❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١١
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودونه
لنا کرخت بود. صدای حرکت عقربههای ساعت، مثل پتک میکوبید تو سرش. آرام پلک باز کرد. توی نور کم اتاق، چشمش خورد به سرم. قطره قطره می چکید تو مخزن. رد شلنگ را گرفت تا روی بازو. ذهنش منگ بود. درکی از زمان و مکان نداشت. چشم را بست. تاریک شد. ظلمات. عبدالله داشت تو تب میسوخت. صدایش زد. نشنید. داد زد. صدا تو حنجرهاش، ماند.
عبدالله بلند شد. ایستاد. آتش افتاد به جانش. مثل شمع میسوخت. بیصدا. نور طلایی، دور و بر را روشن میکرد. بوی آتش، بینی و گلوی لنا را سوزاند.
آن دورها صدای شرشر آب میآمد. بلبل ها چهچهه میزدند. نسیم خنکی که میوزید با خود بوی جنگل را میآورد. لنا خواست بلند شود. برود تا سرچشمه. نمی توانست. دست و پایش قفل شد. جیغ کشید. فایده نداشت. مستأصل بود. تمام استخوانهایش درد میکرد. انگار با غلطک رد شده باشند از رویش. غرق عرق بود. نفهمید چقدر زمان گذشت که با صدای باز شدن در هشیار شد.
چشم باز کرد. سر را چرخاند. زنی که صورت را با شال سبز رنگی قاب گرفته بود آمد تو. لباس سادهی بلندش تا زمین میرسید. دست گذاشت رو پیشانی لنا:« میبینم که تبت شکسته.»
صدایش نرم بود و لطیف. از چروکهای ظریف دور چشمش، میشد حدس زد حدود چهل تا پنجاه ساله باشد. دست را با دستمال روی میز خشک کرد. دستمال کاغذی را برداشت و آرام کشید روی پیشانی و گونههای لنا:« وای، چقدر خیسی تو، دختر!»
این زن خیلی مامان بود. همانقدر مهربان، همانقدر امن. خواست بپرسد که عبدالله کجاست؟
آنقدر دهانش خشک بود که فقط کلمات نامفهومی شنیده شد. زن با سرنگ چند قطره آب ریخت تو دهان لنا. توانست زبان را حرکت دهد. بریده بریده عبدالله را صدا زد. زن به آرامی نزدیک شد. بوی خوش یاس و صابونش پیشاپیش آمد. قطرههای آب را همچون شبنم بر زبان خشکیده لنا چکاند، اما از گلو پایین نرفت. سر را آورد پایین:« نفهمیدم چی گفتی.»
:« عب دا لل ه.» صدای تبدار و بیحالش به زحمت شنیده میشد.
زن مکث کرد:« آهان! عبدالله!... تازه بهوش آمده.»
لنا پلک زد. چشمانش خندید. سوزش اشک را حس کرد، اما نیرویی برای گریستن نداشت. صورتش آنقدر پژمرده بود که نشود حسی را در آن خواند. پرستار که حالا میدانست نامش صدیقه است، با حرکتی ماهرانه بالش را تنظیم کرد. لنا در سکوت به در خیره شد، شاید عبدالله را آنجا ببیند.
تا لنا جان بگیرد، چند روز طول کشید. هر روز صدیقه به او سر میزد. چند بار از او راجع به عبدالله پرسید؛ اما او تو حرف زدن خسیس بود. هر روز میآمد کنار لنا، سرم را عوض میکرد و احوالش را میپرسید. لنا چندبار سعی کرد، سر صحبت را باز کند؛ فایده نداشت.
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
AUD-20221204-WA0000.
زمان:
حجم:
3.6M
🌺صوت حدیث کسا
🎤محسن فرهمند
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١٢
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صد
لنا اغلب با غرش توپ و خمپاره از خواب بیدار میشد. اما حالا نسبت به این صدای گوش خراش، سِر شده بود.
تو این چند وقت مفاهیم زیادی برایش تغییر کرد. یکی، ترس شدید از مرگ بود. برای لنا که بارها تا حوالی نیستی رفته و هربار بطور شگفتانگیزی، نجات پیدا کرده بود، مرگ دیگر هیولای زشت و سیاه نبود که با دستان ژلهای و پلشت خود، افتاده باشد دنبال او، تا تو بغل بگیردش.
به نظر عبدالله مرگ چطور بود؟ سعی کرد صحبتهای عبدالله را به یاد آورد:« الان آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.»
نمیفهمید چرا برای عبدالله آرزوی مرگ و آزادی قدس، همتراز بود.
صدیقه سوزن را از تو رگ درآورد:« خب لنا خانم! امروز برات سورپرایز دارم. حدس بزن چیه؟»
لنا تو تخت جابجا شد:« نمیدونم.»
:« یکی قراره بیاد دیدنت.»
چشمهای لنا پر شد از خنده. تا نوک زبانش آمد که بپرسد عبدالله است؛ اما فکرش را همراه آب دهان قورت داد:« نظری ندارم.»
صدیقه تو پرونده چیزی نوشت:« کمک میکنم دوش بگیری. موافقی؟»
لنا دو دست را به هم کوبید. جیغ خفهای کشید:« عالیه. متشکرم.»
بعداز حمام، چند کیلو سبکتر شد. دوباره توی چشمهایش، برق زندگی را میشد دید.
هنوز کامل رو تخت جابجا نشده بود که صدای آشنایی شنید. مگر میشد؟ باور نمیکرد. ضربان قلب را از روی لباس حس کرد. بلند شد تا برود سمت در. پایش به زمین نرسیده بود که هانا آمد تو. بستهی روزنامهپیچ شده تو دستش بود. تا لنا را دید، ابروهایش بالا رفت. چشمها درشت و گرد شد. دندانهای جلویش دیده میشد. دوید سمت لنا. بسته را انداخت روی تخت. لنا پرید تو بغلش. رد بخیهها تیر کشید. از ته گلویش صدای آخ آمد. هانا از او فاصله گرفت. چشمها را ریز کرد. صورت لنا را کاوید:« خوبی عزیزم؟»
لنا سر را بالا و پایین کرد. حوله روی موها سنگینی میکرد:« بهترم.»
هانا دستش را گرفت. نشاندش روی تخت. خودش هم نشست کنارش. تشک پایین رفت. ملافه زیرشان جمع شد:« خیلی نگران بودم. وای! چقدر خوشحالم که میبینمت.»
دست او را نوازش کرد:« این مدت چی شد؟ باید همهشو برام تعریف کنی.»
لنا مکثی طولانی کرد. چگونه میتوانست این ماههای جهنمی را شرح دهد؟ فراری که به اسارت انجامید، گلولهای که از همان کسی خورد که باید نجاتش میداد، زخمی که او را به آغوش دشمن انداخت، و آن روزهای تاریک زیر آوار...
تا اینجا را میتوانست تعریف کند؛ اما اینکه برای اولین بار دلش لرزید را چطور؟ هانا میتواند درک کند که یک دختر یهودی، عاشق زندانبان مسلمان شود؟
چه توقعی از هانا داشت، وقتی که خودش هنوز باور نکرده بود. پس چرا زمانی که به عبدالله فکر میکرد، خون میدوید تو صورتش؟ دوست داشت تو رویا غرق شود؟
هانا نگران نگاهش کرد:« عزیزم. نمیخوام اذیتت کنم.»
غم دوید تو چشمهای لنا:« بعدا برات تعریف میکنم. سارا چطوره؟»
هانا با شصت، پشت دست لنا را نوازش کرد:« عالی. فکر نمیکردم بتونه با این شرایط خودشو سازگار کنه. کی میای پیشمون؟»
برمیگشت به همان روزهای قبل؟ میتوانست؟
ابروهای لنا افتاد پایین. دست هانا را فشار داد. باید نقاب میزد به صورت:« نمیدونی چقدر خوشحالم. شما چکار میکنید؟»
هانا با ذوق به بسته اشاره کرد:« مثل روزای قبل، اینو برا تو آوردم.»
آن را داد دستش. لنا روزنامه را پاره کرد. ژاکت بافت نازکی توش بود. رنگ آبی ملیح داشت:« این خیلی نازه. متشکرم.»
آنرا پوشید. لبهای هانا به بالا کش آمد:« خوشحالم که اندازهته. این چند روز با این سرمو گرم کردم.»
صدیقه آمد تو:« خانم هانا. من باید پانسمان ایشونو عوض کنم.»
هانا بلند شد. گونهی لنا را بوسید:« میبینمت عزیزم.»
لنا بلند شد:« از کجا میدونستی برمیگردم که اینو برام بافتی؟»
هانا چشمک زد:« همون روزای اول، عبدالله بهمون گفت که زخمی شدی.»
و برایش بوسهای فرستاد و رفت.
عبدالله...
یعنی الان او چکار میکرد؟
صدیقه به تخت اشاره کرد:« دراز بکش تا پانسمانتو عوض کنم.»
لنا دست او را گرفت:« میشه بهم بگی حال عبدالله چطوره؟ من مدیونشم.»
صدیقه کمک کرد دراز بکشد. چسب پانسمان را کند:« تعریفی نیست.»
لنا با التماس به او نگاه کرد:« خواهش میکنم منو ببر پیشش.»
صدیقه بتادین ریخت روی زخم:« اجازه ندارم.»
🖋د.خاتمی « نارون»
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🇮🇷🇵🇸
🔰روز سه شنبه روز متعلق به امام سجاد و امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) با سلام و تحیت بر حضرتشان
🍃🌹🍃
🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ
🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ
🔸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ،
mahmood.karimimahmood.karimi-dar.rooh.o.jane.man(320).mp3
زمان:
حجم:
11.86M
در روح و جان من❤️
میمانی ای وطن🇮🇷
حاج محمود کریمی🎙
Khamenei.ir6_144253728901879068.mp3
زمان:
حجم:
11.99M
قرائت دعای توسل
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤١٣
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡