eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 یاد کلاس طب رزم افتاد. هوا پاییزی بود. از پشت پنجره، برگ‌های رنگی را می‌دید که چرخ می‌خورند و رقصان روی زمین می‌افتند. با انگشت شصت و اشاره‌ی هر دو دست، یک مستطیل درست کرد جلوی چشم. از پشت این قاب به بیرون خیره شد. منظره روبرو را اگر نقاشی می‌کرد، تصویر فوق‌العاده زیبایی می‌شد. استاد مایک آمد تو. کلاس ساکت شد. دانشجویان سر جای خود نشستند. لنا سر را از پنجره برگرداند. استاد کیف دستی را گذاشت روی میز. از جیب کناری، فلش را در آورد و وصل کرد به لب تاب روی تریبون. دست کشید به ریش پروفسوری:« سر فصل این جلسه مهارت‌های بالینی در مواجهه با سلاح‌های نامتعارفه.» با ماژیک مشکی روی تخته‌ نوشت:« فسفر سفید.» صدای قیژ ماژیک روی صفحه، گوشت را آب می‌کرد. رو کرد به دانشجویان:« کی می‌تونه راجع به این نوع بمب‌ توضیح بده؟» بچه‌های ردیف عقب، مثل همیشه، خود را به نشنیدن زدند. چند نفر هم گوشی را درآوردند برای جستجو. لنا فورا سرچ کرد. به لطف کلاسهای تندخوانی زود مطلب را می‌گرفت. دست بالا برد. گوشه‌ی لب‌های استاد به بالا کش آمد. با ماژیک به او اشاره کرد:« بازهم خانم لنا لوسادا! آفرین! بفرمایید.» با ویدئو پروژکتور، عکس پودر جامد سفید مایل به زرد را انداخت روی پرده. لنا بلند شد. پایین بلوز را کشید. موی سرکشی را که ریخته بود جلوی چشم، داد پشت گوش:« فسفر سفید ماده‌ایه که وقتی تو معرض هوا قرار می‌گیره، می‌سوزه و دود سفیدی پخش می‌کنه. آب توانایی خاموش کردن این آتیش رو نداره، طوری که این ماده تو دل آب می‌سوزه. اگه روی بدن جانداری بریزه، تا عمق بدنو آتیش می‌ده و اصلا خاموش نمی‌شه. تازه اینقدر قدرت داره که استخوون رو هم بسوزونه.» لنا نفس عمیقی کشید. زل زد به کت سورمه‌ای و کروات قرمز استاد که بین بچه‌ها معروف بود به برندپوشی:« بمب فسفری جزء رده تسلیحات کشتار جمعی WMD یا WEAPON OF MASS DESTRUCTION است. در ضمن این بمب، دودی سمی داره که مشكلات حاد تنفسی در حد خفگی یا سوختن ریه‌ در فرد رو ایجاد می‌كنه.» استاد همزمان با صحبت لنا، تصاویری از چند فرد مجروح را روی پرده نشان می‌داد. افرادی با صورت‌های آبله‌رو و بدن‌های سوخته. صدای همهمه تو کلاس آمد. یکی از دخترها دست بلند کرد:« چقدر وحشتناک! کدوم کشورا ازین سلاح ممنوعه استفاده کردند؟» استاد تصویر را عوض کرد. لبه‌ی کت را عقب داد و دست برد تو جیب شلوار. چند قدم راه رفت، با دیسیپلین یک سرهنگ. ابروها را گره زد:« ما سازمان ملل نیستیم که راجع به خوب یا بد استفاده از این سلاح نظر بدیم. تمرکزتون را بگذارید روی مهارت‌های بالینی در وقت مواجهه با قربانیان. خانم لنا بفرمایید.» لنا سر را از روی موبایل بلند کرد:« اگه قربانی خوش‌شانس باشه و مواد روی سر یا سینه‌ش بریزه؛ تو کمتر از 10 ثانیه کشته می‌شه؛ اما اگه مواد روی پاها یا دستا ریخته بشه، اونقدر سوزش ایجاد می‌شه که خون رو به نقطه جوش می‌رسونه و وقت برگشتن به قلب، تمام اندامای سر راه رو می‌سوزونه.» استاد سر تکان داد:« آفرین! کافیه.» چیزی تو دفتر نوشت:« نیم نمره اضافه به امتحان ترم.» صدای گریه‌ی لنا بلند شد. اسطوره اصلا خوش‌شانس نبود. عرقی که چکید از پیشانی‌‌اش با اشکی که از چشم‌ها راه برداشته بود، قاطی می‌شد. لناحالت تهوع داشت. دلش می‌خواست تمام هویت خود را بالا بیاورد. آنها چطور توانسته بودند از سلاح‌های ممنوعه استفاده کنند؟ خلبانی که این بمب را انداخت توی مناطق مسکونی، راجع به اثرات آن چیزی شنیده بود؟ شانه‌های لنا افتاد پایین. نگاه شرمسار خود را دوخت به زمین. چشمش افتاد به رد خون مقداد روی دامنش. نمی‌خواست دیدن عبدالله را از دل غم‌زده‌ی خود دریغ کند. سربلند کرد. با انگشت، قطره اشک سمجی که از مژه می‌چکید پایین را گرفت. رو کرد به عبدالله:« من نمی‌دونم چطور می‌تونم بهت بگم متاسفم. کاش کاری از دستم برمیومد.» عبدالله قرآن را بست و بوسید:« خداوند متعال در کتاب آسمانی‌اش می‌فرماید.» صدا را صاف کرد:« گمان نبرید آن‌ها که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند. آن‌ها زنده‌اند و نزد خدا روزی می‌خورند.» عبدالله بلند شد. پیشانی مقداد را بوسید. باران اشکش گونه‌ها را خیس کرد و چکید روی صورت ملتهب شهید:« به ما از کودکی یاد داده‌اند که همان‌قدر مرگ را دوست داشته باشیم که دشمن ما زندگی را دوست دارد.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀