#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیدوم🪴
🌿﷽🌿
على را که توی آمبولانس گذاشتند، رفتم نشستم و سرش را توی
بغلم گرفتم. ماشین راه افتاد و من سر درد و دل هایم باز شد. تا
آنجا که توانستم به علی گله کردم و اشک ریختم. گفتم: بابا گفته
بود تا تو بیایی من مسئول دا و بچه ها باشم. تو چرا اینجوری
گذاشتی و رفتی؟ حالا من با این بچه ها چه کار کنم؟ جواب دا را
بعد این همه چشم انتظاری چه بدهم؟ به خودم گفته بودم تو می آیی
و برای سعید و زینب پدری میکنی.
و نوازشش می کردم و دست
توی موهایش می بردم. خاک هایش را پاک میکردم و با او حرف
می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند. دیگر
علی را طوری کشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه
خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش
دست می زدم، خون می آمد. لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی
بود. این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید،
همه مان ذوق کردیم. از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم.
مطمئن بودم، شهید می شود و همانطور که خودش گفته بود آن
قاب عکس را در حجله اش می گذاریم. آن موقع به خودم گفته
بودم ما حتما در شهادت علی صبور خواهیم بود و گریه نمیکنیم
چون خودش از ما خواسته مثل مادر عباس باشیم ولی بعد جواب
خودم را می دادم علی یک حرفی زد. مگر می شود او طوری
بشود و آرام باشم. لحظه مرگ علی من هم باید مرده باشم. به
همین خاطر، چند روزی گریه کرده کردم. هر بار که علی به خانه
می آمد نفس راحتی می کشیدم و میگفتم: خدایا شکرت که تا الان شهید نشده و باز با رفتنش دلشوره به جانم می افتاد. حتی بابا
هم که مرد قویایی بود، تا علی از خانه بیرون می رفت، بغض
می کرد و اشک در چشمانش حلقه می زد. جرأت هم نداشتیم به
علی بگوییم نگرانش هستیم. عصبانی میشد. یکبار دا به علی گفت:
علی از سپاه بیا بیرون. هر کس توی سپاه برود شهید می شود. تو
بیا بیرون. برو جهاد سازندگی، هر راهی میخواهی برو. فقط توی
سپاه نمان. من همیشه دلواپسم
علی یک دفعه عصبانی شد و گفت: مگه مادر عباس نگران عباس
نبود؟ مگر مادر موسی دل واپس نمیشد؟ مگر آنها خانواده نداشتند؟
من آنقدر توی سپاه میمانم تا شهید بشوم.
بعد از خانه بیرون زد. دا هم نشست سیر دلش گریه کرد. همه این
جریانات که یادم می افتاد، خون گریه می کردم. همه کسانی هم که
توی آمبولانس بودند، زار می زدند. دایی مرتب التماسم می کرد.
دستانم را می گرفت و می بوسید. می گفت: زهرا جان، بس کن
دیگه. من الان می میرم. این قدر بی تابی نکن. تو رو خدا من
دیگه طاقت ندارم.
به خرمشهر که رسیدیم، گفتم: برویم مسجد جامع
میخواستم از مسجد به جنت آباد زنگ بزنم، مطمئن بشوم دا رفته
است. بچه ها گفتند: ما زنگ می زنیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هرکه پرسید چهدارد مگرازدارجهان
همۀ داروندارم بنویسیدحسین..
صلی الله علیک یااباعبدالله❤️
➥ @hedye110
﷽ خاصیت دعای ندبه
🔵 صدرالاسلام همدانی در کتاب تکالیف الانام میگوید: از خواص دعای ندبه این است که هرگاه در جایی با حضور قلب و اخلاص تمام و توجه به مضامین عالی آن خوانده شود عنایت و توجه امام زمان ارواحنا فداه را به آن مکان جلب می کند بلکه باعث حضور حضرت در آنجا می گردد چنانچه در بعضی جاها اتفاق افتاده است.
📚 تکالیف الانام فی غیبه الامام ص ۱۹۷
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عطش_بالا_گرفته
#غزه
در غزه، هزار طفل غمگین، تشنهاست
صد لاله و صدهزار نسرین، تشنهاست
برگرد و برای کودکان آب بیار!
یا حضرتِ عباس! فلسطین تشنهاست
✍ #محمد_مرادی
↳ @hosseinieh_net
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن
با صدای علی فانی
#زیارت_عاشورا
#التماس_دعا_برای_ظهور🤲
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
Ali Faani - Be Taha Be Yasin (128).mp3
5.3M
به طاها به یس به معراج احمد🌺🌸💚
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یبن الحسن دارد زمان آمدنت دیر میشود
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🏴🇮🇷🏴
#سلام_امام_زمانم
یک طرف دست دعا
و یک طرف بار گناه
این تناقض ها
نمک پاشیده روی زخمتان
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات به همراه ترک حداقل یک گناه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
4_6016978242274067655.mp3
1.94M
🔸ترتیل صفحه 26 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست - حجازکار
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیسوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: نه. می ترسیدم ناشی گری کنند و خبر شهادت على از
دهانشان درز کند. آمبولانس ایستاد جلوی مسجد. دایی کمکم کرد
پیکر علی را از روی پاهایم برداشتم. توان بلند شدن نداشتم.
احساس می کردم کمرم نصف شده. به سختی پیاده شدم. آقای
ابراهیمی شماره جنت آباد را گرفت و گوشی را دستم داد. لیلا
پشت خط بود. گفت: من و زینب خانم و آقای سالاروند دا و بچه ها
را بردیم. آقای سالاروند پیکانش را آورد و آنها را تا ایستگاه
دوازده آبادان رساند. زینب خانم دا را سوار مینی بوسی کرد که به
سربندر می رفت. بعد پرسید: تو کجایی؟ می آیی این طرف؟ معلوم
بود از رفتن دا ناراحت است.
گفتم: دارم میام اونجا. پرسید: امروز یه جوری هستی. صدات یه
جوری شده، مثل همیشه نیست. گفتم: چیزی نیست. خسته ام با
تعجب گفت: تو هیچ وقت از خستگی حرف نمی زدی گفتم: حالا
دارم میگم. دیگه خسته ام. ناراحت دا و بچه ها هستم که رفته اند.
این را گفتم و گوشی را گذاشتم. آمدم بیرون. دخترهای مسجد، آقای
فرخی، ابراهیمی و خیلی های دیگر کنار آمبولانس ایستاده، علی
را دیده بودند و داشتند گریه می کردند. خیلی سعی کردم خودم را
حفظ کنم. رفتم سوار آمبولانس بشوم، خطاب به جمع گفتم: شما
چرا گریه می کنید؟ شما باید به من دلداری بدید. نه اینکه بایستید و
گریه کنید. امروز روز عروسی علی به خودش گفته روزی که
شهید بشم روز دامادی منه. پس همه شادی کنید. علی به آرزویش
رسید.
این حرف ها را که گفتم، جمعیت بیشتر منقلب شد و گریه و ناله
سر دادند. آمبولانس راه افتاد. مسجدی ها تا مسافتی دنبال ما آمدند.
دوباره سر علی را در بغل گرفتم. یاد دا افتادم الان که علی وارد
شهر شده، دا کجاست؟ چه کار میکند؟ آیا می داند جگر گوشه اش
را با این وضع به جنت آباد می بریم؟ به دلش افتاده پسرش را
دیگر نمی بیند؟
کمی بعد به جنت آباد رسیدیم. حسین عبدی در آمبولانس را باز
کرد. دیدم زینب که منتظر ما بوده، به طرف آمبولانس می دود،
خودش را می زند. به سر و سینه اش می کوبد، اشک می ریزد و
بلند بلند می گوید: مادرجان شهادتت مبارک علی جان عروسیت
مبارک.
یک دفعه هول شدم. به زینب گفتم: لیلا؟ لیلا کجاست؟
گفت: نترس، خیالت راحت، این دور و برها نیست. هیچی بهش
نگفتم. بعد دوباره شروع کرد به سر و سینه اش کوفتن. خم می شد
و پاهایش را چنگ می زد. توی صورتش میکوبید و فغان می
کرد. گفتم: مامان تو رو خدا این جوری نکن. تو چرا این طوری
شدی؟ تو که بدتر داری دل من رو آتیش میزنی! این جوری من
حالم خراب تر میشه ها
برانکارد آوردند و علی را رویش گذاشتند. زینب کمکم کرد پایین
بیایم. دیدم پاها و دستانم که زیر سر علی بود، خونی است. دلم
ریش شد. فهمیدم حتما پشت سرش هم رکش خورده. چند تا از بچه
های سپاه، چند نفر از نیروهای مردمی که آنها را توی مسجد جامع
دیده بودم، قبل از ما خودشان را به جنت آباد رسانده بودند. چند
نفر از کارکنان شهرداری را هم بین شان دیدم. علی را به سمت
غسالخانه بردند. پرسیدم: کجا می بریدش؟
گفتند: می خواهیم غسل و کفنش کنیم گفتم: ما که آب و کفن نداریم.
نمی خواهد غسل و کفنش کنید گفتند: ما برایش کفن تهیه کردیم،
آب هم آورده ایم. گفتم: چرا پارتی بازی می کنید؟ گفتند: پارتی
بازی چیه؟ هم آب هست، هم کفن، می خواهیم غسلش بدهیم.
این را گفتند و علی را داخل غسالخانه بردند. دیگر نه کسی را می
دیدم و نه چیزی می شنیدم. نتوانستم آنجا بایستم. راه افتادم. به
کجا، نمی دانم. آشفته و سرگردان راه رفتم و راه رفتم، نمی دانم
چقدر گذشت. صدایم کردند. پشت در غسالخانه رفتم. به نظرم آقای
پرویز پور یا سالاروند بود، گفتند: لباس های برادرت رو چی کار
می خواهی بکنی؟ گفتم:
نمی دانم کجا ببرمشان. فکرم کار نمی کرد. می ترسیدم خانه ببرم.
ممکن بود کسی آنها را بیاندازد. شاید هم عراقی ها توی خانه
می ریختند و آن وقت دیگر دستم به آنها نمی رسید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیچهارم🪴
🌿﷽🌿
مانده بودم چه کار کنم. گفتم: بیاوریدشان. لباس های علی را گرفتم
و بوسیدم. یکهو تصمیم گرفتم این لباس ها را هم مثل لباس شهدا
دفن کنم. منتهی آن لباس ها را برای از بین بردن، دفن می کردیم،
باید اینها را طوری خاک میکردم که وقتی خواستم آنها را بردارم،
هم بدانم کجاست، هم از بین نرفته باشد. کیسه پلاستيکی آوردم.
لباس ها و پوتین ها، حتى کش هایی که با آن لبه پایین شلوار
نظامی اش را گتر میکرد و میبست، گرفتم. چند نفر از بچه های
سپاه گفتند: خواهر حسینی با این ها چه کار می خواهی بکنی، هر
کاری داری بگو ما انجام بدهیم.
گفتم: می خواهم خودم این لباس ها را دفن کنم. هیچ کس دنبالم
نیاید.
نمی دانم چه کار می کردم و حالتم چطور بود که همه آدم هایی که
آنجا بودند به من نگاه می کردند و گریه می کردند. رفتم زیر یکی
از درخت های جنگل کوچک، آنجایی که شاخه های درخت های
بی عار توی هم فرو رفته بودند. زیر درختی نشستم. لباس ها را
توی بغلم فشردم. بعد اول پوتین ها را توی کیسه گذاشتم. دلم نمی
آمد لباس ها را بگذارم. آنها را می بوسیدم، طرف کیسه می بردم
دوباره برمی گرداندم و به سینه ام فشار میدادم، یاد پاپا افتادم،
صدایش کردم. پاپا خیلی علی را دوست داشت. به پاپا گفتم: پاپا
کجایی؟ این لباس های خونی مال علییه، مال یوسف تو. پاپا این
بار گرگ ها واقعا یوسف تو را دریده اند.
بالاخره لباس ها را از خودم کندم و توی کیسه گذاشتم. درختی را
نشان کردم. زیرش گودالی کندم و لباس ها را دفن کردم. با
وضعیتی که دائم میگفتند؛ پیشروی عراقی ها هر روز بیشتر می
شود، اسلحه نیست، نیرو نداریم، حدس قریب به یقین داشتم برای
مدت کوتاهی هم که شده شهر دست دشمن خواهد افتاد. پس جنت
آباد که من وجب به وجب آن را میشناسم، برای پنهان کردن لباس
ها بهترین نقطه است. زیر این درخت ها هم شهید دفن نمی کنند و
کسی به اینجا کاری ندارد.
بعد آمدم به دیوار غسالخانه تکیه دادم و نشستم. همه اش نگران
بودم لیلا سر برسد. نمی دانستم چطور موضوع را به او بگویم که
شوکه نشود. دوباره آقای پرویز پور آمد و این بار دو تا فشنگ و
ساعت علی را دستم داد. گفت: فشنگها توی جیب پیراهنش بوده،
هم ساعت و هم فشنگ ها خونی بودند. ترکشی بند فلزی ساعت را
شکسته بود و عقربه های صفحه روی ساعت ده و ده دقیقه مانده
بودند. آنها را توی جیبم گذاشتم و بلند شدم. به دایی و کسانی که
دور و برم بودند، گفتم: برویم قبرش رو آماده کنیم، حسین گفت:
آبجی ما به دونه قبر کندیم، اونجاست، به سمتی که اشاره کرد،
نگاه کردم، خیلی دورتر از قبر بابا بود. گفتم: نه اونجا خیلی دوره.
میخواهم کنار بایا باشه.
به طرف قبر بابا راه افتادیم. خواست خدا در عرض این پنج روز
بعد از شهادت بابا، با اینکه این همه شهید دفن کرده بودند، قبر
کنار دست مزار بابا خالی مانده بود. این همان قبری بود که برای
بابا کنده بودند و آب بالا زد و گفتند: تا شهید بعدی این آب خشک
می شود.
حسین و یکی، دو نفر دیگر خاک هایی را که برای خشک شدن
قبر داخلش ریخته بودند، بیرون آوردند، من هم سر خاک بابا
نشستم و توی قبری را که تا چند لحظه دیگر مال على
می شد، نگاه کردم. کمی بعد جنازه علی را توی تابوت گذاشته
بودند و می آوردند. توان بلند شدن نداشتم. آرزو کردم کسی آنجا
نبود و من آن طور که می سوختم، می توانستم آتش درونم را
بیرون بریزم. توی مسجد بعضی از سربازها را دیده بودم که
دوستشان شهید یا زخمی شده و آنها خیلی بی تابی می کردند.
حرف ها و کارهای شان روی بقیه اثر بدی داشت. من با تمام
رنجی که داشتم، نمی خواستم مثل آنها باشم. وقتی تشییع کنندگان به انتهای جاده خاکی
سیدند، بلند شدم و به پیشواز علی رفتم. کسانی که تابوت را بلند
کرده بودند، راه را برایم باز کردند و من از اول تا آخر تابوت را
دست کشیدم و بعد زیرش را گرفتم. و به طرف قبر که آمدیم،
صدای علی در گوشم میپیچید، وقتی دا به او می گفت: علی کی
عروسی تو رو ببینم؟ می گفت: عروسی من روز شهادت منه، وقتی
مرا به طرف قبرم می برند، من به حجله ام وارد می شوم. من
دوست دارم با خونم خضاب کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن
با صدای علی فانی
#زیارت_عاشورا
#التماس_دعا_برای_ظهور🤲
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
Ali.Fani.Mion.Ashk.Zeinab.Mp3.128kbps_p30download.com.mp3
3.77M
◼️میون اشک زینب
به قتلگه رفته برادر
میبینه دشمن دریاست
دو دست خود میزنه بر سر
🎤 برادر #علی_فانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110
4_5947200949452800445.mp3
5.9M
بریده حنجر خداحافظ
عزیز بی سر خداحافظ ...
🎤حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
➥ @hedye110