#سلام_امام_زمانم💚
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتدویستشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
صدای غرش ترسناک تانک ها وقتی گاز می دادند و شنی هایشان
روی زمین حرکت می کرد، به وضوح به گوش می رسید. صدای
بچه های مدافع را می شنیدم، از حرف هایشان معلوم بود، می
خواهند تانک ها را بزنند. فریاد میکشیدند: درست نشانه برو. دیگه
گلوله آرپی جی نداریم. دقیق بزن و... تمام سعیشان این بود که
جاده خرمشهر - اهواز دست عراقی ها نیفتد.
از سمت پلیس راه هم صداهایی می شنیدم، ولی تشخیص نمیدادم
چه میگویند. گه گاه بچه هایی را می دیدم که خمیده و زیک زاکی
روی عرض جاده میدوند، می غلتند و خودشان را به آن طرف
پرت می کنند. خدا خدا می کردم اتفاقی برایشان نیفتد. هر لحظه
میگفتم الان است که مخشان متلاشی بشود. چون عراقی ها به
محض اینکه جنبنده ایی روی جاده دیده می شد، حجم آتش را روی
آن نقطه زیاد می کردند و با مسلسل هایشان وحشیانه آنجا را به
رگبار می بستند. هر چیزی که در دور و اطرافم میدیدم از شدت
آتش آنها زخم خورده یا از بین رفته بود. به نظرم عراقی ها روی
پشت بام ساختمانهای دو طبقه پلیس راه مستقر بودند که منطقه را
به خوبی زیر نظر داشتند، به طور قطع می توانم بگویم بارش
گلوله های آرپی جی، تیربار و کلاش که بعدها آنها را شناختم،
آنقدر زیاد بود که انگار باران می بارد. حتی از انعکاس نور آفتاب
روی گلوله هایی که در سطح جاده پخش شده یا در آن فرو رفته
بودند، می توانستم گلوله ها را بشمارم. برایم سؤال بود که عراقی
ها چقدر مهمات دارند که این طور آنها را خرج می کنند. باز بلند
شدم. رفتم کنار دیوار بتونی نشستم، بدنم مثل کوره میسوخت.
احساس می کردم از بدنم حرارت بلند می شود. با روسری و
چادر، خودم را باد میزدم. کلافه شده بودم. گاه بلند میشدم و تصمیم
میگرفتم جلوتر بروم. می خواستم حالا که تا اینجا آمده ام کاری
انجام بدهم. اصلا من دنبال علی آمده بودم و حالا یکجا میخکوب
شده بودم
نیم ساعت بعد جوان ها آمدند. خشاب هایی را که کف وانت ریخته
بود، جمع کردند و به یکی از سربازها دادند. پرسیدم: چه کار می
خواهید بکنید؟
گفتند: هیچی ما دیگه اینجا کاری نداریم. باید برگردیم. گفتم: پس
من این همه دارو و وسایل آوردم گفتند: خب مجروح نداشتند گفتم:
اینجا نبود. حتما جلوتر هست
گفتند: نمیشه بری جلوتر با ناراحتی گفتم: آخه من تا اینجا اومدم
واسه چی؟
گفتند: حضورتون همچین بی فایده هم نبوده، نیروها با دیدن شما
در اینجا، تحت این شرایط روحیه گرفته اند. شاید شما ندونید. ما
که مردیم می فهمیم وقتی یه مرد یه زن رو تو خطوط درگیری
میبینه، چقدر غیرتش به خروش می یاد تا جلوی دشمن رو
بگیره و ایستادگی کنه. این حضور شما خیلی روحیه دهنده بود
این ها را شنیدم ولی باز ناراحت بودم. با این همه تلاش نتوانستم
حتی از علی خبری بگیرم. احساس می کردم رفتنم بیهوده بوده و
هیچ کاری هم نکردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستهفدهم🪴
🌿﷽🌿
نمی دانستم داروها را بگذارم یا با خودم برگردانم. یک سری از
وسایل پانسمان و ضدعفونی را جدا کردم و گفتم: اینا رو بدید
سربازها ببرن جلو. یکی از پسرهایی که قبلا صندوق مهمات برده
بود، گفت: بدین من بیرم. وسایل را گرفت، روی جاده قل خورد و
خودش را به آن طرف جاده انداخت. تا او برگردد، این چند نفر
درباره اینکه چطور از زیر این و آتش بیرون بیایند صحبت کردند.
دست آخر راننده گفت: على لله خدا بزرگه. سوار شید. همین
جوری که اومدیم، برمی گردیم.
به من گفتند: شما به پشت کابین تکیه بده تا کمتر در معرض خطر
باشی. خودشان هر کدام یک گوشه را چسبیدند. راننده توی
خاکی دنده عقب گرفت و به موازات خانه های پیش ساخت حرکت
کرد. این مسافت کوتاه را چنان توی دست انداز و گودال ها می
افتاد و بیرون می آمد که دل و روده مان توی دهان مان آمد. بالا
می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم. تمام استخوان های کمر
و پاهایم خرد شده بود. پسرها داد می زدند: داغون شدیم. آن یکی
می گفت: برو برو، گاز بده.
درست روبه روی جاده کمربندی، راننده پایش را روی گاز
گذاشت. از شیب کنار جاده بالا پرید و مستقیم توی جاده کمربندی
پیش رفت. دوباره آتش روی ما زیاد شد. یکی از پسرها کف وانت
خوابید. من و بقیه هم مچاله شده بودیم. از تیررس گلوله ها که دور
شدیم، نفس راحتی کشیدیم. راننده همان مسیر قبلی را طی کرد.
جلوی مسجد جامع که پیاده شدم، از همان جلوی در از علی
پرسیدم. جوابها منفی بود. دو، سه ساعت بعد با زهره و دخترها
سراغ دا رفتم، وارد حیاط که شدم، دیدم زن عمو غلامی دارد مثل
ابر بهاری گریه می کند. پرسیدم: چی شده؟
گفتم: حالا خدا بزرگه، شاید تا شما بخواهید جمع و جور کنید و
بروید، اینها گورشون رو گم کرده باشند یا خدا طور دیگری
بخواهد و جنگ تمام بشود
همان طور که گوله گوله اشک می ریخت، گفت: خدا از دهنت
بشنوه. دعا کن من دلم نمی خواهد از خرمشهر بروم. چطور خونه
زندگیم رو رها کنم، خیلی سخته
همسایه های دیگر دورش را گرفتند و دلداریش دادند و گفتند:
ناراحت نباش، اگه اوضاع همین طور پیش بره همه ما باید برویم.
خیلی دلم می خواست دا را هم با آنها بفرستم، چند بار دور و بر
مسجد شیخ سلمان را کوبیده بودند حتی خمپاره داخل حیاط مسجد
هم خورده بود. یکبار که توی دیوار جای ترکش خمپاره را دیدم از
دا پرسیدم: چی شده؟ گفت: بچه ها رفته بودند تو کوچه من رفتم
دنبالشون. وقتی برگشتم دیدم خمسه خمسه خورده. چند نفر هم
مجروح شدن. یکی شون که خیلی حالش بد بود، بردند بیمارستان.
باز یکبار دیگر وقتی همه خواب بودند، خمپاره گوشه حیاط خورده
بود و همه را وحشت زده از خواب پرانده بود. دا این ها را می
دید ولی اصلا حرفی از رفتن نمیزد. هر بار به دا میگفتم: بیا شما
هم برو، میگفت: کجا برم؟ شماها رو بذارم کجا برم، مگه شما
اینجا نیستید؟ میگفتم: ما کار داریم. شما بیا برو بچه ها گناه دارند.
می گفت: مگه جون بچه های من از بقیه عزیزتره؟ ما می مونیم.
تا همه هستن ما هم هستیم
ولی همه نمی ماندند. جمعیت مسجد شیخ سلمان هر روز کم و زیاد
می شد، یک عده می رفتند. یک عده دیگر می آمدند و جایگزین
می شدند. خیلی از همسایه ها مثل زن عمو درویش، زن على
سالاری، دختر و دامادشان، ننه سلیمه و... رفته بودند. فقط این دا
بود که سرسختی می کرد، از کنار زن عمو غلامی گذشتم و به
طرف دا و بچه ها رفتم. زهره فرهادی زینب را بغل کرده بود و
نوازشش می کرد. بقیه هم با دا و پسرها صحبت می کردند. حسن
و سعید که خجالتی بودند، سرشان را پایین انداخته بودند و رنگ به
رنگ می شدند، دا تا مرا دید، گفت: چه دوست های خوبی داری.
خیلی با معرفت اند. تو هم که نیستی به ما سر می زنند و
احوالپرسی می کنند. محسن را هم دیدم. پکر و داغان بود. گفتم: ها
چه خبر؟
گفت: چه خبرا بیکاری، بدبختی گفتم: این همه کار توی مسجد
ریخته، بیا به گوشه اش را انجام بده.
گفت: جارو زدن و آب از شط آوردن شد کار؟ من می خواهم بروم
خط، من اسلحه می خواهم
میدانستم محسن به خاطر آرام بودنش با آنکه توی مسجد بوده ولی
هیچ کسی شناختی نسبت به او پیدا نکرده است. دوره آموزش
نظامی هم ندیده، بعید است کسی به او اسلحه بدهد. به خاطر همین،
گفتم: تو کار با اسلحه را بلد نیستی، انتظار داری با این کمبود
تجهیزات یک اسلحه هم که پیدا می شود، به تو بدهند؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#شب_اول_محرم
به نامردی همين نامرد مردم دوره اش كردند
بساط روضه ی غربت فراهم می شود آخر
همينكه دست هايش بسته شد ياد علی افتاد
نصيب خاندان مرتضی غم می شود آخر.،
#حضرت_مسلم_بن_عقیل_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110
مداحی_آنلاین_بیایید_بیایید_اگر_اهل_مایید_مهدی_رسولی.mp3
2.72M
🔳 #زمینه #شب_اول #محرم
🌴بیایید بیایید اگر اهل مایید
🌴که خیری نبینید اگر جا بمانید
🎙 #مهدی_رسولی
➥ @hedye110
🔴 صدقه اول ماه فراموش نشود
🟢 در کتاب مکیال المکارم از وظایف ما نسبت به امام زمان علیه السلام در وظیفه شماره ۲۳ و ۲۴ آمده است :
🔺صدقه دادن به قصد سلامتی امام
🔺 صدقه دادن به نیابت از امام عصر
➥ @hedye110
صد مرتبه #سوره_توحید
هرشب تا روز عاشورا
به نیابت امام زمان عج
هدیه به روح پاک سیدالشهدا ع
➥ @hedye110
یاد خدا ۵۱.mp3
11.21M
مجموعه #یاد_خدا ۵۱
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
√ شما میتوانید با فرمولی که در این پادکست میآموزید، بعد از هر عبادت، ذکر، زیارت و ... میزان مقبولیت آن عملِ (یاد) خودتان را تخمین بزنید.
➥ @hedye110
یاد خدا ۵۲.mp3
9.73M
مجموعه #یاد_خدا ۵۲
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
√ چرا بعد از یک مدّت توفیق در استمرارِ یاد (ذکر، زیارت، شبزندهداری، فعالیتهای موثر جهادی و ...) توهم معنویت و تقدس و رشد پیدا میکنیم؟
چه کنیم این حالت را در خودمان از بین ببریم و یا به آن مبتلا نشویم؟
➥ @hedye110
YEKNET.IR - zamine - 98.09.12 - motiee.mp3
4.84M
🔳 #زمینه #شب_دوم #محرم
کاروان غمت کاروان خداست
زائران توایم کربلا شهر ماست
🎙 #میثم_مطیعی
➥ @hedye110
#شب_دوم_محرم
زمین کربلا اینجاست زینب
دیار پر بلا اینجاست زینب
تحمل می کنی؟ گویم برایت
فراق ما دو تا اینجاست زینب
صدایی آشنا آید به گوشم
که مادر قبل ما اینجاست زینب
قاسم نعمتی
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110