eitaa logo
سلام طبیب(سبک حیات)
484 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
97 فایل
☎️شماره تلفن وقت ویزیت: 04133363732 معرفی محصولات @shop_hayatt ادمین فروشگاه @salaam_shop_admin ادمین مشاوره و آموزشی @admin_110_19 🗺آدرس: مارالان، چهار راه چهارسوق، خ پاشایی، مجموعه سبک زندگی حیات
مشاهده در ایتا
دانلود
📚برای سلامتی ذهنتان ، هر روز یک جرعه کتاب بنوشید... ┈┉┅━❀‌♥️‌‌❀━┅┉┈ آدمها شبیه لیوان هستند ظرفیتهایی مشخص دارند بعضی به اندازه استکان، بعضی فنجان، بعضی هم یک پارچ بزرگ. وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود، خیس میشوی. حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی و در لیوان به جای آب، شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی وسرریز شده باشد، لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند. آدمها مثل لیوان میمانند ظرفیت هایی مشخص دارند. لطفا قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان، ظرفیتشان را بسنج. به اندازه محبت کن اگر اینکار را نکنی، اگر زیادی محبت کنی، اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند، باد الکی به غبغب انداختند... آن موقع فقط از خودت و عملکرد خودت عصبانی باش نه از آدمها که شبیه لیوانند. بفرمایید👇 @hayatt_ir
📚بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ┈┉┅━❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀━┅┉┈ ...گاهی احساس می‌کردم که فاطمه اصلا دل ندارد. وقتی می‌دیدم به هیچ چیز دل نمی‌بندد، با هیچ تعلقی زمین‌گیر نمی‌شود، هیچ جاذبه‌ای او را مشغول نمی‌کند؛ یقین می‌کردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روحِ محض است، جانِ خالص است. گاهی احساس می‌کردم که؛ فاطمه دلی دارد که هیچ مردی ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل‌ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی آسمان. یکّه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد. من مامور به سکوت بودم و حرف‌های دلِ مرا هم او می‌زد. گاهی احساس می‌کردم فاطمه دلی از گلبرگ دارد، نرمتر از حریر، شفاف‌تر از بلور. و حیرت می‌کردم که یک دل چقدر می‌تواند نازک باشد، چقدر یک انسان می‌تواند مهربان باشد. غریب بود خدایا، فاطمه غریب بود... من گاهی از دلِ او، راه به عطوفتِ تو می‌بردم... 📖 [برشی از کتاب "کشتی پهلو گرفته"] کانال_به_سبک_حیات @hayatt_ir
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ هرکس با هر مشربی و عقیده‌ای، می‌تواند دوست‌دار علی باشد! در علی، علم و عشق، تدبیر و شمشیر، حریت و عبودیت، نجوای دل و آتش سخن، زمزمه‌ی شب و فریاد روز، قدرت و عزّت و تواضع و ذلت نرمش و آشنایی و خشونت و پایداری، در علی این همه هست و این همه به‌خاطر " حق " است و برای اوست و این است که همه ی او دوست‌داشتنی است. و حتی دشمنش در دل شیفته اوست و مخالفش در پنهان شیدای او "ولایت علی، نه علی را دوست‌داشتن که فقط علی را دوست‌داشتن است " 📚 غدیر ، استاد علی صفایی حائری ، صفحه ی ۱۲ @hayatt_ir
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ هرکس با هر مشربی و عقیده‌ای، می‌تواند دوست‌دار علی باشد! در علی، علم و عشق، تدبیر و شمشیر، حریت و عبودیت، نجوای دل و آتش سخن، زمزمه‌ی شب و فریاد روز، قدرت و عزّت و تواضع و ذلت نرمش و آشنایی و خشونت و پایداری، در علی این همه هست و این همه به‌خاطر " حق " است و برای اوست و این است که همه ی او دوست‌داشتنی است. و حتی دشمنش در دل شیفته اوست و مخالفش در پنهان شیدای او "ولایت علی، نه علی را دوست‌داشتن که فقط علی را دوست‌داشتن است " 📚 غدیر ، استاد علی صفایی حائری ، صفحه ی ۱۲ @hayatt_ir
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ بفرمایید👇 با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی ناله‌ام را بگیرم. منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمی‌دانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچه‌ها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمی‌توانستم روی صندلی بنشینم. در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غم‌آلود اسرا یادم مانده، بعضی بچه‌ها با دیدن وضعیتم گریه😭 کردند. اتوبوس که به طرف بغداد می‌رفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب می‌بینم و همه این‌ها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی می‌بیند و در عالم خواب به خودش می‌گوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام می‌شود!» هرچقدر از استان میسان عراق دورتر می‌شدیم به کربلا ♡نزدیک‌تر می‌شدیم. نزدیکی‌های بغداد، یکی از دژبان‌ها به بچه‌ها گفت : « کربلا♡ سبعین کم، کربلا♡ هفتاد کیلومتر». نام کربلا♡ که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید.😭 گویی دجله از چشم‌ها جوشید. صدای گریه 😭اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه.😭 امشب به بهانه آقا امام حسین‌ (ع) یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود گریه کردم😭. : سید_ناصر_حسینی_پور
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ یه تیکه از کتاب "قصه‌‌‌ی دلبری" بود که میگفت: امام رضا تنها کسیه که هر چی به صلاحت نباشه به صلاحت می‌کنه:))♥️ - https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ داستان برمی‌گرده به چند سال پيش. بابا بزرگ زنده بود اما عاليجناب آلزايمر چنان چيره شده بود كه تقريبا حرف نمی‌زد، كسی را هم نمی‌شناخت. ما رفته بوديم خونه‌ی بابا بزرگ. من كنار بابا بزرگ روی مبل نشسته بودم و داشتم تلويزيون می‌ديدم. بابا بزرگ انگار نه انگار كه من كنارش بودم، تا اين كه خواهر كوچيكه اومد پيشم و گفت: تو كتاب تاريخ‌مون نوشته چرا حكومت پهلوی ساقط شده است؟ بهش گفتم بنويس بی‌كفايتی شاه، مزدوری بيگانگان و نارضايتی مردم. خواهر كوچيكه نوشت و كودكانه رفت. داشتم شبكه‌ها رو بالا پايين می‌كردم كه بابا بزرگ گفت: نه... نشنيده گرفتم. چند سالی می‌شد صدای بابا بزرگ رو نشنيده بودم. گفتم لابد خيالاتی شدم، تا اينكه گفت: نه اينجوری نبود... برگشتم. چشاش همون آبیِ كم‌رنگ مهربون بود. گفت: اينجوری نبود... به خاطر مامان بزرگت انقلاب شد. از همين ميدون شهدا، كنار خونمون. من مامان بزرگتو خيلی می‌خواستم.. خيلی، اما يه پيرمرد پولدار، از اينا كه وصل بود به دربار، شده بود پاپی و سمج، منم هيچ كاری از دستم بر نمی‌اومد. می‌خواست مامان بزرگتو ببره امريكا با خودش. شبی كه قرار بود فرداش بياد خواستگاری مامان بزرگت، رفتم حرم. گفتم خدايا نذار همه زندگيم بره. دقيقا فرداش مشهد شلوغ شد، ريختن مردم. داشت انقلاب می‌شد كه اون يارو پيرمرده فرار كرد رفت؛ مامان بزرگت موند واسه من. https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ ... ✂️ 🍃 نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مرده‌ها و زنده‌ها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگ‌های درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گل‌های باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا می‌زدند حتی مترسک باغ حیاط که لباس‌های تو را می‌پوشید از فراق تو مُرد. به خدا می‌سپارمت تا همیشه زنده باشی. https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته مادر بزرگم است ... زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکده اش. درتمام عمربدبختی به سرش باریده بود. یک روز از او پرسیدم: مامان بزرگ چه چیزی درزندگی از همه مهم تر است؟ جوابش رافراموش نکرده ام: فقط یک چیز درزندگی به حساب می اید. آن نشاط است. هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد. 📚کتاب: دیوانه وار نوشته:کریستین_بوبن https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ حماقت خودت و دانیال و بقیه دوستات رو گردن اسلام ننداز . اسلام یعنی محمد (ص) ؛ که همسایه‌اش هر روز روده‌ۍ گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد ، رفت به عیادتش .‌ اسلام یعنی دخترایۍ که به جاۍ زنده به‌گوری ،‌ الان روبه روۍ من نشستن . اسلام یعنی علـے ؛‌که تا وقتی همسایه‌اش گرسنه بود روز‌شو باز‌ نمۍکرد . اسلام یعنی حسن ؛ که غذاشو با سگ‌ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد . من شیعه نیستم‌ ، اما اسلام رو بھتر از رفقاۍ داعشیت میشناسم . تو مسلمونی بلد نیستی ، مشکل از اسلامه ؟ . کتابِ چایت را من شیرین میکنم☕! https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ عده‌ای دیگر هم نزد پیامبر (ص) آمده‌اند و میخواهند باران چنین سیل آسا نبارد. پیامبر دست هایش را بالا می‌آورد و می‌گوید : خدایا ! باران بر حوالی مدینه ببارد ، نه بر مدینه . آنگاه به ابرها اشاره میکند . ناگھان در بینِ ابرها شکافی ایجاد میشود و آنھا چون سربازهایی فرمانبردار بہ اطراف مدینه میروند و خورشید بر آسمان آبی نقش می‌بندد . ابرها چون حلقہ‌ای بر دور شھر می‌بارند ؛ ولی حتی یک قطره هم داخل شھر نمی‌ریزد . مدینةالنبی در این آرامشِ بعد از طوفان ، غرق فرح و شادمانـے است . نگاه همہ به ابرهای در اطراف آسمان است و بر زبانشان حمد و تکبیر ؛ اما من نگاهم بہ رسول خدا(ص) است و دست‌هایی کہ از عشق ، معجزه میکنند :)💙 کتاب ِ حنانه شو . https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372
📚 بـرای سـلامـتـی ذهـنتـان ، هـر روز یـک جـرعـه کـتــاب بنـوشـید... ‎‌‌‌‎   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌✾࿐༅✧☕️✧ ༅࿐✾ خاك کربلا چہ بھت‌آور بود ؛ از سویـی انگار وسط بھشت نشستہ‌ای و از سوی دیگر ، انگار کوھِ غم روی دوش‌هایت سنگینی می‌کند . اما شنیدھ بودم نجف طور دیگری است ؛ سبک و آرام ، انگار در خانۂ پدری‌ات نشسته‌ و در خنکای نسیم مُحبت آرام می‌شوی . • کتابِ کھکشان‌ نیستی - بہ‌قلم ؛ محمدهادی‌ اصفهانی https://eitaa.com/joinchat/257032211C09686e5372