eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با لبخند چشم باز کرد. هنوز نرمی بال پرنده‌ی افسانه‌ای را زیر دست احساس می‌کرد. انگشت‌ها را جمع کرد و گذاشت روی سینه. می‌خواست آن حس لطیف را توی قلب ذخیره کند. دلتنگ عبدالله بود. غصه‌دار بچه‌های کشته شده در بیمارستان، غمگین برای آوارگان پناه گرفته در مدرسه؛ اما نمی‌دانست این حس خوشایند از کجا آمده است. خواست بلند شود. عضلاتش از خوابیدن روی موکت سفت، خشکی می‌کرد. نگاه گرداند دور اتاق. تو خواب، موهای وز و کوتاه هانا، صورت گرد و تپل را قاب می‌گرفت. بیشتر از یک سانت از ریشه‌ی موها، جوگندمی بود؛ بقیه‌ قهوه‌ای تیره. با هر خُرخُر پره‌های بینی‌اش می‌لرزید و غبغب بالا و پایین می‌شد. سارا آن‌طرف، غلتید. جنین‌وار خودش را مچاله کرد. صورتش زیر آن موهای بلند پخش و پلا، پنهان شد. انگار دیشب تو تاریکی، این دو حال پتو انداختن نداشتند. لنا بلند شد. از روی میز کوچک کنار اتاق، شانه را برداشت. موها را مرتب کرد. پتو را انداخت روی هم‌سلولی‌ها. ذهنش رفت پیش مقداد و عبدالله وقتی خاطرات زندان خود را تعریف می‌کردند. اینجا قفس نبود. هاستل بود. عبدالله.... دیشب حتی صورتش را ندید؛ اما همین‌که آنجا بود و سخن می‌گفت، دل لنا آرام می‌گرفت. عماد هم سرحال به چشم می‌آمد. سارا گرمش شد. پاها را دراز کرد. آنها به عنوان یک زندانی، خیلی خوشبخت بودند. لنا دوباره شیرینی خواب دیشب را حس کرد. چقدر زمین از آن بالا کوچک بود... در باز شد. صدیقه با سینی غذا آمد تو. چشم‌های سرخش به جای لب‌ها داد می‌زد. لنا نگران سینی را از دست صدیقه گرفت:« اتفاقی افتاده؟ عبدالله کاریش شده؟» صدیقه سر را به دو طرف تکان داد. قطعه‌ی اشکی غلطید روی صورتش. هانا از حرف زدن آن‌ها بیدار شد. نشست. دست‌ها را کش داد به دو طرف. به آن دو چشم دوخت. لنا سینی را گذاشت. آب دهان را فرو داد:« اون خانمی که اینجا میومد؟» صدیقه نگاه لرزان را به پایین انداخت. با صدای مرتعش گفت:« دیروز خبر دادند که دختر سلیمه درد زایمان گرفته. ذوق زده، از اینجا رفت و اونو برد بیمارستان شفا. آخه دامادش دو سه ماه پیش دستگیر شده بود و ازش خبر نداشتند. دیشب تو بمباران اورژانس، هر دو شهید شدند.» اشک‌هایش بارانی ریختند:« خیلی منتظر این بچه‌ها بودند... چند سال بود که دختره باردار نمی‌شد.... آخر سر با کلی دوا و دکتر، دوقلو حامله بود...حیف! سلیمه نموند و ندید بزرگ شدن نوه‌هاشو.» سلیمه، زنی مهربان با هیکل تپل که زبان عبری بلد نبود. لنا در تمام این مدت، رفتاری را که کمی نشانه‌ی بی‌احترامی داشته باشد؛ از او ندیده بود. نگاه لنا شرمگین شد:« متاسفم! نوزادا چطورند؟» صدیقه چشم‌های سوزان را به او دوخت:«طفلی بچه‌ها تو دستگاهند. گفتند فردا مرخص می‌شن.» با نوک انگشت مسیر قطره اشکی را که داشت روی گونه می‌دوید، منحرف کرد:« دیروز بعد از ظهر که رفتم ملاقاتشون؛ تو مسیر پر بود از اجساد زنا و اطفال شهید.» لنا نگاه بغ‌کرده‌ را به او دوخت:« تو خیابون؟ چرا؟» صدیقه با پشت دست صورت را پاک کرد:« به خاطر پر بودن ظرفیت بیمارستانا.» هانا پرسید:« اون بیرون چه خبره؟ چرا بیمارستانا جا ندارند؟» صدیقه تیز نگاه کرد:« تا امروز حدود ده هزار نفر تو غزه کشته شدند. می‌دونی یعنی چی؟» لنا سر پایین انداخت. هانا حرف نزد. بعد از رفتن صدیقه، نشستند دور سینی. سارا هنوز خواب بود. غذا انگار خرده شیشه داشت. گلو را می خراشید و پایین می‌رفت. لنا چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد. کنار کشید. هانا به سینی اشاره کرد:« بخور دختر! جون نمونده تو تنت.» لنا با دست گلو را مالاند:« غذا برام زهر شده. نمی‌تونم.» هانا لقمه‌ی بزرگی گذاشت تو دهان. پرسید:« از کشته شدن این عمالیق ناراحتی؟» لنا چطور باید حالش را توضیح می‌داد وقتی خودش تا یک ماه پیش مثل هانا فکر می‌کرد؟ مکث لنا که طولانی شد هانا سینی را کنار دیوار سُر داد. نشست کنارش. با صدای آرام گفت:« بهت گفته بودم که پدر بزرگم ارشد گروه هاگانا بود؟» لنا جا خورد. هاگانا؟!... 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀