🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
ادامهی «نخ کشهای دروغ»
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
_ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و میتونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟
گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت:
_ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایههای زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از اینکه همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم.
سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم:
_ پس من خیلی اشتباه رفتم. هر کسی رو هم پیدا میکنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم.
صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ اولین چیزی که نمیتونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری میکنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور.
تمام حرفهایی که میزد، مثل میخی در قلبم فرو میرفت. میدانستم درست میگوید اما نمیدانستم چه کنم.
نگاهی به گوشیاش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت:
_ ستاره جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی.
من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم.
هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافیشاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافهی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!»
همانجا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبتبار پر دروغ بههم میخورد. دلم میخواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرفهای نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشمهای عاشقش. با یک تصمیم اساسی شمارهی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوشآیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم.
پایان.
#داستانک
#عبور
#محبوب
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀