┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
ای بهترین #قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم #نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا #فدای_تو همه ایل و تبار ما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتشصتم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: دا راست میگه. نباید برید بیرون. بابا هم هر جا باشه دیگه
پیداش میشه.
بعد به خودم گفتم: چه تو خونه، چه بیرون، دیگه هیچ فرقی نداره،
همه جا خطرناکه. زینب مجبورم کرد، برایش قصه بگویم. هرچه
می گفتم؛ خسته ام. خوابم میباد، زیر بار نمی رفت. آخر سر یک
چیزی سر هم کردم و برایش گفتم. زینب که رفت، لیلا که کنارم
دراز کشیده بود، شروع کرد به پرسیدن. این یکی بدتر از آن یکی
بود. به هیچ جوابی قانع نمی شد. وقتی هم رضایت داد، دست از
سرم بردارد، خودم از شدت خستگی خوابم نمیبرد چشم هایم که
روی هم رفت، کابوس ها به سراغم آمدند. انگار توی قبر بودم و
یک نفر مرا به عمق آن میکشید، هر چه تلاش می کردم خودم را
از دستش رها کنم، نمی شد. همین طور که در تقلا بودم، دیدم از
مسافت نه چندان دوری، چهره های عجیب و غریب و ترسناکی به
طرفم حمله ور شدند. می خواستم از توی قبر بیرون بیایم و پا به
فرار بگذارم. ولی پاهایم محکم گرفته شده بود، نه راه پس داشتم و
نه راه پیش. در آخرین لحظاتی که آن موجودات ترسناک نزدیکم
شدند، از خواب پریدم. بدجوری عرق کرده بودم. قلبم می خواست
از قفسه سینه ام بیرون بزند. صلوات فرستادم و خدا را شکر کردم
که از خواب پریده ام وگرنه از ترس قالب تهی می کردم. دوباره
که خوابم برد، باز خواب دیدم، خواب هایی که صحنه های درهم
برهم و شلوغی داشت و من احساس ناراحتی می کردم. تا صبح
چند بار از صدای نفس نفس زدن هایم بیدار شدم. یک بار که از
خواب پریدم، صدای دا را شنیدم. به بابا میگفت: تو چرا به این
دختر چیزی نمیگویی؟ چرا مانعش نمی شوی، جنت آباد نرود؟ از
حرف دا خیلی ناراحت شدم. گفتم: الان کار دستم می دهد. ولی بابا
گفت: الان وقت این حرفها نیست. ما باید خودمون هوای همدیگه
رو داشته باشیم، اگه قرار باشه من نذارم، اون همسایه اجازه نده،
پس کی میخواد جلوی دشمن بایسته، این جوری که دشمن یه روزه
می یاد، همه مملکتمون رو اشغال میکنه و شرف و ناموس همه
مون رو از بین می بره. این بعثی ها که نمی دونی چه بی وجدان
هایی هستند. این ها به ناموس سرشون میشه، نه دین و ایمون
دارند. بعضی هاشون از حیوونای وحشی هم بدترند. با حرف بابا
خیالم راحت شد و دوباره خوابم برد.
آخرین بار که بلند شدم، اذان صبح را گفته بودند. از جا کنده شدم
و رفتم نمازم را خواندم. از دا که بیدار بود، پرسیدم: دیشب بابا کی
اومد؟
گفت: آخرهای شب.
پرسیدم: پس الان كو؟ گفت: اذان را که دادند، رفت.
خیلی دلم می خواست دوباره برگردم توی تختخواب و تا ظهر
بخوابم ولی چون میخواستم بروم جنت آباد، باید دست به کار می
شدم. لیلا هم یک دفعه از جا پرید. دوتایی هول هولکی شروع کردیم
به کار کردن صبحانه درست کردیم. سفره انداختیم. من بچه ها را
بلند کردم و لیلا رختخواب ها را روی هم گذاشت. سر سفره، لقمه
درست کردم و دست بچه ها دادم. خودم هم یک لیوان چای
سرکشیدم و دویدم، لباس پوشیدم. دا وقتی دید من و لیلا در تکاپوی
رفتن هستیم، گفت: کجا؟
دوتایی گفتیم: جنت آباد گفت:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
چرا دوتاتون با هم؟ الاقل یکی تون
بمونه کمک کنه من گفتم: من که نمی تونم بمونم. بهشون گفتم؛
امروز هم میرم. قول دادم برم کمک. لیلا هم با تضرع گفت: دا
منم میخوام برم کمک کنم.
دوباره من گفتم: سعی میکنیم زود بیاییم کمکت کنیم. و دا سکوت
کرد. ما هم معطل نکردیم و از خانه بیرون زدیم. توی راه از
اینکه لیلا با من می آید، نگران بودم. چون دختر عاطفی و حساسی
بود، می ترسیدم نتواند آن صحنه ها را تحمل کند و اثر بدی توی
روحیه اش بگذارد. از آن طرف نتواند کار کند و آبروی من برود.
برایم سؤال بود که چرا هر چه از صحنه های دلخراش آنجا بیشتر
میگفتم، او بیشتر پافشاری می کرد که بیاید، جوابی که برای این
سوال داشتم، این بود که من و لیلا چون فقط یکسال با هم تفاوت
سنی داریم و توی کارها همیشه با هم بوده ایم، او دوست دارد که
همه جا با من باشد. الان هم نمی خواهد از کاری که در آن برای
مردم خیری وجود دارد، عقب بماند. برای اینکه خیالم از بابت لیال
راحت باشد، گفتم: میریم جنت آباد، باید سریع مشغول به کار بشیها، معطل نکنی، بگی من نمی تونم. من می ترسم. این حرفها
رو نداریم. داری می آی، هر کاری بود باید انجام بدی. بیچاره
برای اینکه با من بیاید، گفت: باشه هرکاری بهم بدهند انجام میدم.
خیلی زود رسیدیم جنت آباد، چون اول صبح بود، چندان شلوغ
نبود. غسال ها در حال لباس عوض کردن بودند، بیرون ایستادیم.
وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمده سلام کردیم. زینب
با خنده جواب داد و گفت: نیروی کمکی آوردی؟
گفتم: آره. این لیلا خواهرمه.
زینب گفت: الهی سفید بخت بشین، خدا خیرتون بده. با سن و سال
کم تون اومدین کمک کنید. رو به لیلا کرد و ادامه داد: دیروز
خواهرت خیلی به ما کمک کرد. خیلی خسته شد. بعد به اتفاق هم
رفتیم، طرف غسالخانه. پشت در غسالخانه نرسیده، دیدیم تعدادی
شهید آنجا خوابانده اند. زینب گفت: اینا رو از بیمارستان آوردن.
من حواسم به لیلا بود. از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد،
چشم هایش گرد شده بودند، با بهت و نگرانی آنها را نگاه می کرد.
انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده. با اینکه این همه سؤال
پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید، باورش نشد من چه
میگویم. تازه عمق فاجعه را می فهمید. بدون اینکه لب باز کند و
عکس العملی نشان بدهد به آنها خیره مانده بود. گاه به من نگاه
میکرد. انگار با نگاهش میگفت؛ این چیزی که من می بینم، چیزی
نیست که تو می گفتی
برای اینکه او را از این فضا بیرون بیاورم و مسأله را عادی جلوه
بدهم، گفتم: بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری. دیشب برایش از
بیژن و خواهرانش گفته بودم. خانم نوری در مدرسه سالور معلم
لیلا هم بود و لیلا خیلی دوستش داشت
سر خاک پیژن، لیلا فاتحه خواند و گریه کرد. این گریه همان
بغضی بود که جلوی در غسالخانه داشت خفه اش می کرد. باز هم از
خواهر بیژن برایش گفتم. بعد بلند شدیم و به
طرف غسالخانه راه افتادیم. لیلا با تعجب به قبرها که از دیروز تا
به حال پر شده بودند، نگاه میکرد و می گفت: وای زهرا نگاه کن،
اینجا تا دو روز پیش یه تیکه بیابون بود. چطور یک شبه بر شد؟!
لیلا راست میگفت، شهرداری از اول سال ۱۳۵۹ اعلام کرده بود؛
اجازه دفن میت در جنت آباد را نمی دهد و مردم باید مرده هایشان
را به قبرستان جدید در حول و حوش مزار علی ابن الحسین در
جاده شلمچه ببرند. بعد از این اعلام، رفت و آمد مردم به جنت آباد
خیلی کم شده بود. موسی بختور و عباس فرحان اسدی و سید جعفر
موسوی را هم که در درگیری های مرزی به شهادت رسیده بودند،
به خاطر آنکه شهید بودند، در جنت آباد دفن کردند. مثل اینکه
قرار بود فقط اگر مورد شهادت پیش بیاید، مجوز دفن بدهند، حالا
در عرض یکی، دو روز تعداد زیادی شهید شده بودند و آن
محدوده پر از قبر شده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
استاد معتز آقائیTahdir joze27.mp3
زمان:
حجم:
4.02M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و هفتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
✅ #تلنگر
یه مقایسه بسیار عجیب
۱_ چون اون آقا اهل #مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم!😶
۲_ چون فلان کس که #نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمیخونم!😐
۳_ چون فلان خانم که #چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم!😑
*یه سوال خیلی مهم:*⁉️
۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟)😜🥙
۲_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟)🚖
۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم #بیحجاب، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه باحجاب میشم؟)😉
*چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!*🤫
هیچ کس به غیر از #پیامبر اسلام صل الله علیه و آله و ائمه طاهرین علیهم السلام #معصوم نیست.
پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست)
پس بخاطر دین و ایمان، سر خدا و خداپرستها منت نذاریم. انقدر هم سریع دین گریز نشیم.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
✍ مرحوم استاد فاطمی نیا :
🌻 گاهی تحمل همسر بد اخلاق ، خودش نوعی سلوك است .
🎄 يكی از اولياء خدا كه بسيار مرد بزرگى بود و گفته اند امام زمان (علیه السلام) در تشييع جنازه او حاضر بودند ، همسر بسيار بد اخلاقی داشت كه سی و پنج سال او را شكنجه می داد ، ولی او تحمل می كرد !
🌸 بله ، تحمل كنيد ، اصلا خيلی از اين ها با تحمل و گذشت حل می شود .
☘ گاهی هم اگر تحمل شود ، مثل نماز شب برای انسان سلوك الی الله است .
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
🌸نقش نماز در درمان بیماری ها
🔸 آیت الله بهجت(ره) : شخصی می گفت: من بیمار شده و به دکتر مراجعه کردم . دکتر گفت: شما باید ورزش کنید، اگر چه به زیاد نماز خواندن! من هم زیاد نماز خواندم و بیماری ام که سردرد بود خوب شد.
نقش نماز در سلامتی جسم انکار ناپذیر می باشد. خم شدن مکرر سر به پایین در هنگام رکوع و سجود، سپس بالا آمدن سر هنگام ایستادن و نشستن کمک می کند که خون بیشتری به مغز برسد. سجده باعث آسودگی و آرامش در فرد می شود و عصبانیت را کاهش می دهد. مدت زمان ذکر رکوع باعث تقویت عضلات صورت و گردن و ساق پا و ران ها می شود و به این ترتیب به جریان خون در قسمتهای مختلف بدن کمک می کند.
📚منبع: توصیه های پزشکی عارفان،
آیت الله بهجت،ص ۳۷
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
🔸آیت الله مصباح یزدی (ره) :
بعضی چیزها هست که اثرش در دنیا زود ظاهر میشود؛ یکی خدمت به پدر و مادر است یکی صله رحم.اینها در همین دنیا اثرش ظاهر میشود. شاید نباشد انسانی که در زندگی خود به پدر و مادر خدمت کرده باشد و در دنیا بدبخت شده باشد.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
🔸موضوع: فرزندم از نماز فراریه!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□