🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیست
صبح وقتی صدیقه صبحانه آورد، لنا سعید را گرفته بود تو بغل و شیشه را گذاشته بود تو دهانش صدای قورت قورت نوزاد به گوش میرسید:« چه خبر؟»
پلکهای صدیقه ورم داشت و سفیدی چشم به سرخی میزد. از دیروز انگار ده سال پیرتر شده بود. صدیقه به چینی بندزده میمانست. ترد و شکننده. همانطور که سینی را میگذاشت روی زمین؛ گفت:« عبدالله با دوستان صحبت کرد. میتونی قبل از تدفین مقدادو ببینی.»
لنا خجالت کشید تا شادی را بروز دهد. سعید را به سینه فشرد. آرام به پشتش ضربه زد:« کی میتونم بیام اونجا؟»
اندوه از نگاه صدیقه میبارید:« نیم ساعت دیگه حاضر باش.»
سارا سلیمه را از روی پا آرام گذاشت زمین:« آخیش خوابید. از کله صبح بیداره. فکر کنم تو زندگی قبلی گنجشک بوده.»
هانا داشت موها را شانه میکرد. رو کرد به سارا:« برای تو که بد نشد. یه عروسک زنده داری.»
لنا سعید را گذاشت روی پتو. کودک شروع کرد دست و پا زدن:« بیایید. صبحونه از دهن میافته.»
سارا دستها را به بالا کشید. خود را کش و قوس داد:« تو هم کم از دکترا نداری. ببین با یه عوض کردن شیر، طفلی آروم شد.»
لنا فلاسک را برداشت. قهوه را ریخت تو فنجانها. خیره شد به بخار رقصان آن:« وقتی یادم میاد که به خاطر یه قوطی شیرخشک مقداد کشته شد، قلبم میسوزه.»
هانا فنجان را برداشت. آورد کنار بینی. نفس کشید:« انصافا به این نوشیدنی نیاز داشتم. از دیروز سردردم. باید بهشون بگیم برامون مشروب بیارند. فشار روحی اینجا رو فقط چندتا پیک برطرف میکنه.»
یک جرعه نوشید. رو کرد به لنا:« از منی که چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم یه نصیحت رو گوش کن. هیچوقت دلت برا یه جنتیل نسوزه. اونا آفریده شدند تا به ما خدمت کنند. اگه یه الاغ یا اسب یا گوسفند، بمیره تو ناراحت میشی؟ جنتیل هم همینطور.»
لنا دهان باز کرد تا جواب بدهد. سکوت کرد. کره را کشید روی نان و گذاشت توی دهان.
وقتی صدیقه آمد دنبالش، سعید خواب بود. لنا موها را مرتب کرده و برای اینکه وقت بگذرد، داشت اتاق را مرتب میکرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀