🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوپنج
وقت ناهار زنی که سینی غذا تو دست داشت را صدا زد. با زحمت توانست به او بفهماند که با صدیقه یا عبدالله کار دارد.
چند دقیقه بعد صدیقه آمد دم در. لنا از او خواست تا ببردش پیش مقام بالاتر. صدیقه مخالفت کرد؛ اما با اصرار هانا، قبول کرد که استعلام بگیرد.
چند دقیقه بعد صدیقه برگشت. از لنا خواست بیاید دنبالش.
چندتا اتاق آنطرف، مردی با سر و صورت پوشیده، پشت میز فلزی سادهای نشسته بود. اتاق هیچ وسیله دیگری نداشت.
لنا با نگرانی زیر لب آدونای را صدا زد. قدم پیش گذاشت. روبروی میز ایستاد. سعی کرد لرزش صدا را کنترل کند. دستها را تو هم برد و انگشتها را آنقدر محکم به پشت دست فشار میداد که بندها سفید شد. سر را به پایین انداخت.
مرد پشت میز رو کرد به او:« با ما چکار دارید؟»
صدای مقداد بود. هر چند خسته؛ اما لنا آنرا شناخت. چند روز با این صوت خشن و زنگدار زندگی کرده بود. با شنیدن این صدا آرامش ریخت تو رگهایش:« به لطف شما حالم خیلی بهتره. ازتون خواهشی داشتم.»
مقداد کمی به جلو خم شد:« الحمدلله...چی؟»
لنا دستها را از توی هم در آورد:« میدونید که من پرستارم. دوست دارم زحمات شما و دوستاتون رو برای نجات جونم و مراقبتهای بعد رو یه جوری جبران کنم.»
مقداد غرید:« عجب! از یه اسرائیلی بعیده.»
لنا دست و پا را گم کرد:« بذارید من از مجروحاتون پرستاری کنم.»
مقداد بلند شد:« ما به کمک شما نیاز نداریم. حقیقتش اصلا بهتون اعتماد نداریم.»
به در اشاره کرد:« بفرمایید.»
سر و شانههای لنا همزمان افتاد پایین. قدمها را میکشید سمت در. مکث کرد. باید دوباره شانس را امتحان میکرد. برگشت:« حال عبدالله و عماد چطوره؟ من جونمو بهشون مدیونم.»
مقداد همونطور که پشت سرش میآمد ایستاد:« بهترند.»
لنا نفس راحتی کشید:« به قول شما الحمدلله.»
انگشتها را تو هم فرو کرد:« بذارید من کمکتون کنم. هرجا راضی نبودید برم گردونید تو سلول. البته به لطف شما سلول نیست. برم گردانید اتاق.»
مقداد اشاره کرد به صدیقه:« بفرمایید. منتظرتون هستند.»
لنا مکث کرد:« اگر نگران امنیت نیروهاتون هستید، من قبلاً صورت عبدالله رو دیدم. بذارید ازون پرستاری کنم.»
مقداد دست را به طرف آنها گرفت:« خانم رو به اتاقشون راهنمایی کنید.»
برگشت:« فی امان الله.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀