🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهجده
دست کشید زیر پلک صدیقه. قطرات اشک را با سرانگشت گرفت:« عبدالله کاریش شده؟ خودت زخمی شدی؟ چی شده؟ یه چیزی بگو!»
سارا سعید را بغل کرده بود و بهش شیشه میداد. صدای هورت هورت شیر خوردنش میآمد. هانا از خواب بلند شد. رو کرد به آنها:« بلاخره اومدی؟»
صدیقه هنوز گریه میکرد. لنا دست کشید به پشتش:« حرف بزن! مردیم از نگرانی.»
هانا یک لیوان آب آورد. گذاشت کنار لب او. صدیقه یک جرعه نوشید. لیوان را کنار زد. آه کشید. جانسوز:« من یه داروخونه تو این نزدیکی میشناختم که هنوز ویران نشده... اصرار کردم که با مقداد برم... هم شیر بیارم هم یه مقدار دارو... از سر شب کم و بیش این اطراف بمباران میشد. هرشب همینطوره....نزدیک داروخونه پشت یه ساختمون خرابه پناه گرفتیم ....»
دوباره زد زیر گریه:« یه بمب خورد کنار داروخانه. دیواراش ریخت رو زمین. صبر کردیم تا غبار خوابید. کمر خم رفتیم جلو. مقداد اصرار داشت من بمونم. قبول نکردم. آخه اون که دارو نمیشناخت. مقداد چند تا بلوک سیمانی را جابجا کرد تا دستمون رسید به قوطیها.»
ساک را نشان داد:« این چندتا رو پیدا کردم. از توی اون ویرانه هر چی تونستم دارو برداشتم. دوباره غرش هواپیما رو شنیدم.»
با صدای درهم شکسته ادامه داد:« یه غول سیاه پرنده از بالای سرمون رگبار گرفت روی زمین. مث تگرگ بهاری، از آسمون گلوله میریخت. خودمو جمع کردم کنار یه دیوار خرابه و دستا رو گذاشتم رو سر. مقداد غلت زد رو خاک و خودشو کشوند کنار درختی که اونجا بود. تیر خورد به پاش. هواپیما که دور شد، رفتم کنارش. سریع بالای رونش، پارچه بستم. خونریزی بند اومد. من ساکو برداشتم. مقداد لنگ لنگان خودشو میکشید به سمت تونل. نزدیک دهانه، هواپیما برگشت. رگبارش، همهرو درو کرد. مقداد منو هل داد تو. از دهانه تونل دیدم که دود سفیدی بلند شد. مقداد خودش...خودش...» با صدای بلند گریست.
لنا نگاه تار و پریشان را بند او کرد:« ای وای! بیچاره مقداد!»
صدیقه زار زد:« بیچاره ما! تو نمیدونی اون کی بود.»
لنا غمزده گفت:« میخوام مقدادو ببینم.»
:« چرا؟»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀