eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5843477149951984683.mp3
1.96M
🔸ترتیل صفحه 65 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده مقام موسیقایی: نهاوند - عشاق مصری 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
065-aleemran-ta-1.mp3
5.46M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
065-aleemran-ta-2.mp3
2.88M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بعد از این همه مدت هنوز آتش مخزن های بزرگ پالایشگاه مهار نشده بود. رفتن به جاده ایی که به شرکت نفت منتهی می شد، ممنوع بود. به آبادان که می آمدیم، حرارت آتش سوزی را حس می کردیم و نزدیکی های شرکت نفت شعله های آتش را که تا ارتفاع چند متری زبانه می کشیده می دیدیم، هوای آبادان گرم تر از حد معمول شده، یک قسمت هایی از شهر که دود بیشتر می شد، نمی توانستیم نفس بکشیم من جسد جزغاله شده هم دیده بودم، یک بار با دو، سه نفر از پسرها پیکر شهیدی را به سردخانه بردیم. دیگر هوا تاریک شده بود. هن جلوتر از بقیه حرکت می کردم تا در سردخانه را باز کنم. همین که دستگیره را چرخاندم و در باز شد، چشمم به مردی افتاد که جلوی در چمباتمه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. چون سر تا پایش را سیاه دیدم، با خودم گفتم حتما این آدم بالای سر شهیدش نشسته و توی حس و حال خودش است. چون هوا تاریک شده بود و برق هم نبود، چشمانم خوب نمی دید. سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. به خودم گفتم این قدر تو غم و غصه هایش غرق شده که متوجه من نشد پیکر شهید را که آوردند، من دو لنگه در را باز کردم و چون این آدم عزادار سر راه نشسته بود، گفتم: ببخشید اگه ممکه بلند بشید شما سر راه نشستید. باز هیچ عکس العملی ندیدم چراغ قوه را روشن کردم و رویش انداختم یکدفعه جد جزغاله شده ایی را جلوی رویم دیدم. تمام تنم لرزید و قلبم از جا کنده شد. خیلی ترسیدم. دویدم بیرون پسرها گفتند این احتمالا جز خدمة تانک است که در حالت نشسته سوخته و چون ما تانک نداریم، حتما جنازة بعثی هاست..... یکبار یکی از اسرای عراقی را هم دیدم. روزهای اولی بود که ما از مسجد به مطب شیبانی رفته بودیم. تعدادی از مردم را از مسجد بیرون برده بودند و آنجا خیلی خلوت شده بود، درهای شبستان را بسته بودند و بیشتر نظامی ها آنجا رفت و آمد می کردند صبح آن روز بچه های توی مطب گفتند: از توی خطوط درگیری امیر گرفته ایم جنت آباد هم که رفتم همین را گفتند و اضافه کردند بین اسراء انگلیسی، آلمانی، عراقی خلاصه همه جور پیدا می شده تعجب کردم و گفتم: خیره، اینها دیگه از کجا سرو و کله شون پیدا شده نمی دانستیم دنیا پشت عراق ایستاده و نیرو و تجهیزاتش را تامین می کند... باز توی مسیر برگشت به مسجد شنیدم یک ماشین پر از خبرنگار خارجی گرفته اند تعداد زیادی عراقی را هم اسیر کرده اند. توی سنگرهای بعثی ها کلی زن بوده و با این همه خبر خیلی کنجکاو شدم اسرا را ببینم. می خواستم با چشم خودم ببینم، خارجی باهاشان بوده یا نه. طرفهای عصر که پسرها می گفتند: اسرا را دارند به مسجد می آورند، رفتم مسجد خیلی ها هم که مثل من می خواستند اسرا را بیننده به مسجد آمده بودند و توی خیاط ازدحام و هیاهو شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک ربعی گذشت، چند تا جوان کم سن و سال مردی نسبتا قد بلند که به نظر سی و پنج سال سن داشته را آوردند. آدم خوش قیافه ایی بود که شباهتی به عراقی ها نداشت. رنگ روشن چشم ها، موهای خرمایی و پوست سفیدش که از شدت گرما یا ترس قرمز شده بود، نشان می داد از کشور دیگری غیر عراقی است. لباسي نظامی تر و تمیزی تنش بود ولي درجه ای روی شانه هایش نداشت. برخلاف تصورم دست ها و چشم هایش را نبسته بودند. مرد اسیر از راه نرسیده گوشه دیوار حیاط نشست پاهایش را دراز کرد و دستانش را پشت سرش گذاشت. بدجور می لرزید. تند تند می گفت: دخیلکم، دخیلکم. من تسلیم شمایم مردمی که دورش جمع شده بودند هر کدام چیزی می گفتند، بعضی ها فحش می دادند و می خواستند او را بزنند. بقیه مانع می شدند. یکی از پسرها گفت: پدر سوخته اینجا رسیده دخیلک دخیلک میکنه. توی خط پدر ما رو در آورده اونقدر که شلیک کرد بعد درجه های اسیر را نشان داد و گفت: سروانه درجه هاش رو کنده. ببینید من درجه هاش رو همون جا که گرفتیمش پیدا کردم. مردم با شنیدن این حرف بیشتر عصبانی شدند. مرد اسیر که حالت مردم را می دید با حال عجیبی می گفت: اینجا امن است اینجا خانه خداست، من شیعه ام، من شیعه ام. به من آب بدهید. من تشنه ام پسرها سر به سرش می گذاشتند که: نترس، نترس ما مثل شما آدم خوار نیستیم. ما بعثی نیستیم. شماید که وحشی گری می کنید من که منتظر بودم اسرا را بیاورند تا عقده هایم را سر آنها خالی کنم، با دیدن قیافه این مرد اسیر که خوار و ذلیل شده بود و احساس مرگ می کرد، خشمم فروکش کرد. دلم به حالش سوخت. جلو رفتم و به عربی گفتم: نترس. ما کاری به تو نداریم نگاهم کرد و پرسید: انتی ایرانیه؟ تو ایرانی هستی؟ گفتم: آره من ایرانی ام. تو کجایی هستی، اهل بغدادی یا بصره؟ گفت: من عراقی نیستم. من از اردن هستم. گفتم: تو اگر اردنی هستی، پس اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اومدی با ما داری می جنگی؟ گفت: من نمی خواستم بیام جنگ، من را به زور آوردند گفتم: شما همه تون همین رو میگید. تا آخرین گلوله ایی که دارید با ما می جنگید. وقتی فشنگ هائون تموم شد و چاره ای جز تسلیم شدن نداشتید، میگید ما رو به زور آوردند، اگر تو رو به زور آوردند، چرا تا آخرین فشنگ جنگیدی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
دلبࢪ ما دل ما برد . . به ما رخ ننمود♥️:) السلام‌علیک‌یاخلیفة‌الله‌فی‌ارضه @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
4_5845728949765670228.mp3
1.9M
🔸ترتیل صفحه 66 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
066-aleemran-ta-1.mp3
5.44M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
066-aleemran-ta-2.mp3
5.01M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سرش را پایین انداخت، ادامه دادم: بین طرف مقابل شما چه کسانی اند، یه مشت زن و بچه بی دفاع، نیروهای ما رو دیدی این ها جای بچه های تواند. این ها جلوی شما ایستادند بغض گلویم را گرفته بود. با این حال باز حرف زدم: شما از جون ما چی می خواهید؟ مگه ما چه بدی در حق شما کردیم؟ چرا نمیذارید ما زندگی مون رو بکنیم؟ مرد باز تند تند گفت: العفو، العفو گفتم: نترس ما پیرو سنت رسول لله هیم. با اسرا بدرفتاری نمی کنیم. هر چی می خواهی بگو، برایت می یاریم. اینجا کسی کاری بهت نداره. تو یک اسیر هستی و طبق قوانین اسلام با تو برخورد می شه. نه حتی طبق قوانین صلیب سرخ، کمی آرام شد و گفت: آب میخوام به پسرها گفتم: براش آب بیارید. بعد پرسیدم: سیگار می خوای؟ از خدا خواسته گفت: آره، یک نخ سیگار هم دستش دادند. او که به سیگار پک می زد، یک لحظه قلبم گرفت، بهش گفتم؛ بین الان که من اینجا موندم و می خوام جلوی شماها رو بگیرم، پدر و برادرم رو خودم دفن کردم. شما اونا رو کشتید. شما دارید با ما می جنگید درحالیکه که ما هیچی از جنگیدن بلد نیستیم. هیچ تجهیزاتی هم نداریم. ولی خدا را داریم. ما با نیروی ایمان مون با شما می جنگیم. وقتی گفتم پدر و برادرم را شما کشتید، سیگار توی دست مرد خشک شد. تا حرفم تمام شد بر و بر مرا نگاه می کرد، دوباره عذرخواهی کرد، کنار آمدم، منتظر شدم بقیه اسرا را اورند اما خبری نشد، گفتند: آنها را مستقیم به آبادان انتقال داده اند فصل بیست و سوم چندین روز از رفتن دا و بچه ها می گذشت و من هیچ خبری از آنها نداشتم. نمی دانستم کجا هستند و چه کار می کنند خیلی نگران آنها بودم. همه اش می ترسیدم ماجرای شهادت علی را فهمیده باشد، به خاطر همین، ذهنم مشغول بود. به خودم می گفتم: اگر فهمیده باشد حتما سکته کرده یا دیوانه شده و به کوه و صحرا زده اگر دا به این حال و روز بیفتد، بچه ها چه می شوند. آواره و سرگردان چه کسی از آنها مراقبت می کند؟ این دلهره و اضطراب دست از سرم برنمی داشت. از وقتی دا و بچه ها از شهر رفته بودند، تصمیم داشتم سراغ شان بروم ولی موقعیتش پیش نمی آمد. فكرم این بود که بروم و به محض اینکه آنها را دیدم، پیش شان نمانم و برگردم. فقط آنقدر که خیالم از بابت سلامتی شان راحت شود به خاطر اینکه اتاق جنگ به ماهشهر منتقل شده بود، نیروها به آنجا زیاد رفت و آمد می کردند. سربندر و ماهشهر فاصله کمی با هم داشتند. به هر کسی که می دانستم آن طرفها می رود، می سپردم از دا سراغی بگیرد و به او بگوید که حال من و لیلا خوب است و نگران ما نباشد، دو، سه نفر که رفتند و آمدند، گفتند: جنگ زده ها خیلی پراکنده اند. مادرت را پیدا نکردیم. این حرفها بیشتر نگرانم می کرد. بیشتری ها فکرشان به سراغم می آمد. از خودم میپرسیدم: الان کجا هستند؟ چه کار می کنند؟ چیزی برای خوردن دارند یا نه؟ گاه از اینکه موضوع شهادت علی را از شان پنهان کرده بودم، احساس گناه می کردم. با خودم کلنجار می رفتم و میگفتم: تو چطور توانستی این فرصت را از این زن داغدار بگیری. حالا تا قیام قیامت در حسرت دیدن علی می سوزد. اگر جنازة علی را می دید، مطمئن می شد که پسرش رفته؛ ولی حالا دیگر دلش راضی نمی شود چنین حرفی را بپذیرد. اشک می ریختم و خودم سرزنش می کردم. آرام که میشدم خودم را دلداری می دادم می گفتم کارت اشتباه نبوده نمی توانست داغ علی را بیند و طاقت بیاورد. او که این قدر به على علاقه داشت چطور شهادت بابا می خواست این فشار را هم تحمل کند و دوام بیاورد. اگر می فهمید و از شهر بیرون نمی رفت چه؟ اگر دا می ماند و با بچه ها اسیر می شدند یا زیر آتش جان می دادند چه کار میکردی؟ پس این کارت بهترین راه ممکن بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 یک روز که توی مسجد بودم، خانواده رعنا تجار را دیدم. روزهای اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم. سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم. قد سربندره. اونجا خونه گرفتیم تا این آتیش بخواید الان هم آمدیم خرمشهر خونه مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سریندر و پرسیدم: ماشین تون جا داره، منم با شما بیام؟ می خوام برم دنبال مادرم، پنج، شش روزه ازشون خبری ندارم با روی باز گفتند: آره جا داریم، بیا بریم. به دخترهای مطب خبر داده و سریع برگشتم جلوی مسجد. درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود یا چیز دیگه، من و دوتا از خواهرهای رعنا عقب ماشین شدیم و راه افتادیم، هنوز بودند مردمی که پیاده و سواره نوی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به ماهشهر می بردیم، جاده خلوت تر شده بود. توی سکوت به بیابانهای برای جاده نگاه می کردم. دفعه قبل که از این راه می گذاشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم. آن روز تمام حواسم به شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده نشده بودم. پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز می کردند و گرم بود و از سطح جاده لف بلند می شد. هر چه به ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد. نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده و ، یازده به سربندر رسیدیم. شهر عجیبی بود. به نظرم بیشتر به شهرک یا دهکده شباهت است تا به شهر، خانه هایی با خانه های خرمشهر فرق داشتند، اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با سقف و دیوارهای کوتاه. أتش صدام به اینجا هم رسیده بود. خانه های سمت بازار تخریب شده بود سر یک خیابان از ماشین پیاده شدم. خواهرهای رعنا هر چه اصرار کردند خانه شان بروم قبول نکردم. می گفتند بیا بریم یه غذایی بخور. یه دوش بگیر بعدا برو. أصلا ما هم می آییم دنبال مادرت می گردیم. گفتم: نه باید هرچه زودتر پیداشون کنم و تا بعدازظهر برگردم تشکر کردم و ازشان جدا شدم. توی خیابان راه افتادم ، گل شهر یک بازارچه بود با چند سری خانه، چند دور که زدم شهر تمام شد، از چند نفر پرسیدم: اینجا جنگ زده ها کجا گفتند: توی سربندر جای مشخصی ندارند. همه جا پراکنده اند، بیشتر توی ماهشهرند دلم از سربندر گرفت. همه جا خشک و گرم، همه جا شوره زار و تفنیده، آدم هایش برایم نا آشنا بودند. خیلی احساس غربت می کردم. دلم برای دا سوخت، از هر کس سراغ می گرفتم، می گفتند؟ نمی دانیم، همه جا پراکنده اند از پیدا کردن دا و بچه ها در مسیر بندر ناامید شدم. با خودم گفتم شاید به ماهشهر رفته اند پرسان پرسان خودم را به سر جاهایی رساندم که مینی بوس ها از آنجا به طرف ماهشهر می رفتند،.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مداحی_آنلاین_دنیا_چیست_آیت_الله_مجتهدی_تهرانی.mp3
1.5M
♨️دنیا چیست؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
مداحی_آنلاین_یک_عهد_حجت_الاسلام_عالی.mp3
5.38M
♨️یک عهد 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
{🌿💚} 💥در مرام مؤمــن‌جماعت نیســت‌ڪـہ خداوند صدایش ڪند و او بی‌توجه به نــدای‌اذان، مشغول روزمرّگــی خـود باشـد! @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
استاد محمدی ؛ نماز قضا زیاد دارم می ترسم بمیرم و برگردنم بماند.mp3
520.4K
🌼 زیاد دارم می ترسم بمیرم و برگردنم بماند، وظیفه ام چیست؟ 🌼 @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄