صهیونیستها توی این شیشماه کارایی کردن که از همهجای دنیا، صدای مردم در اومد.
از بمبارون خونهها تا حمله به بیمارستان
از کشتن زن و بچه تا تعرض و بیعفتی
از بستن آب و برق تا بمبارون صف آرد
از دزدیدن پیکر شهدا تا سرقت اعضای بدن
کارهایی که حتی تصور یه دونش برای خودمون و خانوادهی خودمون خیلی دردآوره.
حجم این جنایات، صدای همه رو درآورد؛
از همین مردم مسلمون خودمون
تا مردم غیرمسلمون و حتی بیدین اروپا
از مردمی که بغل گوش فلسطین، سایهی جنگ بالای سرشونه، تا مردمی که تو اروپا فرسنگها با جنگ فلسطین فاصله دارن. از مردم سیاهپوست آفریقا تا چشمبادومیهای ژاپن و کره.
مسئله؛ مسئلهی مسلمونا نیست. مسئله، مسئلهی زمین نیست. مسئلهی انسانیته، مسئلهی شرفه
خلاصه چهل سال گذشت تا امروز همهی مردم دنیا به حرف امام رسیدن:
اسراییل یه غدهی سرطانیه
فردا بزرگترین و پرشورترین روز قدس تاریخ خواهد بود. فردا مسلمونها نه، ایرانیها نه، بلکه آزادهها در سرتاسر زمین به خیابون میان تا خشم و نفرت خودشون رو از این کثافت بشری فریاد بزنن.
فردا یه روز معمولی نیست، روز شرافته
جانمونی رفیق✌️
➥ @hedye110
#استوری | طوفان الاحرار
نَصْر مِنَ اللّٰهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ
یاری و پیروزی نزدیک است
🗓 به مناسبت روز جهانی قدس
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و پنجم)
🤲 خدایا مرا دوستدار اولیائت قرار ده...
➥ @hedye110
استاد معتز آقائیTahdir joze24.mp3
زمان:
حجم:
3.94M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و چهارم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
استاد معتز آقائیTahdir joze25.mp3
زمان:
حجم:
4.01M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و پنجم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز بیست و ششم)
🤲 خدایا عیبم را پوشیده دار...
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#دل_آرام_جهان❤
در چشم من فراقت
نگذاشت روشنایی
ای آفتابــ☀️ــ تابان
دریاب دیــدهها را
🔸شاعر: همام تبریزی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
الان هم با شوهرش که آن هم
پیر مرد نسبتا چاقی بود و در غسالخانه مردانه کار می کرد،
زودتر رفته بود.
وقتی دیدم زینب و مریم خانم می خواهند درباره کارشان صحبت
کنند، صلاح ندانستم بایستم و حرف هایشان را گوش کنم. از همان
جلوی در گفتم: اگه اجازه بدید من دارم میرم.
صدای هر دویشان آمد که: دستت درد نکنه. خدا خیرت بده. بعد
زینب جلوی در آمد و پرسید: فردا هم می آی؟ گفتم: نمی دونم.
ببینم خدا چی میخواد.
خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خانه. حس میکردم زینب خانم
خیلی به دلم نشسته با اینکه تفاوت سنی مان زیاد بود و او تقریبا
بیش از دو برابر من سن داشت. خیلی با او راحت بودم. با هم
صمیمی شده بودیم. زینب هر وقت می خواست کسی را خطاب کند
میگفت؛ مادر، مرا هم مادرجون یا دختر جون صدا میکرد. همین
نکته به نظرم او را دلسوزتر و مهربان تر نشان می داد. مریم خانم
هم زن خوش برخوردی بود ولی به پای زینب نمی رسید. تا به
خانه برسم تمام جریانات آن روز را مرور کردم. بیژن و
خواهرانش، عفت، زن خدا
رحم و آن زن سیاهپوست که فقط میدانستم اسم شوهرش
علیرضاست، همه و همه ذهنم را مشغول کرده بود
نمی دانم چرا بعد از ظهر حالم گرفته تر از صبح بود. حالا هم که
می آمدم، غروب شده بود و انگار تمام غم های عالم را روی دلم
انباشته کرده بودند. صبح بیشتر می ترسیدم و بهت زده بودم. اما
عصر آن حالت ترس جایش را به سیاهی و دل مردگی داده بود،
توی کوچه چند نفر از زنهای همسایه را دیدم. خانم آقای گروهی،
زن اسکندر، مغازه دار محل و چند نفر دیگر. سلام کردم و
خواستم رد شوم که خانم گروهی پرسید: چه حال، چه خبر؟
نمی دانم از کجا فهمیده بود، جنت آباد بوده ام. گفتم: خیلی شلوغ،
خیلی ناراحت کننده بود. بعد اضافه کردم: راستی عفت زڼ
خدارحم هم شهید شد. بچه اش رو هم آورده بودن.
یک دفعه خانم گروهی زد روی دستش و لب هایش را گزید. خیلی
ناراحت شد. زنها ازش پرسیدند: عفت کی بود؟
خانم گروهی با حالت گریه خواست توضیح بدهد که من
عذرخواهی کردم. حوصله نداشتم. راه افتادم طرف خانه.
در را منصور برایم باز کرد. رفتم توی حیاط. دا جلوی طارمه
بود. به نظر خیلی خسته و درب و داغان می آمد، سلام که کردم،
جواب داد: ها، چه عجب اومدی؟
معلوم بود از دستم عصبانی است. به شوخی گفتم: می خوای
برگردم؟ چپ چپ نگاهم کرد و توی آشپزخانه رفت نشستم لب
حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم. از همانجا پرسیدم: دا
چه خبر؟ گفت: چه خبر، گذاشتی، رفتی؟ پرسیدم: بابا کجاست؟
گفت: هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه. دوباره رفت.
گفت: منتظرم نموئین. آماده باش دادن.
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام، صدایش در آمد: پاشو. پاشو برو
حموم گفتم: باشه الان میرم
خیلی خسته و داغان بودم، ولی اگر حرف دا را گوش نمی کردم،
دست از سرم بر نمی داشت، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را
توی حمام کشاندم. با لباس، زیر دوش ایستادم. به دست هایم با
تعجب نگاه میکردم و از خودم می پرسیدم: چطور با این دست ها
کشته ها را جابه جا کرده ام. با اینکه آب، سرد بود و لرزم گرفته
بود، ولی آب بهم احساس آرامش می داد و روحم را سبک می
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم. لباس هایم را زیر دوش
لگدمال کردم و چلاندم. بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند،
لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود، لباس ها را گرفت.
شنیدم دا به او می گوید: اینا رو روی بند رخت پهن نکن.
بیندازشون رو فنس
به خودم گفتم: دا وضعیت غسالخانه را ببیند، چه می خواهد بگوید.
بعد در حین غسل مس میت، یاد کشته هایی که غسل داده بودیم،
افتادم. به نظرم تنها فرقم با آنها این بود که آنها قدرت انجام کار
خودشان را نداشتند و من این قدرت را داشتم. وقتی بیرون آمدم
خیلی دلم می خواست بروم، بیفتم روی تخت. ولی مجبور بودم کار
کنم تا بهانه دست دا ندهم
لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم
میکرد. می خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند. من هم خسته
بودم و حوصله حرف زدن نداشتم. شام را آوردیم و سفره پهن
کردیم. بچه ها دور سفره نشسته بودند. شیطنت میکردند و غذا می
خوردند، به آنها نگاه می کردم. دستم به غذا نمی رفت. شکمم قار
و قور می کرد. ولی اصلا اشتها نداشتم، حتی دیدن گوشت های
غذا، حالم را بد میکرد. دا هی میگفت: چرا هیچی نمیخوری؟ از
صبح سر پا بودی
می خواستم بگویم: نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست. ولی به
گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم. یک تکه نان برداشتم و رفتم
توی حیاط, به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.
چند لیوان چای هم سر کشیدم، عطشم برطرف شود و خستگی از
تنم برود. بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را آوردم.
در همان حال به خودم میگفتم: وقتی قرار است آدم بمیرد، دیگر
این چیزها چه ارزشی دارد. خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.
خیلی ساده تر از این ها می شود زندگی کرد. وقتی با لیلا ظرفها
را می شستیم، گفت: منم فردا باهات میام.
گفتم: نمی شه. اگر تو بیای دا دست تنها می مونه. اون وقت به بابا
چغولی میکنه. اونم نمیذاره هیچ کدوممون بریم. بعد برایش جسته
گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم، تعریف کردم. دا می رفت و می آمد و یکی در میان
حرفهای مرا می شنید و کدام را نفرین می کرد. می گفت: این
دست از سر ما برنمی داره. نمیذاره آسایش داشته باشیم. هر چی
بدبختیه زیر سر اینه. اون از عراق، اینم از ایران.. و کارمان که
تمام شد، نماز خواندم و رفتم، افتادم روی تخت. خیلی خسته بودم
دلم میخواست بخوابم ولی زینب نمی گذاشت. از وقتی پایم را توی
خانه گذاشته بودم، می خواست خودش را به من بچسباند. هی
میگفتم: برو بگیر بخواب من خسته ام، به خرجش نمی رفت. وقتی
آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت: می خوام پیشت بخوابم،
دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم. گفتم: بیا.
او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم. حالا که او را در
بغل داشتم و معصومیت و لطافتش را حس می کردم، دیگر نمی
خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم، ولی زینب پرسید: کجا
بودی؟
گفتم: جنت آباد، گفت: چی کار می کردی؟
ماندم چه بگویم، مکث کردم و گفتم: کار داشتیم. الان هم خیلی
خسته ام. بعد برای اینکه ذهنش را منحرف کنم، پرسیدم: شما
امروز چی کارها کردین؟
گفت: هیچی. خسته شدم. همه اش توی خونه ایم. دا نمیذاره بریم
بیرون. میگه خطرناکه. بابا هم که نیومده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
استاد معتز آقائیTahdir joze26.mp3
زمان:
حجم:
3.99M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊