلنگ را گرفت تا روی بازو. ذهنش منگ بود. درکی از زمان و مکان نداشت. چشم را بست. تاریک شد. ظلمات. عبدالله داشت تو تب میسوخت. صدایش زد. نشنید. داد زد. صدا تو حنجرهاش، ماند.
عبدالله بلند شد. ایستاد. آتش افتاد به جانش. مثل شمع میسوخت. بیصدا. نور طلایی، دور و بر را روشن میکرد. بوی آتش، بینی و گلوی لنا را سوزاند.
آن دورها صدای شرشر آب میآمد. بلبل ها چهچهه میزدند. نسیم خنکی که میوزید با خود بوی جنگل را میآورد. لنا خواست بلند شود. برود تا سرچشمه. نمی توانست. دست و پایش قفل شد. جیغ کشید. فایده نداشت. مستأصل بود. تمام استخوانهایش درد میکرد. انگار با غلطک رد شده باشند از رویش. غرق عرق بود. نفهمید چقدر زمان گذشت که با صدای باز شدن در هشیار شد.
چشم باز کرد. سر را چرخاند. زنی که صورت را با شال سبز رنگی قاب گرفته بود آمد تو. لباس سادهی بلندش تا زمین میرسید. دست گذاشت رو پیشانی لنا:« میبینم که تبت شکسته.»
صدایش نرم بود و لطیف. از چروکهای ظریف دور چشمش، میشد حدس زد حدود چهل تا پنجاه ساله باشد. دست را با دستمال روی میز خشک کرد. دستمال کاغذی را برداشت و آرام کشید روی پیشانی و گونههای لنا:« وای، چقدر خیسی تو، دختر!»
این زن خیلی مامان بود. همانقدر مهربان، همانقدر امن. خواست بپرسد که عبدالله کجاست؟
آنقدر دهانش خشک بود که فقط کلمات نامفهومی شنیده شد. زن با سرنگ چند قطره آب ریخت تو دهان لنا. توانست زبان را حرکت دهد. بریده بریده عبدالله را صدا زد. زن به آرامی نزدیک شد. بوی خوش یاس و صابونش پیشاپیش آمد. قطرههای آب را همچون شبنم بر زبان خشکیده لنا چکاند، اما از گلو پایین نرفت. سر را آورد پایین:« نفهمیدم چی گفتی.»
:« عب دا لل ه.» صدای تبدار و بیحالش به زحمت شنیده میشد.
زن مکث کرد:« آهان! عبدالله!... تازه بهوش آمده.»
لنا پلک زد. چشمانش خندید. سوزش اشک را حس کرد، اما نیرویی برای گریستن نداشت. صورتش آنقدر پژمرده بود که نشود حسی را در آن خواند. پرستار که حالا میدانست نامش صدیقه است، با حرکتی ماهرانه بالش را تنظیم کرد. لنا در سکوت به در خیره شد، شاید عبدالله را آنجا ببیند.
تا لنا جان بگیرد، چند روز طول کشید. هر روز صدیقه به او سر میزد. چند بار از او راجع به عبدالله پرسید؛ اما او تو حرف زدن خسیس بود. هر روز میآمد کنار لنا، سرم را عوض میکرد و احوالش را میپرسید. لنا چندبار سعی کرد، سر صحبت را باز کند؛ فایده نداشت.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
AUD-20221204-WA0000.
زمان:
حجم:
3.6M
🌺صوت حدیث کسا
🎤محسن فرهمند
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١٢
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡