💎زندگی در تنه درخت
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوتهای عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند».
💐❤️🌷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
روزی "اندوه" به روستای ما آمد
"گفتیم رهگذر است
اما ماند
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمیست
دو سه روز دیگر می رود
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان
اکنون اندوه کدخدا شده و مام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرد
پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود
🌻☘💐
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
💎روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
🌷💐🍀
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
139094c28da5a-4c31-4a30-b160-f240d36c3ce8.mp3
زمان:
حجم:
4.52M
🍀آروم آروم سر میرسه
غمای مردم جهان...
#حسین_طاهری
#آغاز_ولایت_امام_زمان
#نوای_مهدوی
#امام_زمان
#عید_بیعت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
یا امام زمان ....
صبرم از کاسه دگر لبریز است
اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟!
آنقدر من خجل از کار خودم
اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟!
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون بخیر
#پیشنهاد_دانلود
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺
✅ خواب در قرآن (5⃣)
✅💐 رؤیای صادقانه پادشاه مصر
💐✨ در سوره یوسف، به یکی دیگر از رؤیاهای صادقانه در قرآن اشاره میشود.
💐✨ یوسف سالها در تنگنای زندان به صورت یک انسان فراموش شده باقی مانده بود و تنها کار او خودسازی، و ارشاد و راهنمایی زندانیان بود. تا این که یک حادثه به ظاهر کوچک سرنوشت او را تغییر داد، نه تنها سرنوشت او که سرنوشت تمام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت.
💐✨ پادشاه مصر خوابی میبیند که معبران، آنرا خواب آشفته مینامند و از تعبیر آن عاجزند. قرآن خواب پادشاه مصر را اینگونه بیان میکند:
💐💫 وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَىٰ سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ ۖ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ (آیه 43 سوره یوسف)
پادشاه گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را میخورند؛ و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده؛ (که خشکیدهها بر سبزها پیچیدند؛ و آنها را از بین بردند.) ای بزرگان قوم! درباره خواب من نظر دهید، اگر خواب را تعبیر میکنید!».
#خواب
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتیازدهم🌼
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef