eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تو دو سه ساعت بعد لنا آنقدر تو سالن راه رفت، که کف پاها می‌سوخت. دکتر از اتاق عمل آمد بیرون. لنا و دیوید پا تند کردند طرفش. لنا چشم دوخت به برچسب روی سینه‌ی دکتر. یکی از بهترین پروفسورهای جراح اسرائیل را روبروی خودش می‌دید. کمی دلش آرام شد. با گریه از حال پدر پرسید. دکتر دست لنا را گرفت تو دست:« عمل سختی بود. مجبور شدیم قلب رو تعویض کنیم. کبد رو ترمیم کردیم. نگران نباش دخترم. پدرت خیلی قویه. مطمئنم زود بلند می‌شه.» لنا وسط گریه خندید:« متشکرم پروفسور. متشکرم.» لنا می‌دانست که افراد عادی مدتها باید منتظر قلب اهدایی باشند؛ اما برای پدر با این گروه خونی نادر، چطور توانستند به این زودی قلب پیدا کنند؟ لنا آنقدر از بهبود بابا خوشحال بود که ترجیح داد دنبال این قصه را نگیرد. روز سوم، صدیقه به او گفت که می‌تواند برگردد پیش هانا و سارا. لنا از تخت پایین آمد. هنوز بخیه‌هایش هنگام حرکت کشیده می‌شد و درد ظریفی تیر می‌کشید تا قلبش. شاید هم این درد از زخم‌های تن نبود. همانطور که برس را می‌کشید توی موها از صدیقه راجع به عبدالله و دوستش پرسید. صدیقه خم شده بود و داشت ملافه‌ی تخت را صاف می‌کرد. دنباله‌ی شالش، با هر حرکت تکان می‌خورد:« هر دو بهترند.» هر دو بهترند. همین؟ لنا تارهای موی کنده شده را از برس درآورد و گلوله کرد. انداخت توی سطل. موها با آرامش توی هوا چرخیدند و پایین می‌رفتند. لنا دلتنگ بود. دلتنگ و افسرده. بیشتر از این هم نمی‌توانست سوال کند. ژاکت هدیه‌ی هانا را پوشید و دنبال صدیقه راه افتاد. آن‌قدر کرخت بود که انگار ویرانه‌های تن را می‌کشاند توی تونل. تو اتاق هانا و سارا با دیدن او ذوق زده، جیغ کشیدند. چشم‌های لنا برای لحظه‌ای گشاد شد و گوشه‌اش چین خورد؛ اما باز در خود فرو رفت. هانا سعی کرد سر صحبت را باز کند؛ ولی جوابهای تک‌مضراب و کوتاه، ناامیدش کرد. سارا هم ترجیح داد مزاحم نشود. لنا نشست روی موکت، تکیه داد به دیوار و زانوها را تو شکم جمع کرد. موها دور شانه رها بود. باید خبری از عبدالله می‌گرفت؛ اما چطور؟ 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀