🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدونوزده
:« فکر میکنی چندتا دختر تو جهان این شانسو داشته باشند که بتونند یه قهرمان واقعی رو از نزدیک ببینند؟»
سر تکان داد:« تو چندتا برخوردی که با مقداد داشتم، احساس میکردم که با کینه به من نگاه میکنه، اما بعدتر که بیشتر شناختمش، بهش حق دادم. من اگه جای اون بودم....»
مکث کرد. هیچگاه دوست نداشت جای او باشد. جای مقداد بودن و دوام آوردن، یک روح ستبر میخواست و لنا نداشت.
صدیقه دست به دیوار گرفت. به سختی بلند شد:« تلاش میکنم اجازشو بگیرم.» و رفت.
لنا نگاهش کرد. پاها، صدیقه را یاری نمیکردند. این زن ویرانههای تن را میکشید به سمت در خروج.
سعید آرام خوابید. سارا او را گذاشت روی پتو. نفس راحتی کشید. هانا غر زد:« یادش رفت شام ما رو بیاره.»
لنا لب باز کرد پاسخ بدهد، حرفش را خورد.
ساک را از وسط اتاق برداشت. گذاشت کنار دیوار تا جا باز شود و پتو را پهن کند. دستش خیس شد. به آن نگاه کرد. آلوده بود به خون مقداد. دست را محکم مالید به لباس. سرخی ماند لای درزهای کف دست. حالا دامن هم خونی شد.
اشک از گوشهی چشم راه افتاد روی گونهاش. با خود اندیشید که خون مقداد دامنگیر او و هموطنانش خواهد شد. خون مظلوم حتی وقتی همکیش نباشد، مثل بومرنگ باز میگردد و به قاتل میخورد. تاریخ تا ابد به او و همرزمانش مدیون میماند.
چند سال بعد کسی مقداد را به خاطر میآورد ؟
مردی که جان خود را به خاطر تهیه شیر نوزاد یک شهید به خطر انداخت. مردی که بعد از ویرانگرترین شکنجهها، برخاست و برای وطن مردانه شهید شد.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀