eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدا
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٥ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا تمام روز را روی تخت دراز کشید و خیره شد به یک نقطه مبهم روی سقف. همه‌ی فلسطینی‌هایی که می‌شناخت، زخم خورده بودند. جراحت‌هایی عمیق و کاری. عبدالله، مقداد، صدیقه و عماد... راستی حال عماد چطور بود؟ مردی که به قیمت زخمی شدن، جان او را از دست سربازان هموطن نجات داد. هم‌وطن.... چه واژه‌ی غریبی! تردید شده بود ماهی لجن خوار و اعتقادات لنا را می‌مکید. ساختمان باورهایش ویران شد. نمی‌دانست چه چیز درست است و چه غلط؟ ملت برگزیده‌ای که اینطور با بی‌رحمی با انسان‌ها برخورد می‌کردند؛ دیگر برایش ارزشمند نبودند. به نظر لنا فلسطینی‌ها حق داشتند عصیان کنند. چیزی که درک نمی‌کرد، مهربانی زیاد و بی منت آن‌ها بود در حق خودش. این موضوع با پس زمینه‌های ذهنی‌ لنا جور در نمی‌آمد. تا شب، زمین چندبار دیگر با صدای انفجارها، لرزید. حتی صدای قیژقیژ تخت هم لنا را از فکر بیرون نیاورد. صدیقه بهش سر زد و دارو داد، لنا چندبار خواست بپرسد چه بر سر صالح آمد؟ ترسید. دوست نداشت بیشتر از این شرمنده‌ی رفتار هموطنانش شود. طی دو روز بعد لنا از لحاظ جسمی کاملا سرحال شد؛ اما از لحاظ روحی... احساس می‌کرد افسردگی مثل اسید مغزش را می‌سوزاند و جلو می‌رود. بدتر از همه بی‌خبری از عبدالله بود. لنا قبلا چندبار دوره‌های افسردگی و تنش را از سر گذرانده بود. آخرین بار را به خاطر آورد. یکی دو سال پیش، وسط سال تحصیلی، آن صبح لنا خواب ماند. تمام مسیر، از ورودی دانشکده تا کلاس را دوید. در زد و رفت تو. استاد داشت درس می‌داد. رو کرد بهش:« از شما توقع نداشتم خانم. بفرمایید!» لنا کیف را دو دستی روی شکم گرفت. سر را پایین انداخت. همانطور که نفس نفس می‌زد گفت:« متاسفم... دیگه تکرار نمی‌شه.» یکی دوتا از بچه‌ها پوزخند زدند. لنا سگرمه‌ها را تو هم کشید. مجبور شد از بین آنها رد شود، برود صندلی آخر بنشیند. سریع کتاب فیزیولوژی را در آورد و گذاشت روی دسته صندلی. گوشی را تو حالت سکوت قرار داد. استاد ضربه‌ای به میز زد و درس را ادامه داد. با چراغ قوه‌ی لیزری تو دست، اشاره کرد به انیمه‌ی قلب که انداخته بود روی پرده. خون سیاه وارد دهلیز راست می‌شد و با ضربه بطن، می‌دوید توی رگهای ریوی. هنوز لنا گرم درس نشده بود که دیوید چندبار پشت سرهم زنگ زد. پیام پشت پیام:« لنا جواب بده کارت دارم.» لنا اجازه گرفت تا از کلاس بیرون برود. استاد کلافه گفت:« واقعا ازتون توقع نداشتم.» همان جمله‌ای که همیشه از پدر می‌شنید وقتی از استانداردهایش سرپیچی می‌کرد. لنا سر را پایین انداخت:« متاسفم.» تا از بین بچه‌ها رد شود یکی صدایش را کلفت کرد:« از شما توقع نداشتم خانم.» لنا زیر لب گفت:« خروس بی محل.» پا تند کرد به طرف بیرون. دیوید دوباره زنگ زد. لنا که از در بیرون رفت، تماس را وصل کرد. صدای دیوید می‌لرزید:« خوبی؟» لنا عصبانی شد:« منو از کلاس بیرون کشوندی ببینی خوبم؟» غم از صدای دیوید چکه می‌کرد:« عزیزم نترسیا! بابا تو بیمارستانه. زود بیا. آدرسو برات می‌فرستم.» لنا ضعف کرد. با وجود اینکه این اواخر کمتر پدر را می‌دید، عاشقش بود. بابا تمام گذشته‌ی لنا بود. تا در دانشگاه دوید. سریع تاکسی گرفت به مقصد بیمارستان. نشست صندلی عقب. دست‌ها را تو هم کرد و دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. چند بار از راننده خواست تا تندتر برود. بابا با وجود تمام اخلاق های خوب و بد، بهترین پدر دنیا بود. دم در اورژانس، دیوید را دید که منتظر ایستاده. لنا دوید طرفش. با چشمهای سرخ و صورت خیس او را تار می‌دید. خود را انداخت تو آغوشش. با صدایی که می‌لرزید از بابا پرسید. دیوید دستش را گرفت. رفت طرف مردی که لباس نظامی تنش بود. هماهنگ کرد تا بروند طبقه بالا. پشت در اتاق عمل، با دیوید نشستند روی صندلی. لنا با تمام صورت اشک می‌ریخت. دیوید دستش را گرفت. با شصت پشت دستش را نوازش کرد:« آروم باش عزیزم.» لنا با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد هق هق می‌زد:« بابا چی شده؟ کجاش زخمی شده؟» دیوید دست انداخت دور شانه‌اش. او را به خود فشرد:« بابا رفته پادگان، یه سرباز که تازگی از ماموریت غزه برگشته و یه مدت به خاطر افسردگی تحت درمان بوده، رگبارو گرفته طرف بقیه. تیر خورده به قلب و کبد بابا.» چشم‌های لنا گرد شد. یک لحظه نفس نکشید:« تیر خورده به قلبش؟ بابا پادگان چکار می‌کرد؟» دیوید جا خورد:« پادگان؟ من گفتم پادگان؟» نفس عمیقی کشید:« نه، تو فرودگاه یه سرباز تیراندازی کرده.» لنا زد زیر گریه:« تیر خورده به قلبش. می‌دونی یعنی چی؟» دیوید او را به سینه فشرد، اما لنا در آغوشش یخ زده بود؛ گویی قلبش هم مانند پدر، تیر خورده بود:« ما بهترین جراحای دنیا رو داریم. مطمئنم که بابا خوب می‌شه.» 🖋د.خاتمی « نارون» 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
عِشق یعنی که دَمی بشنوی از‌ نامـِ رِضا و‌ دِلـت گـریه کنان راهی مَشـھـَـد‌ بشـود..🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20221204-WA0000.
زمان: حجم: 3.6M
🌺صوت حدیث کسا 🎤محسن فرهمند ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
59_aqayi_tahdir_hashr_.mp3
زمان: حجم: 1.01M
📝تندخوانی سوره مبارکه حشر 🎤 📌آیات قرآن را به نیت ظهور میخوانیم 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ ✳️ سجدة الواجب ✳️ لااله الّا الله حقاً حقاً، لااله الّا الله ایماناً وتصدیقاً، لااله الّا الله عبودیّتاً ورقّاً، سجدتُ لک یا ربّ تعبّداً و رِقّاً، لامستنکفاً ولامُستکبراً، بل أنا عبدٌ ذلیلٌ ضعیفٌ خائفٌ مستجیرٌ. شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٦ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡