eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از چند اتاق آنطرف‌تر صدای عبدالله می‌آمد. لنا دم‌ در ایستاد. نور سبز رنگی از لامپ سقفی می‌ریخت تو اتاق. آن ته، عبدالله نشسته بود کنار تختی با ملافه‌ی سفید. قرآن جیبی‌ را توی دست گرفته بود و با لحن خوشی می‌خواند. قلب لنا، با دیدن او بی‌جنبه بازی درآورد. خون را پمپاژ کرد به گونه‌ها. لنا دست‌ها را به بغل گرفت تا لرزشش به چشم نیاید. یواش رفت جلو. زیر لب سلام کرد. عبدالله آن‌قدر محو خواندن بود که متوجه نشد. همینطور که لنا جلوتر می‌رفت؛ حس می‌کرد توی دشتی سرسبز قدم بر می‌دارد. عجیب بود. تو دوران دانشجویی با این‌که چندتا بیمار زیر دستش تمام کردند؛ هر بار که می‌رفت سردخانه، با دیدن اجساد، لرزی وهم‌آور تنش را در بر می‌گرفت؛ اما الان و اینجا، آرامش موج می‌زد. انگار ظرف وجود مقداد را گرفته باشند زیر آبشار نور، بعد از لبریز شدن، نور سرریز شود توی اتاق. این حس برایش تازگی داشت. تو تمام دوران زندگی، هیچ‌جا، این حد از سکینه را لمس نکرده بود. عبدالله تازه متوجه او شد. کتاب را بست. نگاهش کرد. لنا دست گذاشت روی گونه‌ها، تا بی‌قراری قلب، لو نرود. جاذبه‌ای او را می‌کشید جلوتر. مربوط به مقداد بود یا عبدالله؟ نمی‌دانست. تسلیت گفت. جوشش اشک را در چشم‌های عبدالله دید و قلبش آتش گرفت. لب‌های عبدالله لرزید. سر را پایین انداخت و سکوت کرد. لنا از پشت پرده‌ی اشک به تخت خیره شد. حجم بدن مقداد از زیر پارچه‌ای سفید مشخص بود. اشک شره کرد رو گونه‌هایش. بالاخره چریک مبارز بعد از سال‌ها زندان و نبرد، آرام گرفت. آن‌قدر آسوده دراز کشیده بود که گویی هیچ وقت در هیاهوی خون و گلوله، ندویده. لنا اندیشید که مقداد راحت شد. دیگر هر شب خود را برای مرگ ازهار محاکمه نمی‌کند یا با کابوس چشم‌های منشه به خواب نمی‌رود. تا چند سال پیش، لنا عشق فیلم بود‌. بیشتر عاشق نقش اول داستان‌ها. بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی را دوست داشت؛ با اینکه می‌دانست زاییده فکر و خیال نویسنده‌ی فیلمنامه‌اند. چندبار برنامه ریخت که تا هالیوود برود و از نزدیک محل فیلم‌برداری آن‌ها را ببیند؛ اما هر بار به دلیلی نشد. تا قبل از اسارت، لنا مطمئن بود هیچگاه در زندگی، یک اسطوره را نخواهد دید، اما الان توی اتاقی بود که دو قهرمان واقعی داشت. این از طالع بلند لنا بود که مقداد را سر راهش گذاشت. مردی که برای تهیه یک قوطی شیر، برای نوزاد بازمانده از شهید، زیر رگبار گلوله با کمر خمیده، زیکزاک دوید و روی تل آوارها، غلتید و صدیقه را از خطر دور کرد. لنا دست گذاشت روی ملافه. حس غریبی داشت. رو کرد به عبدالله که سرش پایین بود و شانه‌هایش می‌لرزید. با صدای مرتعش گفت:« اجازه دارم ببینمش؟» عبدالله سر را بالا و پایین کرد. اشک راه افتاده روی صورت، لای ریش جوگندمی‌اش گم شد. با گوشه‌ی چفیه‌ی آویزان از روی شانه، آن را خشک کرد. لنا پارچه سفید را از روی سر و صورت مقداد کنار زد. از دیدن آن چهره‌‌ی سوخته جا خورد. توقع این حجم از جراحت را نداشت. تاول‌های ریز و درشت، تمام صورت کبود و ملتهب مقداد را پوشانده بود. آنقدر متورم، که رد زخم قدیمی دیده نمی‌شد. ذهنش رفت تو کلاس ویروس‌شناسی. آبله این‌طور روی تن قربانیان نقش می‌انداخت. به چشم‌های بسته‌ی مقداد خیره شد. دیگر از آنها نفرت فوران نمی‌کرد. لنا پارچه را تا روی پا کنار زد. بوی گوشت کباب شده زد تو دماغش. دست گذاشت روی بینی و دهان. می‌خواست بالا بیاورد. تا به حال این‌‌طور سوختگی‌های عمیق را حتی توی کتاب‌های مرجع پزشکی ندیده بود. زیر پاچه‌ی شلوار دودزده و متلاشی، روی پا، پوست نداشت. تاول‌های زرد پرآب مثل نیمروی عسلی اطراف جراحت دیده می‌شد. تو مرکز سوختگی، گوشت و استخوان‌های ساق، به سیاهی می‌زد. تیرگی راه برداشته بود به سمت ران. لنا نگاه را لغزاند روی پهلو. سوختگی‌ها وسیعتر و عمیق‌تر دیده می‌شد. شکم گودال سرخی بود که دیگر روده‌ نداشت و استخوان ستون فقرات، دو تکه گوشت پهلو را مثل زیپ به هم متصل می‌کرد. آتش رسیده بود تا قفسه‌ی سینه. لنا چشم‌ها را بست. به حتم مقداد قبل از مرگ، خیلی زجر کشیده. او را دید که توی تونل مسدود، خشم خود را روی آوار خالی می‌کرد. همانطور که خاک‌ها را به سختی کنار می‌زد، برای عبدالله درد دل می‌کرد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله می‌کشید که می‌تونست دنیا رو به آتیش بکشه...» با دست به سینه‌ اشاره کرد:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو می‌سوزونه.» و حالا قلب مقداد سوخته بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀