🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدودو
با پدر و دیوید رفتند روسیه . خیلی خوش گذشت. این اولین سفر سهتاییشان بود. قبل از این پدر معمولا وقت نداشت. تابستان سنت پترزبورگ با آن شبهای نقرهفامش، تجربهی خاص و به یادماندنی بود.
بعد از بازدید از موزه آرمیتاژ قرار شد بروند قلعه پیتروپل. دیوید به عنوان تور لیدر پیشنهاد داد بروند موزهی ابزار شکنجه تو دوران تزارها. پدر سریع استقبال کرد.
به محض ورود، حس سرمای خرد کنندهای، لنا را لرزاند. دما پایین نبود اما انگار رفتند توی سردخانه. لنا دو طرف ژاکت را به هم رساند و خودش را بغل کرد. چشم چرخاند دور سالن. هر قسمت یک ابزار را گذاشته بودند و کنارش، عکس یا مجسمهی مومی فرد در حال شکنجه.
لنا اصلا خوشش نیامد. دیدن این وسائل ترسناک برای خرد کردن جمجمه، دریدن پاها، قطع کردن سر و خرد کردن استخوان، چندشآور بود.
لنا صورت را جمع کرد. حالت تهوع گرفت؛ دوست داشت زودتر بروند بیرون؛ اما پدر و دیوید کیف میکردند. جلوی وسائل میایستادند و راجع بهش با هم حرف میزدند.
کنار گیوتین مکث کردند. لنا آنرا میشناخت. قبلا تو فیلمها دیده بود. پدر گوشی را نگه داشت روی بارکد سه بعدی. بلند خواند:« از گیوتین برای قطع سریع گردن استفاده میگردد. در این روش مجرم درد زیادی را تحمل نمیکند و یکی از روش های تمیز کشتن است. پس از استفاده، سر فرد چند متر آن طرفتر پرت میشود.»
دست کشید روی تیغهی فولادی:
« این وسائل، زمان خودشون خلاقانه بودند؛ اما الان ایدههای جذابتری وجود داره، کارآمد و تمیز.»
لنا مات ماند. یک تکه از موهای لخت که جلوی دید را میگرفت، فرستاد پشت گوش. هشدار آمیز گفت:« بابا!»
پدر اشاره کرد به عکس مردی که دوپایش با طناب از دوطرف کشیده میشد تا تنه از وسط نصف شود:« ببین عزیزم! حکومتی به وسعت روسیهی تزاری برای بقا نیاز داشته تا از مخالفا زهر چشم بگیره. این موضوع شاید انسانی نباشه اما منطقیه.»
لنا سعی کرد جلوی محتویات معده را که میآمد توی دهان بگیرد. اسید تا ته حلق را سوزاند. رنگش سفید شد. بریده بریده گفت:« من... با شما... مخالفم بابا.»
پدر لبخند زد:« حکومت داری با ناز و ادای دخترانه جور درنمیاد عزیزم.»
دست زد به کتف دیوید که ایستاده بود کنار صندلی میخدار. با چشم لنا را نشان داد:« البته به دخترم حق میدم. از پرنسس که روی پر قو بزرگ شده، بیشتر از این توقع نمیره. قبول داری؟»
وقتی پدر و دیوید اینقدر راحت از شکنجهی دشمنان صحبت میکردند، صدیقه حق داشت. لنا پرسید:« از پدر و پسرت چه خبر؟»
صدیقه با دست رد اشک را از صورت پاک کرد:« هیچی... به من گفتند اونا تو قبرستان اعداد دفن شدند.»
چشمهای لنا گرد شد:« گورستان اعداد؟»
صدیقه سر تکان داد به بالا و پایین. همانطور که بلند میشد تا برود گفت:« اسرائیل اغلب افرادی که تو زندانهاش کشته میشند رو به خانوادهها تحویل نمیده؛ اونا رو بدون نام و نشون دفن میکنه. روی سنگ مزارشون فقط یه شماره مینویسند. بستگان، هیچ وقت نمیتونند جاشون رو پیدا کنند.»
لنا خیسی رد اشک را روی صورتش حس کرد. ردی که به آتش میکشید گونهها را.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀