eitaa logo
حیات قلم
1.5هزار دنبال‌کننده
685 عکس
314 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
کوه و صدا (قسمت دوم) عمو ابراهیم گفت: _ خب عمو جون، مبارک باشه عروسی خواهرت. ان‌شاءالله عروسی خودت، میثم... از اینکه تحویلم گرفته بود و مثل بزرگان با من رفتار می‌کرد خوشم آمده بود. عمو ابراهیم همیشه اینطور بود. حتی با بچه‌های خودش. البته عموی واقعیم که نبود. شریک پدرم بود. با هم در بازار یک مغازه خواربارفروشی داشتند. من هم که میخواستم مثل آدم بزرگها جواب تعارفش را بدهم ژست آنها را گرفتم و لبخندم را پنهان کردم جواب دادم: _ ممنون عمو، ان‌شاءالله ان‌شاءالله سلامت باشید آخرش هم برای اينکه تعارفم بیشتر به تعارف خودش شبیه شود اضافه کردم: _ ان‌شاءالله عروسی رضا، عروسی ابریشم عمو که انتظار این حرف را نداشت کمی مکث کرد. بعد لب‌هایش را داد داخل بعد هم رویش را برگرداند طرف دیگر کمی هم شاخه‌های بالای سرمان را نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و با چهره‌ای بشاش که علتش را نمیفهمیدم نگاهی به گلناز کرد ادامه داد _ الهی النازو هول و سریع گفتم نه عمو اینکه الناز نیست این گلنازِ الناز با ابریشم رفت تو مهمونی عمو به علامت تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت _ عه؟ اینا خیلی شبیهن ، چطوری می‌فهمید اسمشون چیه؟ یا این کدومه؟ _ عمو این که دامنش صورتیه این اسمش گلنازِ پیش منِ اون که دامنش آبیِ اون النازِ که پیشِ ابریشمِ گلناز اسمش شبیهِ خودمه الناز هم که با ا خالی شروع میشه مثل اول اسم ابریشم ، اینا خواهر دوقلو هستن _ آهان! الان فهمیدم دخترم خب، گلسا خانم! یادت میاد این گلناز از کِی اومده پیش شما؟ _ بله عمو! جشن تکلیفِ من و ابریشم که پارسال اینجا واسمون گرفتید، یادتونه؟ _ عه، راست میگی ، جشن تکلیف! یه کم مکث کرد بعد نگاهم کرد پرسید : یعنی چی؟ عین وقتایی که جواب سوالات درس دینی رو جواب می‌دادم زود تند سریع جواب دادم: _ یعنی عین آدم بزرگا، مثل مامانمون دیگه نماز بخونیم، مراقب باشیم نامحرم موهامون رو نبینه این نبینه آخرو داشتم با لحن کودکانه کشیده میگفتم که عین روزه‌داری که آب دهنش باشه یادش بیاد روزه‌ست و نفهمه چه کار باید بکنه بپره تو گلوش، گیر کردم. با احتیاط نگاهی به عمو انداختم و دستم ناخودآگاه رفت به سمت موهای جلوی سرم، و جای خالیِ روسریم بدجوری توی ذوقم زد. دستامو دیدم که معلوم بود و با چیزی هم نمی‌شد پوشوند تنها نکته مثبت اون صحنه این بود که عمو مستقیم منو نگاه نمی‌کرد. هیچی بهم نگفت. حتی یک کلمه. مونده بودم چطوری خودمو به داخل برسونم؟ کمی که گذشت و فهمید من معذبم گفت عمو جون انگار صدام میکنن من دیگه برم. خوش بگذره بهت. ابریشم هم انگار منتظرتِ نمیخواستم از جلوی بقیه رد بشم. خونه باغی‌مون دو تا ایوان داشت یکی جلو بود که همه ازش رفت و آمد میکردن یکی هم ضلع شرقی خونه، که بخاطر دیوار بلند پشتِ خونه همسایه تاریک و دنج و خلوت بود. منم بعد از رفتن عمو از تاب اومدم پایین و تا اون سکوی شرقی دويدم. غرورم اجازه نمی‌داد لباسمو با اونی که مادرم کنار گذاشته بود عوض کنم. اما دقت کردم که جلوی نامحرم نرم تا کسی منو نبینه. با خودم گفتم سری بعدی از اول لباس بهتری انتخاب می‌کنم. با ابریشم مشغول بازی شدم. از تصاویر و خاطراتم اومدم بیرون. از پشت پنجره دخترمو دیدم که تو ماشین عمو ابراهیم نشسته. عمو خودش میدونه چطوری به دخترم یادآوری کنه مقنعه جاش جلوی پیشونیِ نه وسط کله بنظرم اومد بهتره برم یه زنگ به رضا بزنم ببینم چند روز دیگه از ماموریت برمیگرده؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────
ماموریت مخفی آن روز عمه طبق معمول هر ماه به خانه‌مان آمده بود. خیلی ما را دوست داشته و دارد. عمه آمنه، خوش برخورد و مهربان بود. به احترام بزرگتر هم خیلی حساس و مقید بود. مهدی برادرم به مدرسه رفته بود. مادر برای آوردنش آماده شده بود. عمه داشت برنج پاک می‌کرد. سرش را بالا گرفت سینی را جلو داد و گفت: _ زنداداش میخوای من برم؟ دوره شما خسته میشی، صبحم خودت بردیش. مادرم لبخند مهربانش را به عمه تحویل داد و گفت: _ نه عزیزم. همینجوریش هم شرمنده شدم. از دیشب که اومدی همش داری به من کمک میکنی. قربونت. زود میام. مهدی گرماییِ. ظهرا تند تند راه میره بعد هم هر دو خندیدند. مادر رفت. سپیده خواهرم هم نقاشی‌اش را به عمه نشان داد و رفت توی حیاط تا وضو بگیرد و برای نماز آماده شود. من ماندم و عمه. عمه هم یک لحظه بلند شد و داخل آشپزخانه رفت. با صدای ملایمی صدایم زد: _ آقا رضا! عزیزم همانطور که مشغول ور رفتن با بازی جدیدِ گوشیِ مادرم بودم جواب دادم _ بله عمه! _ میگم یه ماموریتی دارم واست کنجکاو شدم. شاخک‌هایم فعال شد. یعنی یک پسر ۱۲ ساله چه ماموریتی می‌تواند داشته باشد؟ با لحنی که کنجکاوی از آن می‌بارید پرسیدم _ چه ماموریتی؟ کمی بعد صدایش را شنیدم _ میخوام خواهش کنم امروز تا آخر شب، بشمری ببینی چند بار با محبت و آرامش و تن صدای کنترل شده با پدر و مادرت صحبت می‌کنی؟ هر بار این کارو کردی خودتو تحسین کنی و این کارو یک هفته ادامه بدی. کمی فکر کردم. مرور کردم. چقدر خوب بود که عمه مرا نمی‌دید. وگرنه بیشتر خجالت می‌کشیدم. حق با عمه بود. من با پدر و مادرم خیلی تند صحبت میکنم. حتما باید بیشتر دقت کنم. سپیده که برگشت عمه هم آمد ادامه برنج‌ها را پاک کرد. و یک لیوان آب هم با خودش آورد. که یعنی رفته بودم آب بخورم. ولی من آن روز تا مدرسه به این موضوع فکر کردم.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تذکر بدیم؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰───────
توی پارک کنار فواره‌ها ایستاده بودم. یک خانم جوان از آنجا رد می‌شد. به من که رسید یک لحظه مکث کرد. لبخندی زد. رو کرد به من و سلام داد. یک چادر عربی پوشیده بود با یک شال سبز پسته‌ای. با کفش‌های تابستانی. همین. چیز بیشتری نمیشد دید. احوالم را پرسید. بعد هم با یک ذوق و مهربانی به من گفت عزیزم چقدر موهای زیبایی داری. چون از پشت و جلوی شالت اومده بیرون دیدمش. لبخند به لبم آمد. تشکر کردم. بعد هم تن صدایش را خیلی آرام کرد. سرش را پایین انداخت گفت ولی! مکثی کرد. ادامه داد: نامحرم که نباید موهامون رو ببینه فدات شم. خیلی مهربان و مودب گفته بود. جواب دادم : آخه بلنده. اذیتم میکنه خودش میاد بیرون. بهانه آورده بودم. خودم هم می‌دانستم. گفت ای جونم، می‌دونم. آره حق با توئه. موهات ماشاءالله مثل موهای برادرزاده منپر پشتِ. واسه اونه. اتفاقااونم هم سن شماست. میگم بنظرت میشه بندازی داخل مانتو؟ گفتم نه گرمم میشه. گفت آره راستش منم گرمم میشه. اینم سخته. کمی فکر کرد گفت میتونی ببافیش؟ بعد جمعش کنی؟ با کلیپس کوچولو البته، برج ایفل منظورم نیست. هر دو مان خندیدیم. گفتم آخه بافتنش برای خودم سخته. بلدما ولی خودم واسه خودم سخته. راست گفته بودم. کمی غمگین شد گفت آره. سخته. منم دو ساله که موهامو نبافتم. همیشه خواهرم این کارو می‌کرد. خواهرم که فوت شد دیگه.... نفس عمیقی کشید و چهره‌اش در هم شد. چشم دوخت سمت مزار شهدا. به خودش مسلط شد. دوباره با لبخند به من گفت دیگه پیشنهادی به نظرم نمی‌رسه. اما خواهش میکنم زیبایی‌هات رو به هر روشی که واست مقدوره و مناسب میبینی بپوشون. حیفه توئه گلم که هر نگاهی بتونه زیبایی‌های خدادادی تو رو راحت رصد کنه. باشه؟ جز چشم چیزی نتوانستم بگویم. بعد هم سریع خداحافظی کرد و به سمت مزار شهدا رفت. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂 🍂🥀🍂 🥀🍂 🍂 «نخ کش‌های دروغ» شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوش‌هایم بیرون می‌آید. آینه‌ی نقره‌‌ای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخ‌ها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همان‌طور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم: «این سامان چرا انقدر دیر کرده؟ کاش یه روز دیگه قرار می‌ذاشتیم. اون از صبح که با اون استاد عصاقورت داده دعوام شد، ظهرم که با داداش خلم، الانم که علافی و این قیافه‌ی داغونم!» نزدیک بود گریه‌ام بگیرد که با صدایی میخکوب شدم. کسی از پشت سرم گفت: _ خانومی میخوای من کمکت کنم؟ فکر کنم شالت بدجور درگیرت کرده! صورتم را به سمتش چرخاندم. با این که دل خوشی از این جماعت نداشتم اما نمی‌شد منکر زیبایی چهره‌اش شد. مشخص بود زیبایی‌اش مال خودش است و بدون عمل، همه‌ی اجزای صورتش متناسب است. گلویم را صاف کردم. به لبخند ظاهرا دوستانه‌اش نگاه کردم. او هم با چشمان درشت و کشیده‌ی سیاهش به من نگاه می‌کرد. بدون این‌که حرفی بزنم چادرش را جمع کرد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را بالا برد و با گفتن "با اجازه" مشغول درست کردن نخ کش‌های شالم شد. از فاصله‌ی نزدیکی که با من داشت، بوی عطر ملایمش می‌آمد. همین‌طور که آرام آرام شال را روی سرم باز می‌کرد، گفت: _منم دقیقا یدونه از اینا دارم اتفاقا همین رنگ. خدانکنه ازم بخواد سرم کنم، دیگه همش درگیرم. چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و گفتم: _ ببخشید اینو میگم ولی آخه شما و شال قرمز؟! حالا منظورتون کیه که ازتون می‌خواد سرتون کنید؟ دوستتون؟ گویا کارش تمام شده بود. دست‌هایش را از شالم رها کرد. نگاهی به من انداخت و با لبخندی ملیح گفت: _ آره دوستم. در واقع عشقم. آخه خودشم برام خریده اون شال قرمزه رو. وقتی چشم‌های گرد شده‌ام را دید، ریز ریز خندید و ادامه داد: _خب چیه؟ مگه من دل ندارم؟ منم دوست دارم، عشق دارم و انقد واسم عزیزه که هر کاری بخواد می‌کنم. فوری توی حرفش پریدم و گفتم: _ آخه آخه شما چادری و مذهبی هستین. حتی یدونه موهاتونم بیرون نیست. باورم نمیشه چادری ها هم اهل دوست پسر و عشق و اینجور چیزا باشن. خنده‌ی زیبایی کرد و گفت: _ اتفاقا من همه چی‌شو دارم اما خب با اونایی که تو ذهن توئه فرق داره. دوست من و عشق من، از نوع حلاله. خدا قبولش داره. منظورم همسرمه که هم دوستمه هم عشقم. بهترین چیزا و زیباترین چیزا رو برام فراهم می‌کنه و منم برای خودش فقط استفاده می‌کنم. از حرف‌هایش اول وا رفتم. تازه فهمیدم منظورش چه بوده. ولی بعدش به او حسودی کردم که چه زیبا از عشق و دوستی و انحصاری بودنش می‌گفت. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: _ خب من دیگه باید برم. امیدوارم موفق باشی. راستی اسمتم نپرسیدم. دستی به شالم کشیدم و گفتم: _ اسمم ستاره‌ست. ممنون که کمکم کردین. یعنی خوشحال شدم که با شما آشنا شدم. شما با همه‌ی آدم مذهبی‌های چادری که از کنارم رد میشن یا باهاشون برخورد داشتم فرق دارین. خیلی مهربونی شما. میتونم اسمتونو بدونم؟ دستم را به آرامی گرفت و گفت: _ خودت مهربونی ستاره جان. اسمم نوراست. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست با او در ارتباط باشم. با کمی تعلل گفتم: _میشه شمارتونو داشته باشم نوراجون؟ گوشی همراهش را از کیفش در آورد و گفت: _چرا که نه. مثلا اگه شالت نخ کش شد بهم زنگ بزن بیام درست کنم واست. با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰──── 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂اگه رفیق منی.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂 🍂🥀🍂 🥀🍂 🍂 ادامه‌ی «نخ کش‌های دروغ» با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: _ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و می‌تونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟ گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت: _ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایه‌های زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از این‌که همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم. سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم: _ پس من خیلی اشتباه رفتم‌. هر کسی رو هم پیدا می‌کنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم. صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _ اولین چیزی که نمی‌تونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره‌. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری می‌کنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور. تمام حرف‌هایی که می‌زد، مثل میخی در قلبم فرو می‌رفت. می‌دانستم درست می‌گوید اما نمی‌دانستم چه کنم. نگاهی به گوشی‌اش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت: _ ستاره‌ جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی. من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم. هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافی‌شاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافه‌ی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!» همان‌جا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبت‌بار پر دروغ به‌هم می‌خورد. دلم می‌خواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرف‌های نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشم‌های عاشقش. با یک تصمیم اساسی شماره‌ی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم. نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوش‌آیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم. پایان. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰──── 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 . 💠چگونه امر به معروف ما اثر بخش باشد 🔰آیا امر به معروف ما اثر ندارد؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
نوروزِ نقطه‌نقطه (قست اول) پدرم خیلی به بزرگتر و کوچکتر اعتقاد دارد. برای همین همیشه عید نوروز اولین جایی که ما را می‌برد همان خانه‌ی عمو محمد است. آن سال هم که من ۵ ساله بودم، طبق معمول همراه پدر و مادرم به آنجا رفتیم. وارد که شدیم حیاط بزرگ و پر از گل‌شان چشممان را گرفت و به لبخند هر سه نفرمان عمق بخشید. بعد از احوالپرسی‌های معمول وارد خانه شدیم. خانه‌ی عمو یک هال خیلی بزرگ داشت. و کلی اتاق تو در تو اطراف هال بود که در سه تای آنها، پسرهای عمو با همسرشان زندگی می‌کردند. هر چه خانه‌ی کوچک ما پر از وسایل تجملی و اسباب بازی بود، خانه‌ی آنها ساده بود. چند پشتی دور تا دور هال گذاشته بودند و ۴ تا فرش ۱۲ متری که جلوی هر اتاقی یک روفرشی پهن بود و نوه‌های عمو روی آنها بازی می‌کردند.برعکس مادر و خاله‌هایم که چادر نمی‌پوشیدند عروس‌های عمو هم هر کدام با چادر رنگی و کاملا پوشیده بودند. اما دست خالی برمی‌گشتند. هر کس گوشه‌ای مشغول بود. من هم با عرفان بازی می‌کردم چون بقیه نوه‌های عمو یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی خیلی کوچک. فقط عرفان هم‌بازی من بود. بقیه مشغول صحبت های خودشان شدند و می‌گفتند و می‌خندیدند. دیگر متوجه صدای جمع نمی‌شدم. حتی عروسک عزیزم را هم کنار دیوار آشپزخانه جا گذاشته بودم. با عرفان سخت مشغول بازی نقطه نقطه بودیم. بازی به این شکل بود که صفحه کاغذ را پر از نقطه های منظم می‌کردیم و بعد هر کسی می‌توانست دو نقطه را به هم وصل کند بعد نوبت نفر بعدی بود. سخت مشغول بودیم. اوایل بازی به نفع من بود. کیفم کوک بود و حسابی با خنده‌های شیطنت آمیزم حرص عرفان را درآورده بودم. _ فکر کردی تو دختربچه میتونی منو ببری؟ _ فعلا که بردم، تازه‌شم اگه من دختر بچه هستم خودتم پسربچه‌ای! اوم ! اوم آخر در زبان کودکانه‌ی ما خیلی معانی داشت اینجا منظورم همان《کم آوردی؟!》 خودمان بود. که عرفان هم به خوبی متوجه شد. یکباره آتش گداخته در چشمانش جایش را به یک لبخند شیرین و مهربان داد. _ واااای نازنین! عروسکت! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت یک عمله! ‌ حتی میتونه یک جنایت باشه!!!‌ حتما بشنوید‌‌ ‌ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
نوروز نقطه‌نقطه(قسمت دوم) صورتم را برگرداندم و دیدم عروسک قشنگی که تازه دو روز است به عنوان عیدی گرفته‌ام زیر کیف مادرم و نزدیک به استکان چایی مادرم افتاده که هر آن خطر بزرگ خیس شدن او را تهدید می‌کند. تازه تا غروب قرار بود به خانه‌ی خاله‌هایم و صد البته بازی با دخترخاله‌هایم برویم. چه کسی بود نداند همراه نداشتن یک عروسک چه عواقب شومی بین دخترخاله‌هایم می‌تواند برایم داشته باشد. پس خیلی زود رفتم او را بیاورم. با احتیاط از کنار استکان مادرم برش داشتم. وقتی برگشتم بازی به طرز عجیبی به نفع عرفان تغییر کرد. اینبار این من بودم که گدازه‌های نامرئی را در چشمانم به سویش پرتاب میکردم. آخر هم عرفان برنده شد. اما مثل همیشه خوشحال نبود. هر دو دمغ بودیم. مادر صدایم زد و وقتی کنارش رسیدم آهسته گفت برو کنار بابات وقتی حرفش با عموت تموم شد بهش بگو مامان میگه کی میریم؟ خاله منتظرِ. چون مادر ماموریت مهمی را به من داده بود حس خوشایندی داشتم و دوست داشتم بقیه هم بدانند که مادر روی من حساب می‌کند. بین پدر و عمو کمی جا بود. آنطرف پدر هم جا بود ولی خب آنجا هم ممکن بود عمو صدایم را نشنود که حامل پیغام مادر هستم، هم اینکه از نوازش‌هایش محروم می‌شدم. پس خودم را به سختی بینشان جا دادم . بعد هم مثل یک دختر خوب منتظر شدم که صحبتشان تمام شود. درباره یک نفر که نمی‌شناختم صحبت می‌کردند. عمو به پدرم میگفت _ لطفا شما هم بهش بگو، اینجوری درست نیست که مدام بددهنی بکنه، منم گفتم ولی شما هم بگی اثرش بیشتر میشه. سرم را بالا و مایل به راست گرفتم، پدر به ریش نداشته‌اش دست می‌کشید نفس عمیقی کشید و گفت: _ آخه داداش، اونم خوبی زیاد داره، خیلی از کارهاش از من بهتره، چطور بهش تذکر بدم؟ عمو لبخندی زد در حالی که یک زانویش را قائم قرار داده بود و آرنجش روی زانو بود، و ساق دستش آویزان، تسبیح دستش را کمی با انگشت جابجا کرد و یک دانه از آن را به دوستانش ملحق کرد. _ مگه من گفتم بری به خوبیهاش ایراد بگیری؟ من که نمیگم سر خوبیاش منعش کنی، اتفاقا اینکه حواست به خوبیاش هم هست خوبه، اول خوبیاش رو به روش بیار، بعدم یه تلنگری بهش بزن که دست از این بددهنی برداره، بالاخره شما چند ساله رفیقید، هم سن و سالید شاید شما یه جوری گفتی که به دلش نشست... پدر کمی به گل های فرش خیره شد و ساکت ماند. بعد هم گفت _ چشم داداش، هر چی شما بفرمایید بعد هم رو کرد به من گل دخترم چطوره؟ چرا با عرفان بازی نمیکنی بابا؟ عمو هم از یک طرف با لبخند و نگاه مهربانی داشت نوازشم می‌کرد وقتش رسیده بود خودی نشان دهم گفتم: _ مامان گفتن بهتون بگم که کی میریم؟ بعد هم مثل وقت‌هایی که مادر فکر می‌کرد من نمیبینم یا نمیشنوم با لحنی توبیخ گونه ادامه دادم: _ مگه شما خونه به مامان قول ندادید سر موقع بلند شیم؟ خاله منتظرن پدر بهت زده نگاهم می‌کرد و گوش‌هایش هم قرمز شده بود. نفس عمیقی کشید، رو به عمو که اخم کرده بود نگاهی کرد، عمو گفت _ آروم باش، ناراحت نشو، پدر شدن ماجرا زیاد داره، همه پدرا دارن، خاصیت بچه‌ست، محبت تربیت میاره من که از حرفهایشان سر در نمی‌آوردم ولی پدر رو به عمو گفت : _ چشم داداش، هر چی شما بفرمایید...پدر که بلند شد خداحافظی کند عمو توی آن شلوغی من را بغل کرد و بوسه‌ای بر گونه‌ام زد و با مهربانی گفت: _ میدونستی بابات یه اخلاق خیلی خوبی داشت چی بود؟ کنجکاو گفتم چی بود؟ گفت: _ هیچوقت با مادربزرگ و پدربزرگ، مثل یکی که ازشون بزرگترِ حرف نمی‌زد، همیشه یادش بود که کوچیکترِ ، اصلا سرزنش نمی‌کرد و دستور نمی‌داد بهشون. با خودم گفتم من هم باید مثل پدر باشم. بعد هم یک بوسه دیگر بر موهایم نشاند و مرا جلوی در روی زمین گذاشت. یک اسکناس تا نخورده هم از پاکت توی جیبش درآورد و به من عیدی داد. و بعد رفت عرفان را بغل کرد و او را بوسید. داشتیم از خانه خارج می‌شدیم که عرفان آمد و دامن پیراهنم را کشید و آهسته کنار گوشم گفت: _ منو ببخش، من با تقلب بازی رو ازت بردم. دیگه تکرار نمیکنم، تعجب کردم پرسیدم چطوری؟ سرش را پایین انداخت و با تاخیر گفت _ وقتی رفتی عروسکتو بیاری.... پایان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت یک عمله! ‌ حتی میتونه یک جنایت باشه!!!‌ حتما بشنوید‌‌ ‌ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر داره؟ 🤔🧐 خودت ببین🤓 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت یک عمله! ‌ حتی میتونه یک جنایت باشه!!!‌ حتما بشنوید‌‌ ‌ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
خاطره ارسالی مخاطبین: انگشتر، آره حلقه طلا دستم بود. یه خانومه با مادرش اومده بود کپی بگیره. خوب یادمه. چون سر ظهر دم اذان بود. می‌گفت جزوه امربمعروفِ . چندتایی هم خانوم بدحجاب اومدن توی مغازه. آنقدر گرم باهاشون احوالپرسی می‌کرد که بعضیاشون بهش میگفتن نمیشناسمتون. از بس مهربون بود باهاشون، که فکر میکردن آشنا هستن، و اونا هستن که یادشون نمیاد. یه کم درباره جنس‌ها و قیمت‌ها باهاشون حرف میزد یا با بچه‌هاشون حرف می‌زد. وقتی می‌خواستن برن بیرون یه برگه رنگی قلبی شکل در می‌آورد می‌گرفت سمتشون میگفت : آبجی یه لحظه.... اجازه میدی اینو بهت هدیه بدم؟ بعضیاشون نمی‌گرفتن و عبوس میشدن. خانومه میگفت: دست منو پس نزن، رومو زمین ننداز. هدیه‌ست. و لبخند می‌زد. ازش میگرفتن. و می‌رفتن. وقتی خلوت شد یه کم درباره واجب بودن امربمعروف برام توضیح داد. معلوم بود داره تلاششو میکنه قانعم کنه. موفق شد به فکر ببره منو. همیشه فکر میکردم تذکر دادن یعنی گیر دادن. ولی گفت این کاغذا تذکر بدحجابی بود. بخاطر اینکه به غرورشون برنخوره نوشته دادم. اگه بیرون بود حرف میزدم. میگفت اگه بتونی آروم بگی ولی با این وجود با صدای بلندی بگی حرومِ. آخرش هم گفت داداش ببخشید، انگار این انگشترتون طلائه. گفتم آره. حلقه ازدواجمِ . دوماهه ازدواج کردم. چقدر خوشحال شدن. گفت خداروشکر. چه عالی . مبارکه. خوشبخت باشید. خداروشکر. راستی میدونستید طلا برای آقایون هم حرامِ، هم براشون ضرر داره؟ گفتم دیگه هدیه همسرِ. گفت خب طریقه عمل به حرف مراجع اینجا به هنر شما برمیگرده پس. میتونید یه جوری بگید که خانومتون بدونه قصدتون بی‌احترامی نیست. عکس یه کتاب خارجی توی گوشیش نشونم داد. گفت تو این کتابه یه سری تکنیک رفع سوتفاهم نوشته که خیلی خوبه. میگه هم بگید منظورتون چی هست، هم گاهی که لازمه توضیح بدید که منظورتون چی نیست! و تکنیک‌های دیگه... میتونید اینم بخونید. به کتاب‌های قفسه پشت سرش اشاره کردم گفتم اتفاقا اهل مطالعه هستم. گفت چه عالی خیلی خوبه. شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇 @shabahang02 تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطره‌تون در کانال ثبت بشه. شرایط انتشار خاطره: ۱. جذاب و لذت‌بخش ۲. آموزنده ۴. رعایت شرایط و ظرافت‌های امربمعروف و نهی‌ازمنکر ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه گفت قابلی نداره گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درسته‌ها، پوشیده‌اید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو... تشکر کرد گفتم فقط کاش یه ساق هم می‌پوشیدید دیگه عاااالی می‌شد گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید خداحافظی کردم و رفتم نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐 شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇 @shabahang02 تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطره‌تون در کانال ثبت بشه. شرایط انتشار خاطره: ۱. جذاب و لذت‌بخش ۲. آموزنده ۴. رعایت شرایط و ظرافت‌های امربمعروف و نهی‌ازمنکر ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه گفت قابلی نداره گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درسته‌ها، پوشیده‌اید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو... تشکر کرد گفتم فقط کاش یه ساق هم می‌پوشیدید دیگه عاااالی می‌شد گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید خداحافظی کردم و رفتم نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐 شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇 @shabahang02 تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطره‌تون در کانال ثبت بشه. شرایط انتشار خاطره: ۱. جذاب و لذت‌بخش ۲. آموزنده ۴. رعایت شرایط و ظرافت‌های امربمعروف و نهی‌ازمنکر ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️ گفته میشه ڪه اگر احتمـال میدید تاثیــر نمی‌گذاره نگید، درسته؟ حالا ببینیم این فقیه چی گفتن ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
رفته بودم بازار، یه خانومی رو دیدم از حجابش فققققط آستین مانتوش کوتاه بود، رسیدم بهش صداش زدم هم قدمش شدم باهاش احوالپرسی کردم گفتم چقدر ماشاءالله مانتوی شما قشنگه گفت قابلی نداره گفتم ماشاءالله کلا هم حجابتون درسته‌ها، پوشیده‌اید مانتو بلند و گشادی مناسب و روسری بلند که کامل پوشوندید خودتون رو... تشکر کرد گفتم فقط کاش یه ساق هم می‌پوشیدید دیگه عاااالی می‌شد گفت ممنون عزیزم دارم خونه، گفتم چه عالی خوشحال شدم دیدمتون مراقب خودتون باشید روز خیلی خوبی داشته باشید خداحافظی کردم و رفتم نمیدونم خاطره اون لحظه های خواهرانه با هم بودنمون رو توی کدوم صفحه مجازی و با کیا شریک شدولی خوشحال شدم واقعا از دیدنش 💙💐 شما هم میتونید خاطرات خودتون رو برای انتشار به آیدی زیر بفرستید👇 @shabahang02 تعداد خاطرات زیاده، لطفا صبور باشید تا خاطره‌تون در کانال ثبت بشه. شرایط انتشار خاطره: ۱. جذاب و لذت‌بخش ۲. آموزنده ۴. رعایت شرایط و ظرافت‌های امربمعروف و نهی‌ازمنکر ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️ گفته میشه ڪه اگر احتمـال میدید تاثیــر نمی‌گذاره نگید، درسته؟ حالا ببینیم این فقیه چی گفتن ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️ گفته میشه ڪه اگر احتمـال میدید تاثیــر نمی‌گذاره نگید، درسته؟ حالا ببینیم این فقیه چی گفتن ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 دعـوا بر سـر امـر بہ معــروف با امـام زمـان(عج)❗️ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam