🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدودوازده
عقربهی بزرگ و کوچک شبنمای ساعت مچی نشسته بودند روی یازده. سارا و هانا یکی دو ساعت پیش برق را خاموش کردند خوابیدند. صدای خرخر هانا توی سکوت آن پایین، لنا را اذیت میکرد.
امشب خبری از بمبارانهای وحشتناک نبود. لنا خوابش نمیبرد. دو دست را گذاشته بود زیر سر و به سقف نگاه میکرد. مثل این چند وقت، تصاویر مختلف توی ذهنش وول میخوردند. تنهایی و اسارت به او فرصت زیادی برای فکر کردن میداد. آن بیرون، زمان روی دور تند میگذشت. پول زیادی که پدر در اختیارش گذاشته بود؛ همه چیز را برایش لذت بخش میکرد. دانشکده، سفر، گردش و دوستانی که حالا مطمئن بود فقط دنبال خوشگذرانی دنبال او بودند و دیوید...
آنهمه عشق به دیوید، برایش شده بود یک خیال گنگ آزار دهنده.
دیوید....مردی که در سختترین لحظات، تنهایش گذاشت. پس چرا پدر اینهمه به او اعتماد داشت؟
تو سفر به روسیه که سه نفری باهم بودند، صمیمیت زیاد او و دیوید متعجبش کرد؛ اما آن را گذاشت به پای چرب زبانی نامزدش. الان اینطور فکر نمیکرد.
خورهی شک افتاده بود به جان تکتک باورهایش. از اعتقاداتش یک جذامی با قیافهی ترسناک باقی مانده بود. نمیدانست چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. نه ... حالا میفهمید چه چیزی غلط است. اما روی درست ماجرا چه بود؟
صدای آرام دو تقه به در آمد. لنا تیز از جا بلند شد. درد خفیفی پیچید تو پهلو. دست گرفت به کمر. لنگان در را باز کرد. صدیقه آنجا بود. خستگی از هیکلش میریخت:« فکر کردم خواب باشی.»
لنا ذوق زده پرسید:« اجازه دادند اونا رو ببینم؟»
صدیقه سر تکان داد:« به زحمت قانعشون کردم.»
با هم رفتند به اتاق بغلی. توی نور کم اتاق، مردی با سر و روی پوشیده پشت میز دیده میشد. عبدالله روی صندلی کنار نشسته بود. پای آسیبدیدهاش را روی یکچارپایهی پلاستیکی دراز کرده بود.
قلب لنا با دیدنش شروع کرد به هیاهو. احساس کرد همه چشم شدهاند و زل زدهاند به سرخی گونههایش. دستها را گذاشت روی لپها.
نگاهش پر شد از تصویر عبدالله. چریکی زخمی و مقاوم. میخواست هر لحظه بودن عبدالله را نفس بکشد.
سلام کرد.
:« گفتند اصرار داری با ما صحبت کنی.» صدای خشن مقداد بود.
لنا دستها را توی هم گره زد. ناخنها را محکم فشار داد به پشت دست. لرزان گفت:« گویا... نوههای سلیمه تو بیمارستان بستریند. کسی نیست ازشون مراقبت کنه.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوسیزده
مقداد حرفش را قطع کرد:« خب!»
لنا نفس عمیقی کشید. سخت بود صحبت کردن:« میتونید بچهها رو بیارید اینجا. من پرستاری خواندم. میخوام مراقبشون باشم.»
چند لحظه همه ساکت بودند. صدیقه آرام گفت:« خیلی خوبه. منم کمک میکنم.»
مقداد دندانها را روی هم فشار داد:« من به صهیونیستا اعتماد ندارم.»
عبدالله دست گذاشت روی شانهی او:« برادر! بذار رو این قضیه فکر کنیم.»
وقتی حرف میزد دل لنا زیر و رو میشد.
مقداد اشاره کرد به در:« بفرمایید. خبرشو بهتون میدند.»
همراه صدیقه راه افتاد. لحظه آخر برگشت و به عبدالله نگاه کرد. دیدن صورت خستهاش جان لنا را خراشید.
تا صبح لنا از این دنده به آن دنده شد. مدام صوت عبدالله را میشنید:« برادر بذار رو این قضیه فکر کنیم.»
خوب میدانست که نباید فانتزیهای صورتی ببافد. عبدالله مرد جنگ بود. به همهچیز از این دریچه نگاه میکرد. نزدیک سحر چشمهایش روی هم رفت.
صدیقه صبحانه را آورد. لنا آرام پرسید:« چه خبر؟»
صدیقه سینی را به دستش داد:« قبول کردند.»
لنا از خوشحالی جیغ کشید. از ترس نگران شدن هماتاقیها، دست گذاشت روی دهان. سینی به یکور کج شد و نان و بستهی پنیر افتاد روی زمین. سریع سینی را مهار کرد.
هانا از خواب بلند شد. پشت چشمانش پف کرده بود:« قراره آزاد بشیم؟»
صدیقه سری به تاسف تکان داد.
لنا سینی را گذاشت روی زمین. نانها را گذاشت تویش. ظرف پنیر ترک برداشته بود و رنگ موکت کرم زیرش، به قهوهای میزد. لنا پنیر را برداشت. هنوز آب ازش چکه میکرد. زمزمه کرد:« کی بچهها رو میارین؟»
صدیقه به همان آرامی جواب داد:« امروز مرخص میشن. بعد میارمشون اینجا.»
چشمهای لنا خندید:« عالیه.»
صدیقه آرام ادامه داد:« فهرست چیزایی که نیاز داری بگو. فقط در نظر داشته باش که اون بالا جنگه.»
رفت بیرون:« بهتره هم اتاقیهاتو توجیه کنی.»
لنا در جعبه پلاستیکی پنیر را باز کرد. چپه کرد تو بشقاب. بوی پنیر تازه پیچید تو هوا.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوچهارده
فهرست؟ لنا تا حالا از نوزاد نگهداری نکرده بود. اما باید میتوانست. رو کرد به هانا:« به نظرت یه نوزاد دوسه روزه چه چیزایی نیاز داره؟»
هانا چشمک زد:« به نظر نمیاد باردار باشی. خبریه؟»
کنار لُپ لنا چال افتاد. گوشهی چشمش چین خورد:« از صدیقه خواستم بچهها رو بیاره اینجا.»
چشمهای هانا گرد شد:« شوخی میکنی؟»
لنا آمد کنارش. دست انداخت دور گردن هانا. صدا را بچهگانه کرد:« من رو کمک تو حساب کردم. خودم که بچهداری بلد نیستم.»
هانا دست او را از دور گردن باز کرد. ابروها را تو هم گره زد:« سعی نکن منو خر کنی. من از نوزاد یه گوییم* مراقبت نمیکنم.»
لنا سر گذاشت روی شانهی او. نگاهش پایین افتاد. غم چنبره زد توی صدایش :« میدونی هانا! این چند وقت خیلی روم فشار بود. اسارت، فرار، زخمی شدن، بمباران مداوم بالای سرمون....»
آه کشید:« هر روز بدتر از دیروزه. راستش تحمل اینهمه تنش برام سخته. فکر کردم حضور یکی دوتا بچه، بتونه روحیه مونو عوض کنه.»
ابروهای هانا بالا رفت. صدایش بلند شد:« دوتا! امکان نداره.»
لنا سر برداشت. گردن کج کرد. موهای لختش ریخت یک طرف. ناز ریخت تو لحنش:« خواهش میکنم. به خاطر من.»
سارا از خواب بیدار شد. چشمها را مالید:« چه خبره؟»
هانا با تأسف سر تکان داد:« خانم میخواد نوزادای سلیمهرو بیاره پیش ما.»
رو کرد به لنا:« درست میگم؟» سرزنش از صدایش میریخت.
سارا دو دست را به هم کوبید. با هیجان جیغ جیغ کرد:« وای! خیلی باحاله. آخرین باری که یه نوزادو دیدم یادم نمیاد.»
لنا گونهی هانا را بوسید:« پس تصویب شد.»
رفت روبروی سارا. دست راست را بالا آورد. سارا کف دست را زد بهش.
هانا نشست کنار سینی:« راستی راستی فرار کردی؟ باید برام تعریف کنی.»
اشاره کرد به آنها:« بیایید صبحونه بخورید. از قرار معلوم خیلی برامون کار تراشیدند.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپانزده
بعد از ظهر صدیقه نوزادی را که مثل نُقل با پارچه پتو پیچ شده بود را برد و گذاشت روی پتوی تا شده کنار دیوار. نشست کنارش. آرام دست کشید به پشتش تا بیدار نشود.
پشت سر، صدای یاالله عبدالله گمشد تو اونقع اونقع بلند نوزاد که تو تونل اکو میشد. به جز چشمها، بقیه سر و صورت عبدالله چفیه پوش بود. لنا از روی صدا، او را شناخت. عبدالله با یک دست عصا و ساک را گرفته بود، با یک دست نوزاد.
قلب لنا تند میتپید. ذوقزده بلند شد. با شتاب رفت پیش او. دست دراز کرد طرفش. روی آستین لباس نظامی عبدالله، رد خیسی با تکههای پنیر دیده میشد. بوی ترشی استفراغ نوزاد زد تو دماغ لنا.
لنا دست دراز کرد و طفل گریان را گرفت. به لطف کارآموزی تو بخش نوزادان، دستپاچه نشد. نگاه کرد به کودک. کمتر از نصف صورت بچه، دهان بازی بود که تا تهحلقش امتداد داشت. چشمهایش دوتا توپ کوچک پف کرده بود که با یک خط سیاه نصف میشد. اصلا آن اونقع رسا به هیکل ظریف نوزاد نمیآمد.
عبدالله وسط آن همه سر و صدا، آرام تشکر کرد. ساک را گذاشت کنار دیوار. پشت کرد به آنها و رفت.
هیچ کس به جز لنا حرفش را نشنید. خواست جواب دهد، لرزش صدا نگذاشت. تمام مدت خیره شده بود به عبدالله و داشت این لحظات را ذخیره میکرد. تو قاب چشم او مردی نظامی را میدیدی که عصازنان دور میشد.
تازه صدای هانا را شنید:« چه بچهی عرعروییه! گرسنه نیست؟ زیرش خشکه؟»
لنا به خود آمد. همانطور که کودک را تکان میداد، پوشک و دور ناف را وارسی کرد:« بعید میدونم گرسنه باشه. شکمشو ببین.مثل غبغب قورباغه پف کرده، احتمالا نفخ داره.»
دست گذاشت زیر دل نوزاد. چرخاندش. سر کوچک را روی بازوی خود جابجا کرد. با دست دیگر آرام ضربه میزد روی پشت. آروغ بچه را گرفت. کمکم جیغ کودک آرام شد. ده دقیقه بعد طفل خواب بود. لنا آهسته او را گذاشت روی پتو کنار نوزاد دیگر که فارغ از غوغای جهان، تو این چند دقیقه چشم باز نکرد.
چهار زن نشستند بالای سر بچهها.
سارا هیجان زده به آندو نگاه میکرد. دستش را برد روی صورت نوزاد و با پشت شصت، گونه را نوازش کرد. گوشهی لب طفل بالا رفت. رو کرد به هانا:« وای! خیلی گوگولیه.»
مشت کوچک نوزاد تو دستهای ظریف سارا گم شد:« مامان نیگا! انگشتاش مثل همستره. چه ابروهای بوری داره! وای لپاشو! صورتش چقدر قرمزه! اسمش چیه؟»
با پرسش سارا، همه صدیقه را سوالی نگاه کردند. صدیقه شانه بالا انداخت. نگاهش خیس شد. با بغض گفت:« اینا کسی رو نداشتند تا براشون اسم انتخاب کنه.»
هانا پرسید:« دخترند یا پسر؟»
چشمهای سارا برق زد:« شرط میبندم اون که صدای گریهش از ته تونل میومد پسره. این که آرومه دختر.»
رو به صدیقه چشمک زد:« درسته؟»
صدیقه سر را بالا و پایین کرد:« آفرین.»
لنا رو کرد به او:« بیاین خودمون براشون اسم انتخاب کنیم. مثلاً سلیمه اسم دختره باشه. زن مهربونی بود. اسم پسرو هم تو بذار.»
صدیقه دست گذاشت زیر چانه. محو صورت نوزاد شد. لبخند، نرم نرم صورت خستهاش را شاداب کرد:« اسم پسرمو میذاریم رو این یکی. سعید.»
لنا کف زد:« عالیه. شما اینطور وقتها چیگید؟»
لبخند صدیقه واقعیتر شد:« میگیم مبارکه.»
لنا دست صدیقه را توی دست گرفت. گونهاش را بوسید:« مبارکه!»
هانا و سارا با چشمهای گرد خیره شدند به آنها.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوشانزده
صدیقه بلند شد. رفت طرف در:« وسائل بچهها رو گذاشتم تو ساک، میرم فلاسک آب جوش برا شیرخشک بیارم.»
هانا سر آورد نزدیک لنا. زمزمهوار گفت:« با صدیقه خیلی جیک تو جیک هستید، خبریه؟»
لنا سرتکان داد:« تو بدی ازش دیدی؟ اون چند روزی که نبودم، وقتی بهوش اومدم، صدیقه رو بالای سرم دیدم. زخمامو شستشو میداد، به موقع داروهامو تزریق میکرد و مثل یه مادر مراقبم بود.»
آب دهان را قورت داد. قولنج انگشتانش را شکست:« عبدالله، صدیقه، حتی اون مرد خشن، باورای منو راجع به گوئیمها عوض کردند.»
هانا مات نگاهش کرد:« عجب!»
لنا موها را زد پشت گوش:« بعدا برات مفصل تعریف میکنم؛ اما وقتی فرار کردم یه اتفاق عجیب برام افتاد...»
سارا مشتاق نگاهش کرد:« چی؟»
لنا نزدیکتر نشست:« بعد از فرار، بیرون از تونل، یه سرباز هموطن با اینکه که خودمو معرفی کردم، بهم تیراندازی کرد.»
بلوز را بالا زد. خط برآمدهی سرخ گوشتی را نشانشان داد. رد بخیهها به مسیر حرکت خرچنگ رو ساحل میمانست .
سارا صورت را جمع کرد. هانا دست انداخت دور شانه لنا:« عزیزم! لابد خیلی درد کشیدی.»
دست کشید روی موهایش:« میدونم خیلی ترسناکه، اونا پروتکل هانیبال رو اجرا کردند.»
ابروهای لنا بالا رفت:« تو راجع بهش شنیده بودی؟»
هانا سر را پایین انداخت. صدایش شرمگین بود:« گفتم که پدر، نظامی ارشد بود. یه وقتایی که دوستاش جمع میشدند خونهی ما؛ همونطور که مشروب میخوردند و سرشون گرم میشد، وقت پذیرایی، بحثهاشون رو راجع به این شیوهنامه شنیدم.»
لنا کلافه پیراهن را داد پایین:« نظامیای ما شعور ندارند. اگه عماد به دادم نمیرسید الان شرحه شرحه بودم.»
سارا دستها را به هم زد:« وای! چه خفن! عماد کیه؟ چطور کمکت کرد؟»
لنا چشم دوخت بهش:« اون آقایی که روزای اول همراه عبدالله میومد اینجا. اون روز اتفاقی منو پیدا کرد. وسط رگبار سربازا، منو که زخمی شده بودم، انداخت رو کولش و برگردوند تو تونل.»
برق چشمهای سارا، صورتش را جذاب کرد:« یارو بَتمنه!»
سلیمه دست و بدن را کشوقوس داد و زد زیر گریه. سارا نوزاد را با بالش بغل کرد. خودش را با بچه تکان میداد و لالایی میخواند. لنا از تو ساک نوزاد شیرخشک و شیشه را درآورد. صدیقه با فلاسک برگشت. لنا شیرخشک درست کرد. داد دست سارا:« من میترسم بهش شیشه بدم.»
هانا شیشه را روی لبهای نوزاد تنظیم کرد. صدای قورت قورت بچه، قشنگ بود.
سعید زد زیر گریه. هانا در آغوش کشیدش. لنا شیشهی دیگر را آماده کرد. داد به هانا. سلیمه را از دست سارا گرفت تا آروغش را بگیرد.
هانا همانطور که به سعید شیر میداد گفت:« میبینی! دختر فرمانده ارشد اسرائیل داره به یه گوئیم شیر میده. هی روزگار! لابد چند دقیقهی دیگه هم باید پوشکش رو عوض کنم.» صورتش را به نشانهای چندش بودن مچاله کرد.
سارا خندید:« ماما، من که بلد نیستم پوشک عوض کنم.»
لنا بچه را گذاشت رو پتو. چشمک زد:« منم همینطور.»
هانا نوزاد را جابجا کرد. چند ضربه به پشتش زد:« اگه چندماه پیش، یکی به من میگفت، زیر زمین به نوزاد یه جنتیل شیر میدی، ازش میپرسیدم که آخرین بار کی الکل خورده.»
گوشهی چشمهای سارا و لنا چین خورد. صدای ونگ سعید بلند شد. پاها را به هم میکشید و خودش را کش و قوس میداد. روی لباس هانا بالا آورد. بوی استفراغ نوزاد پیچید تو هوا. سر شانهی هانا خیس شد. هانا کلافه بچه را دور کرد:« کوفت!»
سعید بیوقفه گریه میکرد. صورتش به سرخی میزد و از چشمها، فقط خط سیاهی دیده میشد. لنا دستپاچه گفت:« این چش شد؟»
صدای گریهی سلیمه هم بلند شد. سارا او را بغل کرد و راه افتاد تو اتاق:« چه ریزه. میترسم بیفته.»
هانا بلند شد، همانطور که خود را تکان میداد، نوزاد را هم بالا و پایین میبرد، فایده نداشت. هانا رو کرد به لنا:« تو ساکو بگرد ببین شربت دلدرد نذاشتند.»
لنا زیپ را کشید. دست گرداند توی کیف:« اه! چیزی نیست.»
ساک را چپه کرد روی موکت. یک بسته پوشک و چندتا لباس نوزادی ریخت زمین.
رفت دم در. چندتا تقه زد. صدیقه در را باز کرد:« شربت دلدرد میخوام.»
صدیقه با شیشه دارو برگشت. لنا دستمال کاغذی را کشید دور دهان سعید. قاشق چایخوری را از شربت پر کرد. ریخت تو حلقش. با قاشق دور لب را پاک کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهفده
به سلیمه هم دوا داد. هر دو آرام شدند. همه نفس راحتی کشیدند. سعید بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره زد زیر گریه. بیامان جیغ میکشید و پاها را به هم میمالید. هانا پوشک را چک کرد. خشک بود. تندتند تکانش میداد و دم گوشش لالایی زمزمه میکرد. از سرو صدا، سلیمه هم شروع کرد ونگ زدن. لنا دست گذاشت رو پیشانی سعید. رو کرد به صدیقه:« بیماری خاصی نداره؟ واکسن زده؟ تب که نداره.»
صدیقه مستأصل، سر تکان داد:« نگفتند بیماری داره. از وقتی بیمارستان المعمدانی را بمباران کردند، واکسنی نیست که به بچهها بزنند.»
صدای لنا نگران بود:« احتمالا به این شیر خشک حساسیت داره.»
هانا بچه را داد به او:« خسته شدم. بگیرش.» دستها را کشید به بالا و کمر را به پشت خم کرد.
صدیقه قوطی را نشان داد:« اینا رو با بدبختی پیدا کردیم.»
لنا سعید را به بالا و پایین تکان میداد. تو پس زمینه صدای جیغ نوزاد رو به صدیقه، صدا بلند کرد:« با بدبختی؟»
:« اولین جایی که بمباران کردند، درمانگاه و داروخانهها بود. بعید میدونم بشه کاری کرد.»
:« مجبوریم. اینکه مدام بالا میاره و جیغ میزنه، یعنی شیر بهش نمیسازه. اسم شیر خشک رژیمی رو مینویسم.»
صدیقه درمانده نگاهش کرد:« بیرون همهجا ناامنه. تلاشمو میکنم.»
لنا بچه به بغل، چیزی روی کاغذ نوشت. صدیقه برگه را گرفت و رفت.
نیمساعت بعد سعید از خستگی خوابش برد. لنا این طرف ولو شد، هانا آن طرف. سارا داشت با سلیمه بازی میکرد.
وقت شام گذشت. صدیقه نیامد. تمام مدت سعید یا جیغ میکشید و یا نق میزد. نوزاد مدام بین لنا و هانا دست به دست میشد. به پیشنهاد لنا، به کودک آب قند دادند. چند دقیقه آرام گرفت. هنوز خوابش نبرده بود که با صدای بمباران و لرزش اتاق بیدار شد و باز شروع کرد جیغ زدن.
سلیمه دختر خوبی بود. فقط برای شیر خوردن و تعویض پوشک بیدار میشد. هر از چندگاه هم که صدای جیغ برادرش بالا میگرفت، سارا بالش او را روی پا تکان میداد و آواز آرامی را زمزمه میکرد تا بیدار نشود.
دیر وقت بود. لنا هنوز داشت سعید را تکان میداد. هانا یکی دوساعت پیش از شدت خستگی خوابش برد. سارا بالش را گذاشت کنار پتوی سلیمه و دراز کشید.
لنا ساعت را پرسید. شب از نیمه گذشته بود. با آنکه زمانی که کارورزی میرفت بیمارستان، ساعتها پر انرژی، از بالین این بیمار سرک میکشید به آن یکی؛ اما الان خسته بود. خسته، گرسنه و کلافه. سعید آرام نمیگرفت.
لنا با قاشق آب قند ریخت تو دهان نوزاد. تازه پلکهای سعید روی هم رفت که صدیقه در را باز کرد.
لنا از جا پرید:« خیلی دیر نکردی؟ این بچه هلاک شد از گرسنگی.»
صدیقه آمد تو. توی نور کم اتاق، چشمها و صورتش سرخ سرخ بود . به خاطر سنگینی ساک تو دست، کج راه میرفت.
لنا کیف پارچهای را گرفت. دستپاچه دست برد تویش. چندتا شیر خشک بود با مقداری دارو. یک قوطی را برداشت. در را باز کرد. دست چرخاند توی شیر، به دنبال پیمانه. پودر قرمز شد. با چشمهای گرد به دستش نگاه کرد. پودر، روی خون روی کف دست نشسته بود؛ مثل بارش برف روی دشت سرخ شقایق. چشم چرخاند روی قوطی.
تازه متوجه رد قرمزی روی دیوارهی آن شد. با گیجی توی ساک را نگاه کرد، خون جابهجا، رنگ پارچه را، تیره کرده بود. دستها را به هم مالید. شیرخشک با خون خمیر شد و گوله گوله ریخت پایین. مات ماند.
سارا را صدا زد. قوطی را داد بهش:« یه پیمانه از این بریز تو شیشه. بده به سعید.»
برگشت به صدیقه نگاه کرد. زن، درمانده تکیه داد به دیوار. سر خورد روی زمین. جابجا روی پیراهن کرمیرنگ بلندش، گُلهای خونی گِلی روییده بود. نگاهش جان نداشت. توی قاب روسری خاکستری خاکی که صورت رنگ پریده با چشمهای سرخ صدیقه را در بر گرفته بود؛ تصویر یک آتشفشان دیده میشد:« خوبی؟»
صدیقه سر را به دو طرف تکان داد. لبهایش لرزید. نالید:« اصلا!»
گدازههای اشکی که روان شد روی گونهها، قلب لنا را سوزاند.
رفت پیش او. دستهایش را گرفت:« چیشده؟»
صدیقه زد زیر گریه. نمیتوانست صحبت کند. لنا بغلش کرد. بلوزش خیس شد:« عزیزم!»
صدیقه آه کشید وسط گریه:« بیچاره شدیم...»
زار میزد:« جگرم آتیش گرفته... کی تموم میشه اینهمه مصیبت؟»
رو کرد به آسمان:« خدا....خدا... تا کی قراره ما رو امتحان کنی؟»
لنا همراه او اشک میریخت. نکند بلایی سر عبدالله آمده؟
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهجده
دست کشید زیر پلک صدیقه. قطرات اشک را با سرانگشت گرفت:« عبدالله کاریش شده؟ خودت زخمی شدی؟ چی شده؟ یه چیزی بگو!»
سارا سعید را بغل کرده بود و بهش شیشه میداد. صدای هورت هورت شیر خوردنش میآمد. هانا از خواب بلند شد. رو کرد به آنها:« بلاخره اومدی؟»
صدیقه هنوز گریه میکرد. لنا دست کشید به پشتش:« حرف بزن! مردیم از نگرانی.»
هانا یک لیوان آب آورد. گذاشت کنار لب او. صدیقه یک جرعه نوشید. لیوان را کنار زد. آه کشید. جانسوز:« من یه داروخونه تو این نزدیکی میشناختم که هنوز ویران نشده... اصرار کردم که با مقداد برم... هم شیر بیارم هم یه مقدار دارو... از سر شب کم و بیش این اطراف بمباران میشد. هرشب همینطوره....نزدیک داروخونه پشت یه ساختمون خرابه پناه گرفتیم ....»
دوباره زد زیر گریه:« یه بمب خورد کنار داروخانه. دیواراش ریخت رو زمین. صبر کردیم تا غبار خوابید. کمر خم رفتیم جلو. مقداد اصرار داشت من بمونم. قبول نکردم. آخه اون که دارو نمیشناخت. مقداد چند تا بلوک سیمانی را جابجا کرد تا دستمون رسید به قوطیها.»
ساک را نشان داد:« این چندتا رو پیدا کردم. از توی اون ویرانه هر چی تونستم دارو برداشتم. دوباره غرش هواپیما رو شنیدم.»
با صدای درهم شکسته ادامه داد:« یه غول سیاه پرنده از بالای سرمون رگبار گرفت روی زمین. مث تگرگ بهاری، از آسمون گلوله میریخت. خودمو جمع کردم کنار یه دیوار خرابه و دستا رو گذاشتم رو سر. مقداد غلت زد رو خاک و خودشو کشوند کنار درختی که اونجا بود. تیر خورد به پاش. هواپیما که دور شد، رفتم کنارش. سریع بالای رونش، پارچه بستم. خونریزی بند اومد. من ساکو برداشتم. مقداد لنگ لنگان خودشو میکشید به سمت تونل. نزدیک دهانه، هواپیما برگشت. رگبارش، همهرو درو کرد. مقداد منو هل داد تو. از دهانه تونل دیدم که دود سفیدی بلند شد. مقداد خودش...خودش...» با صدای بلند گریست.
لنا نگاه تار و پریشان را بند او کرد:« ای وای! بیچاره مقداد!»
صدیقه زار زد:« بیچاره ما! تو نمیدونی اون کی بود.»
لنا غمزده گفت:« میخوام مقدادو ببینم.»
:« چرا؟»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدونوزده
:« فکر میکنی چندتا دختر تو جهان این شانسو داشته باشند که بتونند یه قهرمان واقعی رو از نزدیک ببینند؟»
سر تکان داد:« تو چندتا برخوردی که با مقداد داشتم، احساس میکردم که با کینه به من نگاه میکنه، اما بعدتر که بیشتر شناختمش، بهش حق دادم. من اگه جای اون بودم....»
مکث کرد. هیچگاه دوست نداشت جای او باشد. جای مقداد بودن و دوام آوردن، یک روح ستبر میخواست و لنا نداشت.
صدیقه دست به دیوار گرفت. به سختی بلند شد:« تلاش میکنم اجازشو بگیرم.» و رفت.
لنا نگاهش کرد. پاها، صدیقه را یاری نمیکردند. این زن ویرانههای تن را میکشید به سمت در خروج.
سعید آرام خوابید. سارا او را گذاشت روی پتو. نفس راحتی کشید. هانا غر زد:« یادش رفت شام ما رو بیاره.»
لنا لب باز کرد پاسخ بدهد، حرفش را خورد.
ساک را از وسط اتاق برداشت. گذاشت کنار دیوار تا جا باز شود و پتو را پهن کند. دستش خیس شد. به آن نگاه کرد. آلوده بود به خون مقداد. دست را محکم مالید به لباس. سرخی ماند لای درزهای کف دست. حالا دامن هم خونی شد.
اشک از گوشهی چشم راه افتاد روی گونهاش. با خود اندیشید که خون مقداد دامنگیر او و هموطنانش خواهد شد. خون مظلوم حتی وقتی همکیش نباشد، مثل بومرنگ باز میگردد و به قاتل میخورد. تاریخ تا ابد به او و همرزمانش مدیون میماند.
چند سال بعد کسی مقداد را به خاطر میآورد ؟
مردی که جان خود را به خاطر تهیه شیر نوزاد یک شهید به خطر انداخت. مردی که بعد از ویرانگرترین شکنجهها، برخاست و برای وطن مردانه شهید شد.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیست
صبح وقتی صدیقه صبحانه آورد، لنا سعید را گرفته بود تو بغل و شیشه را گذاشته بود تو دهانش صدای قورت قورت نوزاد به گوش میرسید:« چه خبر؟»
پلکهای صدیقه ورم داشت و سفیدی چشم به سرخی میزد. از دیروز انگار ده سال پیرتر شده بود. صدیقه به چینی بندزده میمانست. ترد و شکننده. همانطور که سینی را میگذاشت روی زمین؛ گفت:« عبدالله با دوستان صحبت کرد. میتونی قبل از تدفین مقدادو ببینی.»
لنا خجالت کشید تا شادی را بروز دهد. سعید را به سینه فشرد. آرام به پشتش ضربه زد:« کی میتونم بیام اونجا؟»
اندوه از نگاه صدیقه میبارید:« نیم ساعت دیگه حاضر باش.»
سارا سلیمه را از روی پا آرام گذاشت زمین:« آخیش خوابید. از کله صبح بیداره. فکر کنم تو زندگی قبلی گنجشک بوده.»
هانا داشت موها را شانه میکرد. رو کرد به سارا:« برای تو که بد نشد. یه عروسک زنده داری.»
لنا سعید را گذاشت روی پتو. کودک شروع کرد دست و پا زدن:« بیایید. صبحونه از دهن میافته.»
سارا دستها را به بالا کشید. خود را کش و قوس داد:« تو هم کم از دکترا نداری. ببین با یه عوض کردن شیر، طفلی آروم شد.»
لنا فلاسک را برداشت. قهوه را ریخت تو فنجانها. خیره شد به بخار رقصان آن:« وقتی یادم میاد که به خاطر یه قوطی شیرخشک مقداد کشته شد، قلبم میسوزه.»
هانا فنجان را برداشت. آورد کنار بینی. نفس کشید:« انصافا به این نوشیدنی نیاز داشتم. از دیروز سردردم. باید بهشون بگیم برامون مشروب بیارند. فشار روحی اینجا رو فقط چندتا پیک برطرف میکنه.»
یک جرعه نوشید. رو کرد به لنا:« از منی که چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم یه نصیحت رو گوش کن. هیچوقت دلت برا یه جنتیل نسوزه. اونا آفریده شدند تا به ما خدمت کنند. اگه یه الاغ یا اسب یا گوسفند، بمیره تو ناراحت میشی؟ جنتیل هم همینطور.»
لنا دهان باز کرد تا جواب بدهد. سکوت کرد. کره را کشید روی نان و گذاشت توی دهان.
وقتی صدیقه آمد دنبالش، سعید خواب بود. لنا موها را مرتب کرده و برای اینکه وقت بگذرد، داشت اتاق را مرتب میکرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستویک
از چند اتاق آنطرفتر صدای عبدالله میآمد. لنا دم در ایستاد. نور سبز رنگی از لامپ سقفی میریخت تو اتاق. آن ته، عبدالله نشسته بود کنار تختی با ملافهی سفید. قرآن جیبی را توی دست گرفته بود و با لحن خوشی میخواند.
قلب لنا، با دیدن او بیجنبه بازی درآورد. خون را پمپاژ کرد به گونهها. لنا دستها را به بغل گرفت تا لرزشش به چشم نیاید. یواش رفت جلو. زیر لب سلام کرد. عبدالله آنقدر محو خواندن بود که متوجه نشد.
همینطور که لنا جلوتر میرفت؛ حس میکرد توی دشتی سرسبز قدم بر میدارد. عجیب بود.
تو دوران دانشجویی با اینکه چندتا بیمار زیر دستش تمام کردند؛ هر بار که میرفت سردخانه، با دیدن اجساد، لرزی وهمآور تنش را در بر میگرفت؛ اما الان و اینجا، آرامش موج میزد.
انگار ظرف وجود مقداد را گرفته باشند زیر آبشار نور، بعد از لبریز شدن، نور سرریز شود توی اتاق.
این حس برایش تازگی داشت. تو تمام دوران زندگی، هیچجا، این حد از سکینه را لمس نکرده بود.
عبدالله تازه متوجه او شد. کتاب را بست. نگاهش کرد. لنا دست گذاشت روی گونهها، تا بیقراری قلب، لو نرود. جاذبهای او را میکشید جلوتر. مربوط به مقداد بود یا عبدالله؟ نمیدانست.
تسلیت گفت. جوشش اشک را در چشمهای عبدالله دید و قلبش آتش گرفت. لبهای عبدالله لرزید. سر را پایین انداخت و سکوت کرد.
لنا از پشت پردهی اشک به تخت خیره شد. حجم بدن مقداد از زیر پارچهای سفید مشخص بود. اشک شره کرد رو گونههایش. بالاخره چریک مبارز بعد از سالها زندان و نبرد، آرام گرفت. آنقدر آسوده دراز کشیده بود که گویی هیچ وقت در هیاهوی خون و گلوله، ندویده.
لنا اندیشید که مقداد راحت شد. دیگر هر شب خود را برای مرگ ازهار محاکمه نمیکند یا با کابوس چشمهای منشه به خواب نمیرود.
تا چند سال پیش، لنا عشق فیلم بود. بیشتر عاشق نقش اول داستانها. بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی را دوست داشت؛ با اینکه میدانست زاییده فکر و خیال نویسندهی فیلمنامهاند. چندبار برنامه ریخت که تا هالیوود برود و از نزدیک محل فیلمبرداری آنها را ببیند؛ اما هر بار به دلیلی نشد.
تا قبل از اسارت، لنا مطمئن بود هیچگاه در زندگی، یک اسطوره را نخواهد دید، اما الان توی اتاقی بود که دو قهرمان واقعی داشت.
این از طالع بلند لنا بود که مقداد را سر راهش گذاشت. مردی که برای تهیه یک قوطی شیر، برای نوزاد بازمانده از شهید، زیر رگبار گلوله با کمر خمیده، زیکزاک دوید و روی تل آوارها، غلتید و صدیقه را از خطر دور کرد.
لنا دست گذاشت روی ملافه. حس غریبی داشت. رو کرد به عبدالله که سرش پایین بود و شانههایش میلرزید. با صدای مرتعش گفت:« اجازه دارم ببینمش؟»
عبدالله سر را بالا و پایین کرد. اشک راه افتاده روی صورت، لای ریش جوگندمیاش گم شد. با گوشهی چفیهی آویزان از روی شانه، آن را خشک کرد.
لنا پارچه سفید را از روی سر و صورت مقداد کنار زد. از دیدن آن چهرهی سوخته جا خورد. توقع این حجم از جراحت را نداشت. تاولهای ریز و درشت، تمام صورت کبود و ملتهب مقداد را پوشانده بود. آنقدر متورم، که رد زخم قدیمی دیده نمیشد. ذهنش رفت تو کلاس ویروسشناسی. آبله اینطور روی تن قربانیان نقش میانداخت.
به چشمهای بستهی مقداد خیره شد. دیگر از آنها نفرت فوران نمیکرد.
لنا پارچه را تا روی پا کنار زد. بوی گوشت کباب شده زد تو دماغش. دست گذاشت روی بینی و دهان. میخواست بالا بیاورد. تا به حال اینطور سوختگیهای عمیق را حتی توی کتابهای مرجع پزشکی ندیده بود.
زیر پاچهی شلوار دودزده و متلاشی، روی پا، پوست نداشت. تاولهای زرد پرآب مثل نیمروی عسلی اطراف جراحت دیده میشد. تو مرکز سوختگی، گوشت و استخوانهای ساق، به سیاهی میزد. تیرگی راه برداشته بود به سمت ران.
لنا نگاه را لغزاند روی پهلو. سوختگیها وسیعتر و عمیقتر دیده میشد. شکم گودال سرخی بود که دیگر روده نداشت و استخوان ستون فقرات، دو تکه گوشت پهلو را مثل زیپ به هم متصل میکرد. آتش رسیده بود تا قفسهی سینه.
لنا چشمها را بست. به حتم مقداد قبل از مرگ، خیلی زجر کشیده. او را دید که توی تونل مسدود، خشم خود را روی آوار خالی میکرد. همانطور که خاکها را به سختی کنار میزد، برای عبدالله درد دل میکرد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله میکشید که میتونست دنیا رو به آتیش بکشه...»
با دست به سینه اشاره کرد:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو میسوزونه.»
و حالا قلب مقداد سوخته بود.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستودو
یاد کلاس طب رزم افتاد. هوا پاییزی بود. از پشت پنجره، برگهای رنگی را میدید که چرخ میخورند و رقصان روی زمین میافتند. با انگشت شصت و اشارهی هر دو دست، یک مستطیل درست کرد جلوی چشم. از پشت این قاب به بیرون خیره شد. منظره روبرو را اگر نقاشی میکرد، تصویر فوقالعاده زیبایی میشد.
استاد مایک آمد تو. کلاس ساکت شد. دانشجویان سر جای خود نشستند. لنا سر را از پنجره برگرداند. استاد کیف دستی را گذاشت روی میز. از جیب کناری، فلش را در آورد و وصل کرد به لب تاب روی تریبون. دست کشید به ریش پروفسوری:« سر فصل این جلسه مهارتهای بالینی در مواجهه با سلاحهای نامتعارفه.»
با ماژیک مشکی روی تخته نوشت:« فسفر سفید.» صدای قیژ ماژیک روی صفحه، گوشت را آب میکرد.
رو کرد به دانشجویان:« کی میتونه راجع به این نوع بمب توضیح بده؟»
بچههای ردیف عقب، مثل همیشه، خود را به نشنیدن زدند. چند نفر هم گوشی را درآوردند برای جستجو.
لنا فورا سرچ کرد. به لطف کلاسهای تندخوانی زود مطلب را میگرفت. دست بالا برد.
گوشهی لبهای استاد به بالا کش آمد. با ماژیک به او اشاره کرد:« بازهم خانم لنا لوسادا! آفرین! بفرمایید.»
با ویدئو پروژکتور، عکس پودر جامد سفید مایل به زرد را انداخت روی پرده.
لنا بلند شد. پایین بلوز را کشید. موی سرکشی را که ریخته بود جلوی چشم، داد پشت گوش:« فسفر سفید مادهایه که وقتی تو معرض هوا قرار میگیره، میسوزه و دود سفیدی پخش میکنه. آب توانایی خاموش کردن این آتیش رو نداره، طوری که این ماده تو دل آب میسوزه. اگه روی بدن جانداری بریزه، تا عمق بدنو آتیش میده و اصلا خاموش نمیشه. تازه اینقدر قدرت داره که استخوون رو هم بسوزونه.»
لنا نفس عمیقی کشید. زل زد به کت سورمهای و کروات قرمز استاد که بین بچهها معروف بود به برندپوشی:« بمب فسفری جزء رده تسلیحات کشتار جمعی WMD یا WEAPON OF MASS DESTRUCTION است. در ضمن این بمب، دودی سمی داره که مشكلات حاد تنفسی در حد خفگی یا سوختن ریه در فرد رو ایجاد میكنه.»
استاد همزمان با صحبت لنا، تصاویری از چند فرد مجروح را روی پرده نشان میداد. افرادی با صورتهای آبلهرو و بدنهای سوخته.
صدای همهمه تو کلاس آمد. یکی از دخترها دست بلند کرد:« چقدر وحشتناک! کدوم کشورا ازین سلاح ممنوعه استفاده کردند؟»
استاد تصویر را عوض کرد. لبهی کت را عقب داد و دست برد تو جیب شلوار. چند قدم راه رفت، با دیسیپلین یک سرهنگ. ابروها را گره زد:« ما سازمان ملل نیستیم که راجع به خوب یا بد استفاده از این سلاح نظر بدیم. تمرکزتون را بگذارید روی مهارتهای بالینی در وقت مواجهه با قربانیان. خانم لنا بفرمایید.»
لنا سر را از روی موبایل بلند کرد:« اگه قربانی خوششانس باشه و مواد روی سر یا سینهش بریزه؛ تو کمتر از 10 ثانیه کشته میشه؛ اما اگه مواد روی پاها یا دستا ریخته بشه، اونقدر سوزش ایجاد میشه که خون رو به نقطه جوش میرسونه و وقت برگشتن به قلب، تمام اندامای سر راه رو میسوزونه.»
استاد سر تکان داد:« آفرین! کافیه.»
چیزی تو دفتر نوشت:« نیم نمره اضافه به امتحان ترم.»
صدای گریهی لنا بلند شد. اسطوره اصلا خوششانس نبود. عرقی که چکید از پیشانیاش با اشکی که از چشمها راه برداشته بود، قاطی میشد.
لناحالت تهوع داشت. دلش میخواست تمام هویت خود را بالا بیاورد.
آنها چطور توانسته بودند از سلاحهای ممنوعه استفاده کنند؟ خلبانی که این بمب را انداخت توی مناطق مسکونی، راجع به اثرات آن چیزی شنیده بود؟ شانههای لنا افتاد پایین. نگاه شرمسار خود را دوخت به زمین. چشمش افتاد به رد خون مقداد روی دامنش.
نمیخواست دیدن عبدالله را از دل غمزدهی خود دریغ کند. سربلند کرد. با انگشت، قطره اشک سمجی که از مژه میچکید پایین را گرفت. رو کرد به عبدالله:« من نمیدونم چطور میتونم بهت بگم متاسفم. کاش کاری از دستم برمیومد.»
عبدالله قرآن را بست و بوسید:« خداوند متعال در کتاب آسمانیاش میفرماید.»
صدا را صاف کرد:« گمان نبرید آنها که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند. آنها زندهاند و نزد خدا روزی میخورند.»
عبدالله بلند شد. پیشانی مقداد را بوسید. باران اشکش گونهها را خیس کرد و چکید روی صورت ملتهب شهید:« به ما از کودکی یاد دادهاند که همانقدر مرگ را دوست داشته باشیم که دشمن ما زندگی را دوست دارد.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستوسه
تو چند روز بعد، نگهداری از بچهها آنقدر وقتش را پر کرد که ذهنش نرود پی مصیبت مقداد. کمخوابی و مراقبت دائم، انرژیاش را میگرفت. فقط این نبود؛ رفتار هانا کلافهاش میکرد. اصلا دستی برای کمک نمیرساند. مدام به خاطر سروصدای نوزادها کنایه میزد و غرغر میکرد. گاهی لنا مچ نگاه او به بچهها را میگرفت. حس خوبی نداشت. معنی آن نگاهها را نمیفهمید؛ اما جیغ جیغ بچهها فرصت تفکر را از او گرفته بود.
لنا احساس میکرد افسرده شده.
انگار یکی قلبش را میگرفت تو دست و مثل لباس خیس میچلاند. وقت خواب تا پلکها میرفت روی هم؛ پیکر جزغالهی مقداد میآمد جلوی چشمش. یادآوری آن نگاه خیس عبدالله او را میکشت.
روزها وقتی خسته میشد به سرش میزد اینبار که صدیقه بیاید، بگوید که نه توانایی نگهداری از دو کودک را دارد، نه تجربهاش را؛ اما دلش نمیآمد. صدیقه حتما خیلی گرفتار بود. هربار که میآمد، از دیروز خستهتر و رنگ پریدهتر دیده میشد.
سارا هر چند جوان بود و کم تجربه؛ اما با بچهها مهربان بود. فقط زمان بازی با بچهها میآمد جلو. عملا همه کارهای دوقلوها را بر دوش لنا بود. آنقدر گرفتارش میکرد که خیلی وقتها یکی دو وعده غذا را از دست میداد. شبها از خستگی تقریبا بیهوش میشد. خوبیش این بود که تا سحر، بچهها تخت میخوابیدند.
لنا به شدت دلبستهی آنها شده بود. هر قدر هم که خسته میخوابید، با صدای ظریف گریهشان از جا میپرید.
تو این چند روز، خیلی زود مادری را آموخت. یادگرفت چطور پوشک را زیر خط شکم بچهها ببندد تا بند نافشان خیس نخورد. از لحن گریهشان میفهمید که چرا بیقرارند. وقتی سعید پاها را به هم میکشید، لنا درد را تو وجود خود حس میکرد . او را در آغوش میگرفت. کنار گردنش را بو میکشید. بوی بهشت میداد. آرام به پشتش میزد و قربان صدقه میرفت.
یا هرگاه سلیمه، نق میزد یعنی همبازی میخواهد. دست و پای کوچکش را ماساژ میداد و کنار لپش را نوازش میکرد؛ آن وقت، گوشهی لب سلیمه بالا میرفت و لبخند کمرنگی صورتش را فرشته میکرد.
لنا با ذوق شیر درست میکرد و میگذاشت تو دهانشان. صدای هورت هورت نوزادان را دوست داشت، بر عکس آدم بزرگها که از صدای غذا خوردنشان اذیت میشد.
وقتی جوانتر بود تو کتاب خوانده بود که بچهها چون تازگی از آسمان آمدهاند زمین، اینقدر خواستنی و معصومند. مادر میگفت که خنده آنها به خاطر قلقلک فرشتگان است. لنا میدانست که مادر دروغ نمیگوید.
چندبار صدیقه وقت آوردن غذا گفت که اگر نیاز است بماند برای کمک، لنا قبول نکرد.
آن روز لنا از صبح دلشوره داشت. اضطراب خوره شده بود در جانش و ذرهذره روحش را تراش میداد. وقتی صدیقه ناهار آورد از عبدالله پرسوجو کرد، چیز نگران کنندهای نبود.
سلیمه و سعید خانه را گذاشته بودند روی سرشان. انگار آنها هم دلشورهی لنا را حس میکردند. لنا پوشک عوض کرد. شیر داد. آروغ گرفت؛ بچهها چند دقیقه ساکت بودند و باز شروع میکردند. سارا، خسته، سلیمه را داد دستش:« کمرم داغون شد. بگیرش.» رو کرد به مادر:« یه وقت کمک نکنی مامان خانم!»
هانا ابروها را به هم گره زد. سیاهی چشم را چرخاند به سمت لنا:« کسی که دلش بچه میخواد، باید تحمل گریههاش رو هم داشته باشه.»
عصر که لنا پوشک سلیمه را عوض کرد دید بند ناف، مثل ساقهی چروکیدهی میوهی رسیدهای که مأموریتش تمام شده، افتاد. ذوق زده فریاد زد:« وای! بیاین اینجا!»
سارا آمد جلوتر. هانا کاموا و میل بافتنی را گذاشت کنار. سرک کشید:« چی شده؟»
لنا بند را گرفت تو دست:« خیالم راحت شد. کاش برا سعیدم بیفته.»
هانا چهره را مچاله کرد:« اَه! ببرش اونور. فکر کردم خانم تخم طلا گذاشته.»
اخمهای سارا رفت تو هم:« چقدر بیسلیقهای ماما!»
هانا رو برگرداند. میل و بافتنی را گرفت تو دست و شروع کرد تند تند بافتن:« چیزی برای ذوق کردن نمیبینم.»
بچهها تا شب نق میزدند.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀