#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیسوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: نه. می ترسیدم ناشی گری کنند و خبر شهادت على از
دهانشان درز کند. آمبولانس ایستاد جلوی مسجد. دایی کمکم کرد
پیکر علی را از روی پاهایم برداشتم. توان بلند شدن نداشتم.
احساس می کردم کمرم نصف شده. به سختی پیاده شدم. آقای
ابراهیمی شماره جنت آباد را گرفت و گوشی را دستم داد. لیلا
پشت خط بود. گفت: من و زینب خانم و آقای سالاروند دا و بچه ها
را بردیم. آقای سالاروند پیکانش را آورد و آنها را تا ایستگاه
دوازده آبادان رساند. زینب خانم دا را سوار مینی بوسی کرد که به
سربندر می رفت. بعد پرسید: تو کجایی؟ می آیی این طرف؟ معلوم
بود از رفتن دا ناراحت است.
گفتم: دارم میام اونجا. پرسید: امروز یه جوری هستی. صدات یه
جوری شده، مثل همیشه نیست. گفتم: چیزی نیست. خسته ام با
تعجب گفت: تو هیچ وقت از خستگی حرف نمی زدی گفتم: حالا
دارم میگم. دیگه خسته ام. ناراحت دا و بچه ها هستم که رفته اند.
این را گفتم و گوشی را گذاشتم. آمدم بیرون. دخترهای مسجد، آقای
فرخی، ابراهیمی و خیلی های دیگر کنار آمبولانس ایستاده، علی
را دیده بودند و داشتند گریه می کردند. خیلی سعی کردم خودم را
حفظ کنم. رفتم سوار آمبولانس بشوم، خطاب به جمع گفتم: شما
چرا گریه می کنید؟ شما باید به من دلداری بدید. نه اینکه بایستید و
گریه کنید. امروز روز عروسی علی به خودش گفته روزی که
شهید بشم روز دامادی منه. پس همه شادی کنید. علی به آرزویش
رسید.
این حرف ها را که گفتم، جمعیت بیشتر منقلب شد و گریه و ناله
سر دادند. آمبولانس راه افتاد. مسجدی ها تا مسافتی دنبال ما آمدند.
دوباره سر علی را در بغل گرفتم. یاد دا افتادم الان که علی وارد
شهر شده، دا کجاست؟ چه کار میکند؟ آیا می داند جگر گوشه اش
را با این وضع به جنت آباد می بریم؟ به دلش افتاده پسرش را
دیگر نمی بیند؟
کمی بعد به جنت آباد رسیدیم. حسین عبدی در آمبولانس را باز
کرد. دیدم زینب که منتظر ما بوده، به طرف آمبولانس می دود،
خودش را می زند. به سر و سینه اش می کوبد، اشک می ریزد و
بلند بلند می گوید: مادرجان شهادتت مبارک علی جان عروسیت
مبارک.
یک دفعه هول شدم. به زینب گفتم: لیلا؟ لیلا کجاست؟
گفت: نترس، خیالت راحت، این دور و برها نیست. هیچی بهش
نگفتم. بعد دوباره شروع کرد به سر و سینه اش کوفتن. خم می شد
و پاهایش را چنگ می زد. توی صورتش میکوبید و فغان می
کرد. گفتم: مامان تو رو خدا این جوری نکن. تو چرا این طوری
شدی؟ تو که بدتر داری دل من رو آتیش میزنی! این جوری من
حالم خراب تر میشه ها
برانکارد آوردند و علی را رویش گذاشتند. زینب کمکم کرد پایین
بیایم. دیدم پاها و دستانم که زیر سر علی بود، خونی است. دلم
ریش شد. فهمیدم حتما پشت سرش هم رکش خورده. چند تا از بچه
های سپاه، چند نفر از نیروهای مردمی که آنها را توی مسجد جامع
دیده بودم، قبل از ما خودشان را به جنت آباد رسانده بودند. چند
نفر از کارکنان شهرداری را هم بین شان دیدم. علی را به سمت
غسالخانه بردند. پرسیدم: کجا می بریدش؟
گفتند: می خواهیم غسل و کفنش کنیم گفتم: ما که آب و کفن نداریم.
نمی خواهد غسل و کفنش کنید گفتند: ما برایش کفن تهیه کردیم،
آب هم آورده ایم. گفتم: چرا پارتی بازی می کنید؟ گفتند: پارتی
بازی چیه؟ هم آب هست، هم کفن، می خواهیم غسلش بدهیم.
این را گفتند و علی را داخل غسالخانه بردند. دیگر نه کسی را می
دیدم و نه چیزی می شنیدم. نتوانستم آنجا بایستم. راه افتادم. به
کجا، نمی دانم. آشفته و سرگردان راه رفتم و راه رفتم، نمی دانم
چقدر گذشت. صدایم کردند. پشت در غسالخانه رفتم. به نظرم آقای
پرویز پور یا سالاروند بود، گفتند: لباس های برادرت رو چی کار
می خواهی بکنی؟ گفتم:
نمی دانم کجا ببرمشان. فکرم کار نمی کرد. می ترسیدم خانه ببرم.
ممکن بود کسی آنها را بیاندازد. شاید هم عراقی ها توی خانه
می ریختند و آن وقت دیگر دستم به آنها نمی رسید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef