eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
828 عکس
376 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
راز رخشید برملا شد: علی سلطانی داستانی است درباره‌ی راز نهفته میان عاشق و معشوق، علی و رخشید. این کتاب با استقبال بالای مخاطبان مواجه شده است و طی مدت کوتاهی به چاپ بیستم رسیده است. روایتی پر از فلش بک یا برگشت به عقب دارد تا در انتها به راز سر به مهر نوری بتاباند. تعلیق ویژگی اصلی اثر است و عطش خواننده را آخر داستان حفظ می‌کند. از دیگر عوامل جذابیت، اثر فضا و شخصیت‌های رئالیستی و واقعی آن است که باعث ایجاد ارتباطی قوی بین اثر و مخاطب می‌شود. نویسنده خود درباره حال و هوا و فضای داستان می‌گوید: از آن جایی که علاقه دارم قصه به زندگی واقعی شباهت داشته باشد، این داستان نیز رئال است که بخشی از آن جریان سیال ذهن است و آدم‌ها شخصیت‌هایی آشنا در جامعه هستند که در موقعیت دراماتیک قرار می‌گیرند. مخاطب در جریان داستان، مدام با شخصیت اصلی و دیگر کاراکتر‌ها مواجه می‌شود و داستان را قضاوت می‌کند. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت: قربون چشم گفتنت بشم. زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم. احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت. در راه کلی حرف زد و خندیدیم. دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم. در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم. احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم. به کوهسنگی رسیدیم. تا به حال به آن جا نرفته بودم. مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است. با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد. زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد. احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت: بریم. به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم. دلم نمی خواست در این فضا باشم. احمد پرسید: بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست کفش هایم را بهانه کردم و گفتم: نه با این کفشا سختمه احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت: خوب پس بریم باغ وحش؟ تا حالا رفتی؟ رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم: نه ... تا حالا نرفتم. احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت: پس واجب شد با هم بریم. احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم. این طور راه رفتن مان درست نبود. ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم. با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم. شیر های خسته و افسرده، ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند. شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت. از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم. احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم. هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد. هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم. بی حرف به دنبالش راه افتادم. سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت: گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم. نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود. به سمتم چرخید و گفت: می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ... لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: فدای خودت و کفشات برم من _اوا خدا نکنه احمد لپم را کشید و با ذوق گفت: چقدر تو شیرینی همه صورتم به لبخند شکفت که گفت: خنده هاتم خیلی قشنگه. با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد. احمد با عشق نگاهم کرد و گفت: بد جور ازم دل می بری. با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید. نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم توضیح: باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است☺️ ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اولین توصیه آن لاموت به کسانی که مشتاق نوشتن هستند این است که، « خوب نوشتن ارتباط محکمی با گفتن حقیقت دارد.» ما انسان‌ها نیازمند و خواهان شناخت هویت (کیستیِ) خودمان هستیم و این یکی از دلایلی است که ما می‌نویسیم و چیزهای زیادی برای گفتن و فهمیدن داریم. فرآیند نوشتن، آسان و لذت بخش نیست، ممکن است ایمانتان را از دست بدهید و تصور واضح و روشنی که پیش از این داشتید، متلاشی و با خاک یکسان شود. بعد این سوال پیش می آید که، « نمی‌دانم از کجا شروع کنم؟» آن می گوید:« از کودکی‌ات شروع کن. ریه‌هایت را پر کن، دماغت را بگیر، داخل آب بپر و خاطراتت را، هر قدر صادقانه که می‌توانی بنویس.» فلانری اُکانر گفته:« هر کس دوران کودکی را سپری کرده باشد مواد و مصالح کافی برای آن‌که باقی عمرش را بنویسد دارد.» یادتان باشد شما صاحب آن چیزهایی هستید که برایتان اتفاق افتاده است. آن لاموت - نویسنده‌ای که ترغیب می‌کند، تعلیم می‌دهد و الهام می‌بخشد. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂 🍂🥀🍂 🥀🍂 🍂 «نخ کش‌های دروغ» شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: «این سامان چرا انقدر دیر کرده؟ کاش یه روز دیگه قرار می‌ذاشتیم. اون از صبح که با اون استاد عصاقورت داده دعوام شد، ظهرم که با داداش خلم، الانم که علافی و این قیافه‌ی داغونم!» نزدیک بود گریه‌ام بگیرد که با صدایی میخکوب شدم. کسی از پشت سرم گفت: _ خانومی میخوای من کمکت کنم؟ فکر کنم شالت بدجور درگیرت کرده! صورتم را به سمتش چرخاندم. با این که دل خوشی از این جماعت نداشتم اما نمی‌شد منکر زیبایی چهره‌اش شد. مشخص بود زیبایی‌اش مال خودش است و بدون عمل، همه‌ی اجزای صورتش متناسب است. گلویم را صاف کردم. به لبخند ظاهرا دوستانه‌اش نگاه کردم. او هم با چشمان درشت و کشیده‌ی سیاهش به من نگاه می‌کرد. بدون این‌که حرفی بزنم چادرش را جمع کرد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را بالا برد و با گفتن "با اجازه" مشغول درست کردن نخ کش‌های شالم شد. از فاصله‌ی نزدیکی که با من داشت، بوی عطر ملایمش می‌آمد. همین‌طور که آرام آرام شال را روی سرم باز می‌کرد، گفت: _منم دقیقا یدونه از اینا دارم اتفاقا همین رنگ. خدانکنه ازم بخواد سرم کنم، دیگه همش درگیرم. چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و گفتم: _ ببخشید اینو میگم ولی آخه شما و شال قرمز؟! حالا منظورتون کیه که ازتون می‌خواد سرتون کنید؟ دوستتون؟ گویا کارش تمام شده بود. دست‌هایش را از شالم رها کرد. نگاهی به من انداخت و با لبخندی ملیح گفت: _ آره دوستم. در واقع عشقم. آخه خودشم برام خریده اون شال قرمزه رو. وقتی چشم‌های گرد شده‌ام را دید، ریز ریز خندید و ادامه داد: _خب چیه؟ مگه من دل ندارم؟ منم دوست دارم، عشق دارم و انقد واسم عزیزه که هر کاری بخواد می‌کنم. فوری توی حرفش پریدم و گفتم: _ آخه آخه شما چادری و مذهبی هستین. حتی یدونه موهاتونم بیرون نیست. باورم نمیشه چادری ها هم اهل دوست پسر و عشق و اینجور چیزا باشن. خنده‌ی زیبایی کرد و گفت: _ اتفاقا من همه چی‌شو دارم اما خب با اونایی که تو ذهن توئه فرق داره. دوست من و عشق من، از نوع حلاله. خدا قبولش داره. منظورم همسرمه که هم دوستمه هم عشقم. بهترین چیزا و زیباترین چیزا رو برام فراهم می‌کنه و منم برای خودش فقط استفاده می‌کنم. از حرف‌هایش اول وا رفتم. تازه فهمیدم منظورش چه بوده. ولی بعدش به او حسودی کردم که چه زیبا از عشق و دوستی و انحصاری بودنش می‌گفت. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: _ خب من دیگه باید برم. امیدوارم موفق باشی. راستی اسمتم نپرسیدم. دستی به شالم کشیدم و گفتم: _ اسمم ستاره‌ست. ممنون که کمکم کردین. یعنی خوشحال شدم که با شما آشنا شدم. شما با همه‌ی آدم مذهبی‌های چادری که از کنارم رد میشن یا باهاشون برخورد داشتم فرق دارین. خیلی مهربونی شما. میتونم اسمتونو بدونم؟ دستم را به آرامی گرفت و گفت: _ خودت مهربونی ستاره جان. اسمم نوراست. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست با او در ارتباط باشم. با کمی تعلل گفتم: _میشه شمارتونو داشته باشم نوراجون؟ گوشی همراهش را از کیفش در آورد و گفت: _چرا که نه. مثلا اگه شالت نخ کش شد بهم زنگ بزن بیام درست کنم واست. با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰──── 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی🌻 قیصر امین پور📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد نفس عمیقی کشید و گفت: حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه... سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم: وگرنه چی؟ احمد خندید و گفت: وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم. احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت: هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم. تو این سه ساعت کجا بریم؟ شانه بالا انداختم گفتم: نمی دونم هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: باشه عروسکم الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت. نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم. دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم. من باشم و او و زمزمه های محبتش. من باشم و او و همه احساسات قشنگش هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم. احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود. با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت. گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم. با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود. در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد. نپرسیدم کجا می رود از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم. نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت. پرسیدم: رسیدیم؟ کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت: نه هنوز _پس چرا وایستادین اتفاقی افتاده؟ به چشمانش دست کشید و گفت: نه قربونت برم. یکم خوابم گرفت. این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید: نمیای پایین؟ سر تکان دادم و گفتم: نه ممنون _چیزی می خوری؟ به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم: مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟ به رویم خندید و گفت: الان برات میارم عروسکم. صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد. روی صندلی اش نشست و گفت: باز کن بخوریم. یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود. به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت. نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم: اینا رو کی گرفتین؟ به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت: اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم ولی قسمت نشد برم شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم. اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دورانِ نبـودنت،ظــرف ِ ظـــهورِ ایمان های راستین یاآبکی ماست. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────