eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا اغلب با غرش توپ و خمپاره از خواب بیدار می‌شد. اما حالا نسبت به این صدای گوش خراش، سِر شده بود. تو این چند وقت مفاهیم زیادی برایش تغییر کرد. یکی‌، ترس شدید از مرگ بود. برای لنا که بارها تا حوالی نیستی رفته و هربار بطور شگفت‌انگیزی، نجات پیدا کرده بود، مرگ دیگر هیولای زشت و سیاه نبود که با دستان ژله‌ای و پلشت خود، افتاده باشد دنبال او، تا تو بغل بگیردش. به نظر عبدالله مرگ چطور بود؟ سعی کرد صحبت‌های عبدالله را به یاد آورد:« الان آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.» نمی‌فهمید چرا برای عبدالله آرزوی مرگ و آزادی قدس، همتراز بود. صدیقه سوزن را از تو رگ درآورد:« خب لنا خانم! امروز برات سورپرایز دارم. حدس بزن چیه؟» لنا تو تخت جابجا شد:« نمی‌دونم.» :« یکی قراره بیاد دیدنت.» چشم‌های لنا پر شد از خنده. تا نوک زبانش آمد که بپرسد عبدالله است؛ اما فکرش را همراه آب دهان قورت داد:« نظری ندارم.» صدیقه تو پرونده چیزی نوشت:« کمک می‌کنم دوش بگیری. موافقی؟» لنا دو دست را به هم کوبید. جیغ خفه‌ای کشید:« عالیه. متشکرم.» بعداز حمام، چند کیلو سبک‌تر شد. دوباره توی چشم‌هایش، برق زندگی را می‌شد دید. هنوز کامل رو تخت جابجا نشده بود که صدای آشنایی شنید. مگر می‌شد؟ باور نمی‌کرد. ضربان قلب را از روی لباس حس کرد. بلند شد تا برود سمت در. پایش به زمین نرسیده بود که هانا آمد تو. بسته‌ی روزنامه‌پیچ شده تو دستش بود. تا لنا را دید، ابروهایش بالا رفت. چشم‌ها درشت و گرد شد. دندان‌های جلویش دیده می‌شد. دوید سمت لنا. بسته را انداخت روی تخت. لنا پرید تو بغلش. رد بخیه‌ها تیر کشید. از ته گلویش صدای آخ آمد. هانا از او فاصله گرفت. چشم‌ها را ریز کرد. صورت لنا را کاوید:« خوبی عزیزم؟» لنا سر را بالا و پایین کرد. حوله روی موها سنگینی می‌کرد:« بهترم.» هانا دستش را گرفت. نشاندش روی تخت. خودش هم نشست کنارش. تشک پایین رفت. ملافه زیرشان جمع شد:« خیلی نگران بودم. وای! چقدر خوشحالم که می‌بینمت.» دست او را نوازش کرد:« این مدت چی شد؟ باید همه‌شو برام تعریف کنی.» لنا مکثی طولانی کرد. چگونه می‌توانست این ماه‌های جهنمی را شرح دهد؟ فراری که به اسارت انجامید، گلوله‌ای که از همان کسی خورد که باید نجاتش می‌داد، زخمی که او را به آغوش دشمن انداخت، و آن روزهای تاریک زیر آوار... تا اینجا را می‌توانست تعریف کند؛ اما اینکه برای اولین بار دلش لرزید را چطور؟ هانا می‌تواند درک کند که یک دختر یهودی، عاشق زندانبان مسلمان شود؟ چه توقعی از هانا داشت، وقتی که خودش هنوز باور نکرده بود. پس چرا زمانی که به عبدالله فکر می‌کرد، خون می‌دوید تو صورتش؟ دوست داشت تو رویا غرق شود؟ هانا نگران نگاهش کرد:« عزیزم. نمی‌خوام اذیتت کنم.» غم دوید تو چشم‌های لنا:« بعدا برات تعریف می‌کنم. سارا چطوره؟» هانا با شصت، پشت دست لنا را نوازش کرد:« عالی. فکر نمی‌کردم بتونه با این شرایط خودشو سازگار کنه. کی میای پیشمون؟» برمی‌گشت به همان روزهای قبل؟ می‌توانست؟ ابروهای لنا افتاد پایین. دست هانا را فشار داد. باید نقاب می‌زد به صورت:« نمی‌دونی چقدر خوشحالم. شما چکار می‌کنید؟» هانا با ذوق به بسته اشاره کرد:« مثل روزای قبل، اینو برا تو آوردم.» آن‌ را داد دستش. لنا روزنامه را پاره کرد. ژاکت بافت نازکی توش بود. رنگ آبی ملیح داشت:« این خیلی نازه. متشکرم.» آن‌را پوشید. لب‌های هانا به بالا کش آمد:« خوشحالم که اندازه‌ته. این چند روز با این سرمو گرم کردم.» صدیقه آمد تو:« خانم هانا. من باید پانسمان ایشونو عوض کنم.» هانا بلند شد. گونه‌ی لنا را بوسید:« می‌بینمت عزیزم.» لنا بلند شد:« از کجا می‌دونستی برمی‌گردم که اینو برام بافتی؟» هانا چشمک زد:« همون روزای اول، عبدالله بهمون گفت که زخمی شدی.» و برایش بوسه‌ای فرستاد و رفت. عبدالله... یعنی الان او چکار می‌کرد؟ صدیقه به تخت اشاره کرد:« دراز بکش تا پانسمانتو عوض کنم.» لنا دست او را گرفت:« می‌شه بهم بگی حال عبدالله چطوره؟ من مدیونشم.» صدیقه کمک کرد دراز بکشد. چسب پانسمان را کند:« تعریفی نیست.» لنا با التماس به او نگاه کرد:« خواهش می‌کنم منو ببر پیشش.» صدیقه بتادین ریخت روی زخم:« اجازه ندارم.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا وا رفت:« کوچیکتر که بودم مامان برام شازده کوچولو رو می‌خوند. یه تیکه از اون داستانو خیلی دوست داشتم.» چشم‌های سیاه صدیقه درشت‌تر شد:« جالبه. کدوم قسمت؟» لنا صدا را صاف کرد:« روباه به شازده کوچولو می‌گه:« تو هرچی را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود.»» صدیقه پانسمان را چسب زد:« متوجه نمی‌شم.» لنا بلوز را داد پایین:« تا حالا کسی تو رو اهلی کرده؟» صدیقه مکث کرد:« نمی‌دونم.... تا منظورت از اهلی کردن چی باشه؟» لنا به فکر فرو رفت. چطور باید برایش توضیح می‌داد:« اممم... تا حالا عاشق شدی؟» صدیقه نشست روی صندلی کنار تخت. خیره شد به یک نقطه رو دیوار:« هر کسی عشقو تو یه چیزی می‌بینه. من خیلی کوچیک بودم که با همسرم ازدواج کردم. چیزی از عشق و عاشقی نمی‌فهمیدم. صالح مرد خوب و مهربونی بود‌. چشم باز کردم دیدم که برای اومدنش لحظه شماری می‌کنم. نزدیک ظهر به پسرم سعید که فقط سه سال داشت غذا می‌دادم تا وقتی صالح میاد آروم باشه..» لنا خودش را کشید تا پشتی تخت. صدای خرچ خرچ چوبها بلند شد:« واو... باید داستان جذابی باشه.» یک لحظه تلنگر خورد تو ذهنش:« چرا از فعل‌های گذشته استفاده می‌کنی؟» غم نشست روی صورت صدیقه. اشک موج زد تو چشم‌ها:« یک روز پدرم مهمونمون بود. سعیدو بهش سپردم رفتم کلاس امداد و نجات. آخه صالح معتقد بود زن باید یه هنری بلد باشه تا اگه مرد شهید شد بتونه رو پای خودش وایسته. وقتی برگشتم دیدم خونه بهم ریخته‌ست. یکی از همسایه‌ها گفت که مامورای اسرائیلی ریختتد تو خونه؛ اما وقتی که صالحو پیدا نکردند، سعید و پدرم رو بازداشت کردند و بردند.» قطره اشکی سر خورد رو صورتش:« وقتی فهمیدم، شدم ماهی از آب بیرون افتاده، آروم و قرار نداشتم. مامورا پیغام دادند که تا صالح خودشو تسلیم نکنه، اونا رو گروگان نگه می‌دارند.» پشت دست را کشید رو چشم‌ها. دستش خیس شد:« صالح فقط بیست و پنج سال داشت. ورزشکار بود. سینه‌ی ستبر و بازوهای عضلانیش از تی‌شرت می‌زد بیرون. همیشه زیر لب قربون صدقه‌ی قد بلند و هیکل مردونش می‌رفتم.» آه کشید. آنقدر سوزان که لنا هرم گرمایش را از آن فاصله حس کرد:« وقتی صالح رسید خونه گفت که خودشو تسلیم می‌کنه. این بدترین دوراهی زندگی‌مون بود. یک طرف پسر و پدرم. یک طرف همسری که می‌دونستم اگر بره....» نفس عمیقی کشید. صدایش دو رگه شده بود:« صالح مردتر از اون بود که بمونه. از چارچوب در که می‌رفت بیرون، جون از تنم رفت. تنها کاری که از دستم براومد این بود که پشت سرش آیت آلکرسی بخونم و فوت کنم بهش.» لنا از کنار تخت یک دستمال کاغذی برداشت و داد دستش. صدیقه دماغش را بی‌صدا پاک کرد. دستمال مچاله را پرت کرد تو سطل کنار تخت. نفس عمیقی کشید. انگار می‌خواست خاطره‌ای را پس بزند:« بی‌شرفا پدر و پسرم رو آزاد نکردند. وقتی صالح یه سال بعد از زندان اومد بیرون، نشناختمش. از اون هیکل ورزشکاری، یه مرد رنجور با دوتا چوب زیر بغل و کمر خمیده مونده بود. کسی که حتی منو به خاطر نمی‌آورد.» سر را انداخت پایین. دستها را تو هم برد. صدایش می‌لرزید:« هیچکس رو نمی‌شناخت. یه مدت بیمارستان بستری شد. وضع روانی خیلی بدی داشت. ساعتها مات می‌موند و به یه نقطه خیره می‌شد. حرف نمی‌زد. استخوون‌های صورتش زده بود بیرون. انگار یه پوست کشیده باشند روی جمجمه‌. نور زندگی از چشما پریده بود. دکتر می‌گفت که از لابه‌لای صحبتای نصفه نیمه‌ فهمیده که اون وحشیا، پاهای صالح رو گذاشتد روی سندان و با چکش خرد کردند.» چشم‌های لنا گرد شد. دست گذاشت روی دهان:« وااای. امکان نداره.» صدیقه سر تکان داد:« تعجب می‌کنی؟ تجاوز و گرسنگی و تحقیر و توهین و شکنجه، روال عادی زندان‌های اسرائیله.» لنا با پشت آستین اشک‌هایی را که راه خودشان را روی صورت پیدا کرده بودند، پاک کرد. سعی کرد جلوی پلک زدن را بگیرد، قبل از اینکه موجی که خودش را به حدقه چشم‌ها می‌کوبید لبریز شود:« می‌تونم بپرسم چندسالته؟» صدیقه سر بلند کرد:« بیست و هفت هشت سال. چرا؟» ابروهای لنا بالا رفت:« خیلی مسن‌تر دیده می‌شی.» صدیقه دست کشید به صورت :« می‌دونی! آدما با عوض شدن فصل پیر نمی‌شن. از غصه پیر می‌شن.» هضم این همه قساوت از هموطنان برای لنا سخت بود. باور نمی‌کرد؛ اما مطمئن بود، صدیقه دروغ نمی‌گوید. این صورت معصوم درهم شکسته با چشم‌های گریان، صادق بود. احساس کرد گویی پرده‌ای از وحشت کنار رفته و او را در دل تاریکی‌های تاریخ رها کرده‌اند. وسط شکنجه‌گاه‌های قرون وسطی. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با پدر و دیوید رفتند روسیه . خیلی خوش گذشت. این اولین‌ سفر سه‌تایی‌شان بود. قبل از این پدر معمولا وقت نداشت. تابستان سنت پترزبورگ با آن شب‌های نقره‌فامش، تجربه‌ی خاص و به یادماندنی بود. بعد از بازدید از موزه آرمیتاژ قرار شد بروند قلعه پیتروپل. دیوید به عنوان تور لیدر پیشنهاد داد بروند موزه‌ی ابزار شکنجه تو دوران تزارها. پدر سریع استقبال کرد. به محض ورود، حس سرمای خرد کننده‌ای، لنا را لرزاند. دما پایین نبود اما انگار رفتند توی سردخانه. لنا دو طرف ژاکت را به هم رساند و خودش را بغل کرد. چشم چرخاند دور سالن. هر قسمت یک ابزار را گذاشته بودند و کنارش، عکس یا مجسمه‌ی مومی فرد در حال شکنجه. لنا اصلا خوشش نیامد. دیدن این وسائل ترسناک برای خرد کردن جمجمه، دریدن پاها، قطع کردن سر و خرد کردن استخوان، چندش‌آور بود. لنا صورت را جمع کرد. حالت تهوع گرفت؛ دوست داشت زودتر بروند بیرون؛ اما پدر و دیوید کیف می‌کردند. جلوی وسائل می‌ایستادند و راجع بهش با هم حرف می‌زدند. کنار گیوتین مکث کردند. لنا آن‌را می‌شناخت. قبلا تو فیلم‌ها دیده بود. پدر گوشی را نگه داشت روی بارکد سه بعدی. بلند خواند:« از گیوتین برای قطع سریع گردن استفاده می‌گردد. در این روش مجرم درد زیادی را تحمل نمی‌کند‌ و یکی از روش های تمیز کشتن است. پس از استفاده، سر فرد چند متر آن طرف‌تر پرت می‌شود.» دست کشید روی تیغه‌ی فولادی: « این‌ وسائل، زمان خودشون خلاقانه بودند؛ اما الان ایده‌های جذاب‌تری وجود داره، کارآمد و تمیز.» لنا مات ماند. یک تکه از موهای لخت که جلوی دید را می‌گرفت، فرستاد پشت گوش. هشدار آمیز گفت:« بابا!» پدر اشاره کرد به عکس مردی که دوپایش با طناب از دوطرف کشیده می‌شد تا تنه از وسط نصف شود:« ببین عزیزم! حکومتی به وسعت روسیه‌ی تزاری برای بقا نیاز داشته تا از مخالفا زهر چشم بگیره. این موضوع شاید انسانی نباشه اما منطقیه.» لنا سعی کرد جلوی محتویات معده را که می‌آمد توی دهان بگیرد. اسید تا ته حلق را سوزاند. رنگش سفید شد. بریده بریده گفت:« من... با شما... مخالفم بابا.» پدر لبخند زد:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.» دست زد به کتف دیوید که ایستاده بود کنار صندلی میخ‌دار. با چشم لنا را نشان داد:« البته به دخترم حق می‌دم. از پرنسس که روی پر قو بزرگ شده، بیشتر از این توقع نمی‌ره. قبول داری؟» وقتی پدر و دیوید اینقدر راحت از شکنجه‌ی دشمنان صحبت می‌کردند، صدیقه حق داشت. لنا پرسید:« از پدر و پسرت چه خبر؟» صدیقه با دست رد اشک را از صورت پاک کرد:« هیچی... به من گفتند اونا تو قبرستان اعداد دفن شدند.» چشم‌های لنا گرد شد:« گورستان اعداد؟» صدیقه سر تکان داد به بالا و پایین. همانطور که بلند می‌شد تا برود گفت:« اسرائیل اغلب افرادی که تو زندان‌ها‌ش کشته می‌شند رو به خانواده‌ها تحویل نمی‌ده؛ اونا رو بدون نام و نشون دفن می‌کنه. روی سنگ مزارشون فقط یه شماره می‌نویسند. بستگان، هیچ وقت نمی‌تونند جاشون رو پیدا کنند.» لنا خیسی رد اشک را روی صورتش حس کرد. ردی که به آتش می‌کشید گونه‌ها را. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا تمام روز را روی تخت دراز کشید و خیره شد به یک نقطه مبهم روی سقف. همه‌ی فلسطینی‌هایی که می‌شناخت، زخم خورده بودند. جراحت‌هایی عمیق و کاری. عبدالله، مقداد، صدیقه و عماد... راستی حال عماد چطور بود؟ مردی که به قیمت زخمی شدن، جان او را از دست سربازان هموطن نجات داد. هم‌وطن.... چه واژه‌ی غریبی! تردید شده بود ماهی لجن خوار و اعتقادات لنا را می‌مکید. ساختمان باورهایش ویران شد. نمی‌دانست چه چیز درست است و چه غلط؟ ملت برگزیده‌ای که اینطور با بی‌رحمی با انسان‌ها برخورد می‌کردند؛ دیگر برایش ارزشمند نبودند. به نظر لنا فلسطینی‌ها حق داشتند عصیان کنند. چیزی که درک نمی‌کرد، مهربانی زیاد و بی منت آن‌ها بود در حق خودش. این موضوع با پس زمینه‌های ذهنی‌ لنا جور در نمی‌آمد. تا شب، زمین چندبار دیگر با صدای انفجارها، لرزید. حتی صدای قیژقیژ تخت هم لنا را از فکر بیرون نیاورد. صدیقه بهش سر زد و دارو داد، لنا چندبار خواست بپرسد چه بر سر صالح آمد؟ ترسید. دوست نداشت بیشتر از این شرمنده‌ی رفتار هموطنانش شود. طی دو روز بعد لنا از لحاظ جسمی کاملا سرحال شد؛ اما از لحاظ روحی... احساس می‌کرد افسردگی مثل اسید مغزش را می‌سوزاند و جلو می‌رود. بدتر از همه بی‌خبری از عبدالله بود. لنا قبلا چندبار دوره‌های افسردگی و تنش را از سر گذرانده بود. آخرین بار را به خاطر آورد. یکی دو سال پیش، وسط سال تحصیلی، آن صبح لنا خواب ماند. تمام مسیر، از ورودی دانشکده تا کلاس را دوید. در زد و رفت تو. استاد داشت درس می‌داد. رو کرد بهش:« از شما توقع نداشتم خانم. بفرمایید!» لنا کیف را دو دستی روی شکم گرفت. سر را پایین انداخت. همانطور که نفس نفس می‌زد گفت:« متاسفم... دیگه تکرار نمی‌شه.» یکی دوتا از بچه‌ها پوزخند زدند. لنا سگرمه‌ها را تو هم کشید. مجبور شد از بین آنها رد شود، برود صندلی آخر بنشیند. سریع کتاب فیزیولوژی را در آورد و گذاشت روی دسته صندلی. گوشی را تو حالت سکوت قرار داد. استاد ضربه‌ای به میز زد و درس را ادامه داد. با چراغ قوه‌ی لیزری تو دست، اشاره کرد به انیمه‌ی قلب که انداخته بود روی پرده. خون سیاه وارد دهلیز راست می‌شد و با ضربه بطن، می‌دوید توی رگهای ریوی. هنوز لنا گرم درس نشده بود که دیوید چندبار پشت سرهم زنگ زد. پیام پشت پیام:« لنا جواب بده کارت دارم.» لنا اجازه گرفت تا از کلاس بیرون برود. استاد کلافه گفت:« واقعا ازتون توقع نداشتم.» همان جمله‌ای که همیشه از پدر می‌شنید وقتی از استانداردهایش سرپیچی می‌کرد. لنا سر را پایین انداخت:« متاسفم.» تا از بین بچه‌ها رد شود یکی صدایش را کلفت کرد:« از شما توقع نداشتم خانم.» لنا زیر لب گفت:« خروس بی محل.» پا تند کرد به طرف بیرون. دیوید دوباره زنگ زد. لنا که از در بیرون رفت، تماس را وصل کرد. صدای دیوید می‌لرزید:« خوبی؟» لنا عصبانی شد:« منو از کلاس بیرون کشوندی ببینی خوبم؟» غم از صدای دیوید چکه می‌کرد:« عزیزم نترسیا! بابا تو بیمارستانه. زود بیا. آدرسو برات می‌فرستم.» لنا ضعف کرد. با وجود اینکه این اواخر کمتر پدر را می‌دید، عاشقش بود. بابا تمام گذشته‌ی لنا بود. تا در دانشگاه دوید. سریع تاکسی گرفت به مقصد بیمارستان. نشست صندلی عقب. دست‌ها را تو هم کرد و دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. چند بار از راننده خواست تا تندتر برود. بابا با وجود تمام اخلاق های خوب و بد، بهترین پدر دنیا بود. دم در اورژانس، دیوید را دید که منتظر ایستاده. لنا دوید طرفش. با چشمهای سرخ و صورت خیس او را تار می‌دید. خود را انداخت تو آغوشش. با صدایی که می‌لرزید از بابا پرسید. دیوید دستش را گرفت. رفت طرف مردی که لباس نظامی تنش بود. هماهنگ کرد تا بروند طبقه بالا. پشت در اتاق عمل، با دیوید نشستند روی صندلی. لنا با تمام صورت اشک می‌ریخت. دیوید دستش را گرفت. با شصت پشت دستش را نوازش کرد:« آروم باش عزیزم.» لنا با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد هق هق می‌زد:« بابا چی شده؟ کجاش زخمی شده؟» دیوید دست انداخت دور شانه‌اش. او را به خود فشرد:« بابا رفته پادگان، یه سرباز که تازگی از ماموریت غزه برگشته و یه مدت به خاطر افسردگی تحت درمان بوده، رگبارو گرفته طرف بقیه. تیر خورده به قلب و کبد بابا.» چشم‌های لنا گرد شد. یک لحظه نفس نکشید:« تیر خورده به قلبش؟ بابا پادگان چکار می‌کرد؟» دیوید جا خورد:« پادگان؟ من گفتم پادگان؟» نفس عمیقی کشید:« نه، تو فرودگاه یه سرباز تیراندازی کرده.» لنا زد زیر گریه:« تیر خورده به قلبش. می‌دونی یعنی چی؟» دیوید او را به سینه فشرد، اما لنا در آغوشش یخ زده بود؛ گویی قلبش هم مانند پدر، تیر خورده بود:« ما بهترین جراحای دنیا رو داریم. مطمئنم که بابا خوب می‌شه.» 🖋د.خاتمی « نارون» 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تو دو سه ساعت بعد لنا آنقدر تو سالن راه رفت، که کف پاها می‌سوخت. دکتر از اتاق عمل آمد بیرون. لنا و دیوید پا تند کردند طرفش. لنا چشم دوخت به برچسب روی سینه‌ی دکتر. یکی از بهترین پروفسورهای جراح اسرائیل را روبروی خودش می‌دید. کمی دلش آرام شد. با گریه از حال پدر پرسید. دکتر دست لنا را گرفت تو دست:« عمل سختی بود. مجبور شدیم قلب رو تعویض کنیم. کبد رو ترمیم کردیم. نگران نباش دخترم. پدرت خیلی قویه. مطمئنم زود بلند می‌شه.» لنا وسط گریه خندید:« متشکرم پروفسور. متشکرم.» لنا می‌دانست که افراد عادی مدتها باید منتظر قلب اهدایی باشند؛ اما برای پدر با این گروه خونی نادر، چطور توانستند به این زودی قلب پیدا کنند؟ لنا آنقدر از بهبود بابا خوشحال بود که ترجیح داد دنبال این قصه را نگیرد. روز سوم، صدیقه به او گفت که می‌تواند برگردد پیش هانا و سارا. لنا از تخت پایین آمد. هنوز بخیه‌هایش هنگام حرکت کشیده می‌شد و درد ظریفی تیر می‌کشید تا قلبش. شاید هم این درد از زخم‌های تن نبود. همانطور که برس را می‌کشید توی موها از صدیقه راجع به عبدالله و دوستش پرسید. صدیقه خم شده بود و داشت ملافه‌ی تخت را صاف می‌کرد. دنباله‌ی شالش، با هر حرکت تکان می‌خورد:« هر دو بهترند.» هر دو بهترند. همین؟ لنا تارهای موی کنده شده را از برس درآورد و گلوله کرد. انداخت توی سطل. موها با آرامش توی هوا چرخیدند و پایین می‌رفتند. لنا دلتنگ بود. دلتنگ و افسرده. بیشتر از این هم نمی‌توانست سوال کند. ژاکت هدیه‌ی هانا را پوشید و دنبال صدیقه راه افتاد. آن‌قدر کرخت بود که انگار ویرانه‌های تن را می‌کشاند توی تونل. تو اتاق هانا و سارا با دیدن او ذوق زده، جیغ کشیدند. چشم‌های لنا برای لحظه‌ای گشاد شد و گوشه‌اش چین خورد؛ اما باز در خود فرو رفت. هانا سعی کرد سر صحبت را باز کند؛ ولی جوابهای تک‌مضراب و کوتاه، ناامیدش کرد. سارا هم ترجیح داد مزاحم نشود. لنا نشست روی موکت، تکیه داد به دیوار و زانوها را تو شکم جمع کرد. موها دور شانه رها بود. باید خبری از عبدالله می‌گرفت؛ اما چطور؟ 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 وقت ناهار زنی که سینی غذا تو دست داشت را صدا زد. با زحمت توانست به او بفهماند که با صدیقه یا عبدالله کار دارد. چند دقیقه بعد صدیقه آمد دم در. لنا از او خواست تا ببردش پیش مقام بالاتر. صدیقه مخالفت کرد؛ اما با اصرار هانا، قبول کرد که استعلام بگیرد. چند دقیقه بعد صدیقه برگشت. از لنا خواست بیاید دنبالش. چندتا اتاق آنطرف، مردی با سر و صورت پوشیده، پشت میز فلزی ساده‌ای نشسته بود. اتاق هیچ وسیله دیگری نداشت. لنا با نگرانی زیر لب آدونای را صدا زد. قدم پیش گذاشت. روبروی میز ایستاد. سعی کرد لرزش صدا را کنترل کند. دست‌ها را تو هم برد و انگشت‌ها را آنقدر محکم به پشت دست فشار می‌داد که بندها سفید شد. سر را به پایین انداخت. مرد پشت میز رو کرد به او:« با ما چکار دارید؟» صدای مقداد بود. هر چند خسته؛ اما لنا آن‌را شناخت. چند روز با این صوت خشن و زنگ‌دار زندگی کرده بود. با شنیدن این صدا آرامش ریخت تو رگ‌هایش:« به لطف شما حالم خیلی بهتره. ازتون خواهشی داشتم.» مقداد کمی به جلو خم شد:« الحمدلله...چی؟» لنا دست‌ها را از توی هم در آورد:« می‌دونید که من پرستارم. دوست دارم زحمات شما و دوستاتون رو برای نجات جونم و مراقبت‌های بعد رو یه جوری جبران کنم.» مقداد غرید:« عجب! از یه اسرائیلی بعیده.» لنا دست و پا را گم کرد:« بذارید من از مجروحاتون پرستاری کنم.» مقداد بلند شد:« ما به کمک شما نیاز نداریم. حقیقتش اصلا بهتون اعتماد نداریم.» به در اشاره کرد:« بفرمایید.» سر و شانه‌های لنا همزمان افتاد پایین. قدم‌ها را می‌کشید سمت در. مکث کرد. باید دوباره شانس را امتحان می‌کرد. برگشت:« حال عبدالله و عماد چطوره؟ من جونمو بهشون مدیونم.» مقداد همون‌طور که پشت سرش می‌آمد ایستاد:« بهترند.» لنا نفس راحتی کشید:« به قول شما الحمدلله.» انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« بذارید من کمکتون کنم. هرجا راضی نبودید برم گردونید تو سلول. البته به لطف شما سلول نیست. برم گردانید اتاق.» مقداد اشاره کرد به صدیقه:« بفرمایید. منتظرتون هستند.» لنا مکث کرد:« اگر نگران امنیت نیروهاتون هستید، من قبلاً صورت عبدالله رو دیدم. بذارید ازون پرستاری کنم.» مقداد دست را به طرف آنها گرفت:« خانم رو به اتاقشون راهنمایی کنید.» برگشت:« فی امان الله.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سکوت اتاق را می‌شکست. حتی هانا و سارا هم زیاد صحبت نمی‌کردند. انگار افسردگی لنا، طاعون بود و مسری. همه را درگیر کرده بود. آن روز صبح صدای انفجارها بیشتر شده بود. هر از چندگاه، زمین می‌لرزید. سارا دراز کشیده بود و سر گذاشته بود روی پای هانایی که زیر لب دعا می‌خواند. لنا کز کرده بود یک گوشه. مثل این چند روز زانوها را بغل گرفته بود و سر گذاشته بود رویشان. موهایش شلخته ریخته بود دور شانه‌ها. فکر می‌کرد. از کودکی تا الان. به آینده. هر چه بیشتر می‌اندیشید ناامیدتر می‌شد. هیچ روزنه‌ای نبود. هر چند دقیقه لامپ‌ها پرپر می‌کردند تا بالاخره برق رفت. همه‌جا تاریک شد. تاریک تاریک. معمولا چشم‌ها با نور کم منطبق می‌شود؛ اما به ظلمت، به این راحتی عادت نمی‌کند. سارا جیغ کشید و زد زیر گریه. هانا قربان صدقه‌ی سارا می‌رفت. کم‌کم گریه‌اش فروکش کرد. لنا مثل قطب ساکت بود و سرد. انگار هیچ چیز هیجان زده‌اش نمی‌کرد. یک ساعت بعد فقط از صدای نفس‌های سارا و زمزمه‌ی هانا، معلوم می‌شد که لنا تنها نیست. سر و صدای انفجار بیشتر شد. یکباره چیزی با صدایی مهیب ترکید. تمام اتاق لرزید. لنا جیغ کشید. بلند شد. کورمال کورمال، دوید سمت در. بر خلاف انتظار با چندبار بالا و پایین کردن دستگیره، آنرا باز کرد. بیرون ظلمات بود. هانا و سارا را صدا زد. جیغ جیغشان نشان می‌داد که کنارش رسیده‌اند. دست نرم هانا را گرفت. دست دیگر را به دیوار می‌کشید و جلو می‌رفت. سارا هم به لباسش چنگ زده بود. لامسه، راهنمای چندان خوبی نبود، لنا با هر قدم تلو تلو می‌خورد. از دور برای یک لحظه، کورسویی روشن شد. سارا ذوق زده داد زد:« وای!» پا تند کردند. بی‌هراس از خوردن به در و دیوار. مثل پیدا کردن خورشید در فرار از سیاه‌چاله‌ی کهکشانی. هر از گاهی، برق انفجاری، شهاب‌وار، می‌دوید توی تاریکی تونل. پشت‌بندش، صدایی هراسناک، زمین را می‌لرزاند. توی نور لحظه‌ای، دری که با میله‌های فلزی بلند، جلوی راهشان را گرفته بود، دیدند. لنا دوید طرفش. آنرا محکم تکان داد. صدای جلنگ جلنگ، برخورد زنجیر با در، ناامیدش کرد. هانا او را کنار زد. دست کشید بهش، قفل کتابی، زنجیر را دور گلوی در محکم کرده بود. آنرا به جلو و عقب، تکان داد. ناله‌اش میان صدای بلند زنجیر به گوش رسید:« نمی‌شه.» باید برمی‌گشتند؟ فایده داشت؟ هر سه همانجا، آوار شدند روی زمین خاکی. لنا تکیه داد به دیوار، مثل این چند وقت، زانوها را توی بغل گرفت. سرما از بافت نازکی که پوشیده بود رد می‌شد تا تیره‌ی پشت. لرز افتاد به جانش. اندوه و ناامیدی، چنگ انداخت به تک تک یاخته‌های بدنش. زد زیر گریه. تمام اندوه این مدت از چشمش می‌چکید بیرون. صدای هق‌هق سارا و هانا می‌آمد. کم‌کم انفجارها آرام شدند. گاهی صدای دل زدن سارا، سکوت را می‌شکست. مغز لنا پر شده بود از افکاری که یک لحظه می‌آمد و می‌گریخت. سرنوشت نامعلومشان با این بی‌خبری از پدر و عبدالله. سعی کرد به چیزی فکر نکند؛ اما نمی‌شد. نفهمید چقدر گذشت که آنسوی تونل، کورسوی کم‌رنگی دیده شد. صدای همهمه‌ای شنیدند. نور چراغ قوه، از آن جلو، روی زمین با هر قدم بالا و پایین می‌رفت و دیوارهای تونل را روشن می‌کرد. پشت سر، چند نفر با سر و صورت پوشیده آمدند نزدیک. مرد نور چراغ را گرفت رویشان. یکی کلید انداخت توی قفل:« شما اینجا چکار می‌کنید؟» صدای مقداد بود. خستگی و اندوه از صدایش می‌چکید. رو کرد به عقب. خشدار پرسید:« چرا در اتاق باز بوده؟» مردی که چراغ قوه به دست داشت؛ دست دیگر را گذاشت روی شانه‌ی مقداد:« بررسی می‌کنم برادر. ببینم این کم‌فکری کار کی بوده؟» صدا آشنا بود و غریبه؛ اما لنا زود شناخت. عبدالله بود. عبدالله مهربان. گریه، لحن و حالت صدایش را عوض کرده بود. لنا قوت گرفت. دست انداخت به دیوار و بلند شد. با ذوق صدا بلند کرد:« عبدالله!... بهتری؟ چی شده؟» صدایش توی تونل پیچید، گویی می‌خواست تمام ترس‌های این روزهای تاریک را با بردن نام او از خود دور کند. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مقداد رو کرد به طرفش:« خانم‌ها را به اتاق راهنمایی کن!» هانا و سارا، بلند شدند. با تعلل راه افتادند به عقب. سایه های بلند و تیره‌شان روی زمین و دیوارهای خاکی، جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد. لنا رو کرد به پشت سر:« اتفاقی افتاده؟» یکی گفت:« بی‌شرفا مدرسه‌ای که آواره‌ها توش پناه گرفته بودند رو زدند.» عماد بود. هنوز گریه توی صدایش می‌لرزید. لنا ایستاد. دست گرفت به دیواره‌ی خاکی تونل. داشت خبر را حلاجی می‌کرد:« مدرسه رو؟» مردی که قفل در را باز کرده بود؛ سر تکان داد:« از دیروز تو جبالیا چهارصد نفر شهید شدند.» لنا تکیه داد به خم دیوار. چهارصد نفر! چهاصد نفر غیر نظامی! صدای زخمی مقداد آمد:« بله چهارصد تا زن و بچه.» انگار لنا بلند فکر کرده بود. هانا خاک لباس را تکاند:« این دروغه. امکان نداره. ارتش ما بااخلاق‌ترین و درستکارترین نیروی نظامی دنیاست.» :« ای کاش دروغ بود.» رنج صدای عبدالله لنا را می‌سوزاند. مقداد خشمگین گفت:« ارتشی که بیمارستان اطفال رو با خاک یکسان کنه؛ بااخلاقه؟» انگار زیر پای لنا خالی شد:« چی؟» عبدالله با بغض گفت:« بیمارستان المعمدانی رو هم بمباران کردند!» جان می‌داد وقتی حرف می‌زد. :« امکان نداره. بیمارستانا جزو اماکن حفاظت شده‌اند. اونم بیمارستان کودکان.» مقداد غرید:« هنوز هم‌وطنای رذلت رو نشناختی خانم!» نگاه لنا تار شد. باور نمی‌کرد:« کِی؟» مرد چفیه پوش از پشت سر مقداد گفت:« ده پونزده روز پیش.» لنا اندیشید وقتی آنها در تونل ریزش کرده، با مرگ کشتی می‌گرفتند، این اتفاق افتاده بود. خوب شد آن زمان نفهمید؛ وگرنه با آن بدن و روح رنجور، طاقت نمی‌آورد. هرچند اتفاقات این چند روز ثابت کرد که او سخت‌جان‌تر از این حرف‌هاست. دوسال پیش توی بیمارستان اطفال کارآموز بود. دنیای کودکان را دوست داشت. از درد آنها بیشتر از زخمی شدن سربازها غصه می‌خورد. گریه که می‌کردند، قلبش می‌سوخت. کار آموزی در بخش اطفال هم برایش جذاب بود و هم اذیت می‌شد. دیوارهای انیمیشنی بخش، او را می‌برد به دوران خوش کودکی. یادش آمد که همانطور زخم های بچه‌ها را می‌بست، برایشان آواز می‌خواند. چه روزهای قشنگی بود. روزهای سرخوشی و بی‌خبری. زیر لب زمزمه کرد:« یعنی سقف آوار شده رو سر بچه‌های زخمی.» مقداد از لای دندان‌ها گفت:« یعنی اونا تو آتیش بمب چند هزار کیلویی اسراییلی‌ها سوختند.» فکر نمی‌کرد مقداد حرفهایش را شنیده باشد. تکیه داد به دیوار:« نمی‌شه. باورم نمی‌شه. حتما اشتباهی زدند.» تصویر بچه‌ها آمد تو ذهنش. کودکانی با لباس های نازک رنگی، با رنگ پریده و سرم در دست. رقصان میان آتش. رنج بچه‌ها، او را می‌گداخت. ذوب می‌کرد. دیگر توان راه رفتن را نداشت. روحش خسته بود. هربار فکر می‌کرد این آخرین اتفاق ترسناک زندگیش است، بدتر پیش می‌آمد. شیرینی دیدن عبدالله زهر شد برایش. روحش گنجایش اینهمه رنج را نداشت. مقداد با تفنگ به آنها اشاره کرد:« خانما برید تو اتاق لطفاً!» هانا و سارا جلوتر راه افتادند. لنا تن خسته‌اش را می‌کشید دنبالشان. عبدالله کمی لنگ می‌زد. با هر قدمش، قلب لنا نیز می‌لنگید، گویی زخم‌ها نه بر جان او که بر روح لنا نشسته بود. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 توی اتاق تاریک، دراز کشید. یک دست را گذاشت زیر سر. چشم‌ها را بست. دلش خواب می‌خواست. سرخوش، رها. مثل وقت‌هایی که مادر برایش قصه می‌خواند و می‌بوسیدش. لنا نرم خود را می‌سپرد دست امواج خیال. ای کاش صبح در یکی از داستان‌های کتاب کودکی‌اش بیدار می‌شد. سرزمینی دور. جایی که نشانی از جنگ و خون و گلوله نباشد. جزیره‌ای کوچک وسط اقیانوس آرام. فارغ از هیاهو و ویرانی.... جشن شروع شد. خواننده میکروفون به دست، از این ور سن می‌رفت آن ور. مخروط نوری که از سقف می‌تابید؛ همراه با او، روی صحنه می‌دوید. صدای جیغ و داد و گوم‌گوم آهنگ، فضا را می‌انباشت. این طرف، جمعیت با موسیقی راک بالا و پایین می‌پریدند و همسرایی می‌کردند. بوی ادکلن قاطی شده بود با آروغ الکل. جمعیت فریاد می‌کشید. از دهان‌هایشان به جای آواز، آتش می‌پاشید بیرون. شعله جمع شد تو صحنه. وزنش، سن را ویران کرد. سیل آتش، راه افتاد. همانطور که خانه‌ها را می‌بلعید، رسید به بیمارستان کودکان. حاخام سرتا پا سیاهپوش، تورات در دست، ایستاده بود آنجا. سر را به جلو و عقب تکان می‌داد و عهد عتیق می‌خواند. با آن کلاه و ریش و موهای بلند کنار شقیقه، مثل دکل کشتی در طوفان، جابجا می‌شد:« و اما موسی گله پدر زن خود، یترون، کاهن مدیان را شبانی می‌کرد، و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوریب که جبل الله باشد آمد. و فرشته خداوند در شعله آتش از میان بوته‌ای بر وی ظاهر شد، و چون او نگریست، اینک آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمی‌شود. و موسی گفت: اکنون بدان طرف شوم و این امر غریب را ببینم که بوته چرا سوخته نمی‌شود. چون خداوند دید که برای دیدن مایل بدان‌سو می‌شود، خدا از میان بوته به وی ندا در داد و گفت: ای موسی.» حاخام کنار رفت. اشاره کرد به آتش. آتش اژدها شد. جهید تو بیمارستان. شعله افتاد به جان ساختمان سفید. اژدهای آتشین با پنجول‌های سیاه به دیوار چسبیده بود و طبقه به طبقه بالا می‌رفت. فرشته‌های کوچولو با لباس صورتی و آبی آسمانی، سرم در دست، به هر طرف می‌گریختند. آتش چنگ انداخت به بال‌هایشان. ضجه‌ی ملائک، آسمان را پر کرد. بوی دود و خون و پارچه و پلاستیک و پر سوخته پیچید توی هوا. فرشته‌های کوچک دور هم جمع شدند. مثل یک پرنده‌ی شعله ور. پرنده بال بال می‌کرد. آواز غمگینش، از حنجره‌ی مشتعل می‌پیچید توی هوا. پرهایش جرق جرق می‌سوخت و نور می‌پاشید تو سیاه‌چاله‌های کهکشان. شعله‌ تمام شد. آتش خوابید. اژدها سر کج کرد سمت مدرسه. ساختمان بیمارستان با صدای هولناک ریخت پایین. خاکستر و خاک جوشید تو هوا. جابجا، از میان آوارها دود می‌زد بیرون. گهگاه صدای جرقه‌ای، سیاهی شب را می‌شکست. لنا دور زمین سوخته گشت. گرما از زیر کفش، پاها را می‌سوزاند. هرم آتش صورتش را گل انداخت. چشم چرخاند به دور و بر. پر سفیدی از زیر آوار زده بود بیرون. رفت نزدیک. خم شد. بلوکه‌های سرخ سیمانی را انداخت کنار. دستها سوخت. قلبش بیشتر. زیر تلنبار خاکستر، تخم مرغی نورانی تکان خورد. ترک از یک نقطه شروع شد و راه افتاد دور پوسته. پرنده‌ای کوچک با تنی از جنس زلال فرشتگان، آن‌را شکست و بیرون آمد. جیک جیک کرد. دور خودش چرخید. بال گشود. آمد سمت او. لنا نگاه کرد تو چشم‌های پرنده. تصویر خودش را دید. رفت نزدیکتر. دست کشید به پرها. مثل پرنیان لطیف بود. با هم پریدند سمت خورشید. زمین برایش کوچک شد. نور آفتاب، در بلور تن پرنده می‌شکست و دنیا را رنگی کرد. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با لبخند چشم باز کرد. هنوز نرمی بال پرنده‌ی افسانه‌ای را زیر دست احساس می‌کرد. انگشت‌ها را جمع کرد و گذاشت روی سینه. می‌خواست آن حس لطیف را توی قلب ذخیره کند. دلتنگ عبدالله بود. غصه‌دار بچه‌های کشته شده در بیمارستان، غمگین برای آوارگان پناه گرفته در مدرسه؛ اما نمی‌دانست این حس خوشایند از کجا آمده است. خواست بلند شود. عضلاتش از خوابیدن روی موکت سفت، خشکی می‌کرد. نگاه گرداند دور اتاق. تو خواب، موهای وز و کوتاه هانا، صورت گرد و تپل را قاب می‌گرفت. بیشتر از یک سانت از ریشه‌ی موها، جوگندمی بود؛ بقیه‌ قهوه‌ای تیره. با هر خُرخُر پره‌های بینی‌اش می‌لرزید و غبغب بالا و پایین می‌شد. سارا آن‌طرف، غلتید. جنین‌وار خودش را مچاله کرد. صورتش زیر آن موهای بلند پخش و پلا، پنهان شد. انگار دیشب تو تاریکی، این دو حال پتو انداختن نداشتند. لنا بلند شد. از روی میز کوچک کنار اتاق، شانه را برداشت. موها را مرتب کرد. پتو را انداخت روی هم‌سلولی‌ها. ذهنش رفت پیش مقداد و عبدالله وقتی خاطرات زندان خود را تعریف می‌کردند. اینجا قفس نبود. هاستل بود. عبدالله.... دیشب حتی صورتش را ندید؛ اما همین‌که آنجا بود و سخن می‌گفت، دل لنا آرام می‌گرفت. عماد هم سرحال به چشم می‌آمد. سارا گرمش شد. پاها را دراز کرد. آنها به عنوان یک زندانی، خیلی خوشبخت بودند. لنا دوباره شیرینی خواب دیشب را حس کرد. چقدر زمین از آن بالا کوچک بود... در باز شد. صدیقه با سینی غذا آمد تو. چشم‌های سرخش به جای لب‌ها داد می‌زد. لنا نگران سینی را از دست صدیقه گرفت:« اتفاقی افتاده؟ عبدالله کاریش شده؟» صدیقه سر را به دو طرف تکان داد. قطعه‌ی اشکی غلطید روی صورتش. هانا از حرف زدن آن‌ها بیدار شد. نشست. دست‌ها را کش داد به دو طرف. به آن دو چشم دوخت. لنا سینی را گذاشت. آب دهان را فرو داد:« اون خانمی که اینجا میومد؟» صدیقه نگاه لرزان را به پایین انداخت. با صدای مرتعش گفت:« دیروز خبر دادند که دختر سلیمه درد زایمان گرفته. ذوق زده، از اینجا رفت و اونو برد بیمارستان شفا. آخه دامادش دو سه ماه پیش دستگیر شده بود و ازش خبر نداشتند. دیشب تو بمباران اورژانس، هر دو شهید شدند.» اشک‌هایش بارانی ریختند:« خیلی منتظر این بچه‌ها بودند... چند سال بود که دختره باردار نمی‌شد.... آخر سر با کلی دوا و دکتر، دوقلو حامله بود...حیف! سلیمه نموند و ندید بزرگ شدن نوه‌هاشو.» سلیمه، زنی مهربان با هیکل تپل که زبان عبری بلد نبود. لنا در تمام این مدت، رفتاری را که کمی نشانه‌ی بی‌احترامی داشته باشد؛ از او ندیده بود. نگاه لنا شرمگین شد:« متاسفم! نوزادا چطورند؟» صدیقه چشم‌های سوزان را به او دوخت:«طفلی بچه‌ها تو دستگاهند. گفتند فردا مرخص می‌شن.» با نوک انگشت مسیر قطره اشکی را که داشت روی گونه می‌دوید، منحرف کرد:« دیروز بعد از ظهر که رفتم ملاقاتشون؛ تو مسیر پر بود از اجساد زنا و اطفال شهید.» لنا نگاه بغ‌کرده‌ را به او دوخت:« تو خیابون؟ چرا؟» صدیقه با پشت دست صورت را پاک کرد:« به خاطر پر بودن ظرفیت بیمارستانا.» هانا پرسید:« اون بیرون چه خبره؟ چرا بیمارستانا جا ندارند؟» صدیقه تیز نگاه کرد:« تا امروز حدود ده هزار نفر تو غزه کشته شدند. می‌دونی یعنی چی؟» لنا سر پایین انداخت. هانا حرف نزد. بعد از رفتن صدیقه، نشستند دور سینی. سارا هنوز خواب بود. غذا انگار خرده شیشه داشت. گلو را می خراشید و پایین می‌رفت. لنا چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد. کنار کشید. هانا به سینی اشاره کرد:« بخور دختر! جون نمونده تو تنت.» لنا با دست گلو را مالاند:« غذا برام زهر شده. نمی‌تونم.» هانا لقمه‌ی بزرگی گذاشت تو دهان. پرسید:« از کشته شدن این عمالیق ناراحتی؟» لنا چطور باید حالش را توضیح می‌داد وقتی خودش تا یک ماه پیش مثل هانا فکر می‌کرد؟ مکث لنا که طولانی شد هانا سینی را کنار دیوار سُر داد. نشست کنارش. با صدای آرام گفت:« بهت گفته بودم که پدر بزرگم ارشد گروه هاگانا بود؟» لنا جا خورد. هاگانا؟!... 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چشم‌های لنا گشاد شد:« عجب!» برق نگاه هانا را واضح می‌دید:« پدر همیشه می‌گفت که اون یه قهرمان بود. سالها پیش، وقتی من بدنیا نیومده بودم؛ پدربزرگ و دوستاش تو بیشتر از صد منطقه، این مردم پست رو قتل عام کردند. موجودیت الان کشورمون رو مدیون اونا هستیم.» نگاه جاخورده لنا به او بود:« اما...اما... این کار انسانی نیست.» هانا با دست، گره موهای فرفری‌اش را باز می‌کرد:« تو خیلی جوونی دخترم. سخته اینا رو بفهمی. دنیا مثل اون‌چه که تو تصور شما و سارا می‌گذره، فانتزی نیست.» لنا یاد لبخند پدر افتاد تو موزه‌ وقتی ابزار شکنجه را می‌دید:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.» تکیه داد به دیوار:« متاسفم هانا. نمی‌تونم قبول کنم.» هانا مشغول مرتب کردن موها شد:« منم وقتی جوون‌تر بودم مثل تو فکر می‌کردم. پدر یه نظامی عالی رتبه بود. یه روز که از ماموریت تو لبنان برگشت خونه، بهش اعتراض کردم. آخه اون زمان گفته می‌شد تو قانا، اسرائیل نسل کشی کرده. می‌دونی چی گفت؟» لنا مشتاق پرسید:« چی؟» هانا موهای کنده شده را جمع کرد تو دست. یک گوله‌ی سیاه درست کرد:« پدر تورات رو آورد. سِفر یشوع رو برام خوند. یشوع و لشکرش، زمان حمله به کنعان هیچ جنبنده‌ای رو تو شهر زنده نذاشتند. بعد از فتح اریحا، همه‌ی مردا، زنا، اطفال، پیرا و حتی گاو و گوسفندا رو از دم تیغ گذراندند و شهر رو با خاک یکسان کردند.» هانا گوله را پرت کرد تو سطل زباله کنار دیوار. افتاد روی موکت:« می‌بینی! این شعار نیاکان ما چقدر قشنگه. سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین.» دست و پای لنا بی‌حس شد. اصلا باور نمی‌کرد این حرف‌ها از زبان هانای معصوم و دوست‌داشتنی گفته شود. هانا شانه را برداشت. محکم کشید تو موها:« الآن شاید این کشتارها درد داشته باشه؛ اما کمک می‌کنه به ما، تا سرزمین بدون مردم رو بدست بیاریم. نگران نباش! چندسال دیگه کسی، چیزی از این روزا یادش نمیاد.» لنا چشم‌ها را با درد بست. بحث بی‌فایده بود. هانا دیگر برایش نماد یک مادر مهربان که به فکر همه چیز هست، نبود. دست کشید به ژاکت آبی آسمانی‌. آن را درآورد و کنار دیوار انداخت. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا تا ظهر فکری را که تو سرش بود، سبک و سنگین کرد. صدیقه که ناهار آورد بلند شد. سینی را ازش گرفت. سنگینی آن، لنا را کمی به جلو خم کرد. بوی غذا دلش را مالش داد. سینی را گذاشت روی زمین:« یه لحظه صبر کن!» روبروی صدیقه ایستاد. الان که به صورت او دقت می‌کرد می‌دید از چند روز پیش خیلی شکسته‌تر شده. رنگش پریده بود و خطوط چهره‌ عمیق‌تر دیده می‌شد. التماس را ریخت تو صدا:« من می‌خوام با عبدالله یا مقداد صحبت کنم.» سینی، رد سرخی روی کف دستهای صدیقه انداخته بود. آنها را به هم مالید:« الان اینجا نیستند.» لنا کلافه نگاهش کرد:« هر وقت اومدند؛ لطفاً منو ببر پیششون.» صدیقه با دست کمر را ماساژ داد. زیر لب آخی گفت:« ببینم چکار می‌تونم بکنم.» تا شب که صدیقه برای آوردن شام بیاید دل تو دل لنا نبود. چندبار تا دم در رفت و برگشت. آنقدر از سارا ساعت را پرسید که آخر سر، سارا آن را از دور مچ باز کرد و به او داد. هانا بی‌خیال، تند و تند داشت بافتنی می‌بافت. برای سارا شال‌گردن سورمه‌ای، سر انداخته بود. معتقد بود که تو زمستان پیش رو، این پایین باید سرد باشد. صدای هانا درآمد:« دقت کردی خیلی رفتارت عوض شده؟ چته دختر؟» لنا پاسخی نداشت. هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه می‌کرد. زمان مثل وقتی که منتظر اعلام نتایج دانشگاه بود، آهسته و کلافه کننده، می‌گذشت. شب، صدیقه با ظرف غذا آمد تو. لنا هیجان‌زده بلند شد:« چی شد؟» صدیقه سینی را داد به دستش:« احتمالا آخر شب بیان. باهاشون صحبت می‌کنم.» لنا تمام تمنایش را ریخت توی نگاه:« تا هر وقت شب شد من بیدار می‌مونم.» هانا بلند گفت:« این کاموا داره تموم می‌شه. برام یکی دوتا کاموای سورمه‌ای بیارید.» صدیقه کمر صاف کرد:« تلاشمو می‌کنم.» و رفت. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀