eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا وا رفت:« کوچیکتر که بودم مامان برام شازده کوچولو رو می‌خوند. یه تیکه از اون داستانو خیلی دوست داشتم.» چشم‌های سیاه صدیقه درشت‌تر شد:« جالبه. کدوم قسمت؟» لنا صدا را صاف کرد:« روباه به شازده کوچولو می‌گه:« تو هرچی را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود.»» صدیقه پانسمان را چسب زد:« متوجه نمی‌شم.» لنا بلوز را داد پایین:« تا حالا کسی تو رو اهلی کرده؟» صدیقه مکث کرد:« نمی‌دونم.... تا منظورت از اهلی کردن چی باشه؟» لنا به فکر فرو رفت. چطور باید برایش توضیح می‌داد:« اممم... تا حالا عاشق شدی؟» صدیقه نشست روی صندلی کنار تخت. خیره شد به یک نقطه رو دیوار:« هر کسی عشقو تو یه چیزی می‌بینه. من خیلی کوچیک بودم که با همسرم ازدواج کردم. چیزی از عشق و عاشقی نمی‌فهمیدم. صالح مرد خوب و مهربونی بود‌. چشم باز کردم دیدم که برای اومدنش لحظه شماری می‌کنم. نزدیک ظهر به پسرم سعید که فقط سه سال داشت غذا می‌دادم تا وقتی صالح میاد آروم باشه..» لنا خودش را کشید تا پشتی تخت. صدای خرچ خرچ چوبها بلند شد:« واو... باید داستان جذابی باشه.» یک لحظه تلنگر خورد تو ذهنش:« چرا از فعل‌های گذشته استفاده می‌کنی؟» غم نشست روی صورت صدیقه. اشک موج زد تو چشم‌ها:« یک روز پدرم مهمونمون بود. سعیدو بهش سپردم رفتم کلاس امداد و نجات. آخه صالح معتقد بود زن باید یه هنری بلد باشه تا اگه مرد شهید شد بتونه رو پای خودش وایسته. وقتی برگشتم دیدم خونه بهم ریخته‌ست. یکی از همسایه‌ها گفت که مامورای اسرائیلی ریختتد تو خونه؛ اما وقتی که صالحو پیدا نکردند، سعید و پدرم رو بازداشت کردند و بردند.» قطره اشکی سر خورد رو صورتش:« وقتی فهمیدم، شدم ماهی از آب بیرون افتاده، آروم و قرار نداشتم. مامورا پیغام دادند که تا صالح خودشو تسلیم نکنه، اونا رو گروگان نگه می‌دارند.» پشت دست را کشید رو چشم‌ها. دستش خیس شد:« صالح فقط بیست و پنج سال داشت. ورزشکار بود. سینه‌ی ستبر و بازوهای عضلانیش از تی‌شرت می‌زد بیرون. همیشه زیر لب قربون صدقه‌ی قد بلند و هیکل مردونش می‌رفتم.» آه کشید. آنقدر سوزان که لنا هرم گرمایش را از آن فاصله حس کرد:« وقتی صالح رسید خونه گفت که خودشو تسلیم می‌کنه. این بدترین دوراهی زندگی‌مون بود. یک طرف پسر و پدرم. یک طرف همسری که می‌دونستم اگر بره....» نفس عمیقی کشید. صدایش دو رگه شده بود:« صالح مردتر از اون بود که بمونه. از چارچوب در که می‌رفت بیرون، جون از تنم رفت. تنها کاری که از دستم براومد این بود که پشت سرش آیت آلکرسی بخونم و فوت کنم بهش.» لنا از کنار تخت یک دستمال کاغذی برداشت و داد دستش. صدیقه دماغش را بی‌صدا پاک کرد. دستمال مچاله را پرت کرد تو سطل کنار تخت. نفس عمیقی کشید. انگار می‌خواست خاطره‌ای را پس بزند:« بی‌شرفا پدر و پسرم رو آزاد نکردند. وقتی صالح یه سال بعد از زندان اومد بیرون، نشناختمش. از اون هیکل ورزشکاری، یه مرد رنجور با دوتا چوب زیر بغل و کمر خمیده مونده بود. کسی که حتی منو به خاطر نمی‌آورد.» سر را انداخت پایین. دستها را تو هم برد. صدایش می‌لرزید:« هیچکس رو نمی‌شناخت. یه مدت بیمارستان بستری شد. وضع روانی خیلی بدی داشت. ساعتها مات می‌موند و به یه نقطه خیره می‌شد. حرف نمی‌زد. استخوون‌های صورتش زده بود بیرون. انگار یه پوست کشیده باشند روی جمجمه‌. نور زندگی از چشما پریده بود. دکتر می‌گفت که از لابه‌لای صحبتای نصفه نیمه‌ فهمیده که اون وحشیا، پاهای صالح رو گذاشتد روی سندان و با چکش خرد کردند.» چشم‌های لنا گرد شد. دست گذاشت روی دهان:« وااای. امکان نداره.» صدیقه سر تکان داد:« تعجب می‌کنی؟ تجاوز و گرسنگی و تحقیر و توهین و شکنجه، روال عادی زندان‌های اسرائیله.» لنا با پشت آستین اشک‌هایی را که راه خودشان را روی صورت پیدا کرده بودند، پاک کرد. سعی کرد جلوی پلک زدن را بگیرد، قبل از اینکه موجی که خودش را به حدقه چشم‌ها می‌کوبید لبریز شود:« می‌تونم بپرسم چندسالته؟» صدیقه سر بلند کرد:« بیست و هفت هشت سال. چرا؟» ابروهای لنا بالا رفت:« خیلی مسن‌تر دیده می‌شی.» صدیقه دست کشید به صورت :« می‌دونی! آدما با عوض شدن فصل پیر نمی‌شن. از غصه پیر می‌شن.» هضم این همه قساوت از هموطنان برای لنا سخت بود. باور نمی‌کرد؛ اما مطمئن بود، صدیقه دروغ نمی‌گوید. این صورت معصوم درهم شکسته با چشم‌های گریان، صادق بود. احساس کرد گویی پرده‌ای از وحشت کنار رفته و او را در دل تاریکی‌های تاریخ رها کرده‌اند. وسط شکنجه‌گاه‌های قرون وسطی. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀