eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عقربه‌ی بزرگ و کوچک شب‌نمای ساعت مچی نشسته بودند روی یازده. سارا و هانا یکی دو ساعت پیش برق را خاموش کردند خوابیدند. صدای خرخر هانا توی سکوت آن پایین، لنا را اذیت می‌کرد. امشب خبری از بمباران‌های وحشتناک نبود. لنا خوابش نمی‌برد. دو دست را گذاشته بود زیر سر و به سقف نگاه می‌کرد. مثل این چند وقت، تصاویر مختلف توی ذهنش وول می‌خوردند. تنهایی و اسارت به او فرصت زیادی برای فکر کردن می‌داد. آن بیرون، زمان روی دور تند می‌گذشت. پول زیادی که پدر در اختیارش گذاشته بود؛ همه چیز را برایش لذت بخش می‌کرد. دانشکده، سفر، گردش و دوستانی که حالا مطمئن بود فقط دنبال خوش‌گذرانی دنبال او بودند و دیوید... آن‌همه عشق به دیوید، برایش شده بود یک خیال گنگ آزار دهنده. دیوید....مردی که در سخت‌ترین لحظات، تنهایش گذاشت. پس چرا پدر این‌همه به او اعتماد داشت؟ تو سفر به روسیه که سه نفری باهم بودند، صمیمیت زیاد او و دیوید متعجبش کرد؛ اما آن را گذاشت به پای چرب زبانی نامزدش. الان اینطور فکر نمی‌کرد. خوره‌ی شک افتاده بود به جان تک‌تک باورهایش. از اعتقاداتش یک جذامی با قیافه‌ی ترسناک باقی مانده بود. نمی‌دانست چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. نه ... حالا می‌فهمید چه چیزی غلط است. اما روی درست ماجرا چه بود؟ صدای آرام دو تقه به در آمد. لنا تیز از جا بلند شد. درد خفیفی پیچید تو پهلو. دست گرفت به کمر. لنگان در را باز کرد. صدیقه آنجا بود. خستگی از هیکلش می‌ریخت:« فکر کردم خواب باشی.» لنا ذوق زده پرسید:« اجازه دادند اونا رو ببینم؟» صدیقه سر تکان داد:« به زحمت قانعشون کردم.» با هم رفتند به اتاق بغلی. توی نور کم اتاق، مردی با سر و روی پوشیده پشت میز دیده می‌شد. عبدالله روی صندلی کنار نشسته بود. پای آسیب‌دیده‌اش را روی یک‌چارپایه‌ی پلاستیکی دراز کرده بود. قلب لنا با دیدنش شروع کرد به هیاهو. احساس کرد همه چشم شده‌اند و زل زده‌اند به سرخی گونه‌هایش. دست‌ها را گذاشت روی لپ‌ها. نگاهش پر شد از تصویر عبدالله. چریکی زخمی و مقاوم. می‌خواست هر لحظه بودن عبدالله را نفس بکشد. سلام کرد. :« گفتند اصرار داری با ما صحبت کنی.» صدای خشن مقداد بود. لنا دست‌ها را توی هم گره زد. ناخن‌ها را محکم فشار داد به پشت دست. لرزان گفت:« گویا... نوه‌های سلیمه تو بیمارستان بستریند. کسی نیست ازشون مراقبت کنه.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀