eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
4_5873193311413470560.mp3
1.85M
🔸ترتیل صفحه 75 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام صبا - رست 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
075-aleemran-ta-1.mp3
7.86M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
075-aleemran-ta-2.mp3
5.51M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در را به هم کوبیدم و از غسالخانه بیرون زدم. زینب هم دنبالم آمد. دویدم تا بروم جایی خودم را گم و گور کنم، زینب رسید. دستم را گرفت و کشید. سعی کردم دستم را از بین دستاش بیرون بکشم. نگذاشت، بغلم کرد و سرم را بوسید و همان طور که نوازشم می کرد، گفت: حق داری. خسته شدی. همه مون خسته شدیم. همه مون بریدیم. هر کی جای تو بود از این بدتر می شد. ولی زهراجان چی کار کنیم؟ میخوای دیگه اینجا نیایی، به سر نزنی.؟ بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من که میدونم تو طاقتت نمیگیره و دوباره برمیگردی، ولی خوبه چند روز اینجا نیایی در حالی که به هق هق افتاده بودم، گفتم: نه. مگه میشه من نیام جنت آباد و گفت: پس چی؟ چی کارت کنم؟ با رفتار زینب از خودم شرمنده شدم. با خودم قرار گذاشتم احساساتم را کنترل کنم *** ولی فکر میکنم یکی از روزهای نزدیک به بیستم مهر بود، دوباره مثل همان دفعه قبل توی غسالخانه از همه چیز بریدم. اعصابم به هم ریخته بود. کاسه با پارچه کفنی را که دستم بود، رها کردم و بیرون آمدم. باز زینب به دنبالم دوید. ولی این بار به من نرسید. آنقدر دویدم که نفسم برید. ایستادم، آرام تر که شدم، راه افتادم. از خودم پرسیدم: بیچاره، از دست کی فرار میکنی؟ از خودت، از شهدا از کی ؟ درباره اشکم در آمد، زار زدم و راه افتادم. چشم که باز ادم خودم را جلوی خانه مان دیدم. کلید انداختم و رفتم تو. تمام وجودم می گفت که الان بابا و علی اینجا هستند و من با دیدنشان آرام می شوم. آنها را بغل می کنم و می بوسم. اصرار کنم مرا هم با خودشان ببرند. اما با ورودم به حیاط تمام افکارم فرو ریخت. از هیچ کدام شان خبری نبود. دلم خواست وارد خانه بشوم. از پنجره ها به داخل اتاق و رفتم همه چیز سر جای خودش بود. فقط یک لایه خاک روی همه وسایل نشسته بود. ها را که دیدم، یاد روزهایی افتادم که هر چند وقت یک بار وسایل خانه را من لیلا وسط حیاط می کشیدم. با چوب به فرش ها و پشتی میل ها میزدیم تا خاک هایشان بریزد. کلی حرص می خوردم تا همه جا تمیز و براق شود. بعد که خانه پر از مهمان می شد و همهمه و شلوغی نمی گذاشت صدا به صدا برسد، لذت می بردم و خستگی ام در می آمد آمدم کنار باغچه ایستادم. همه گل و بوته ها خشک شده، حتی شاه پندها هم از بی آبی سوخته بودند. یکهو مظلومیت دا توی ذهنم آمد. نمی دانستم الان کجاست و این بیشتر کلافه ام می کرد. یک ربع، بیست دقیقه ایی توی حیاط سوت و کور ایستادم. دیگر نتوانستم بیشتر از این دوام بیاورم. از خانه بیرون زدم. کوچه حدودا خلوت بود. پرنده پر نمیزد هوا رو به تاریکی می رفت و نور قرمز رنگی که همه جا را پوشانده بود، خبر از پایین رفتن خورشید می داد از سر کوچه پاپا که رد شدم، شرک کشیدم. خانه شان را از نظر گذراندم خیلی دلم برای او و میمی تنگ شده بود حوصله نداشتم، خیابان اردیبهشت را برای رسیدن به مسجد جامع طی کنم. برای کوتاه شدن راه وارد نخلستان پشت تکیه آردی شدم تا یکراست از جلوی گل فروشی محمدی در خیابان چهل متری بیرون بیایم. کمی جلوتر رفتم. توی آن سکوت ترسناک نخلستان، صدای پچپچی شنیدم. قلبم فرو ریخت. داشتم سکته می کردم، گوش هایم را نیز کردم. نمی فهمیدم چه می گویند. به نظر می رسید که دو، سه نفر با هم براش صحبت می کنند. سعی کردم بر ترسم غلبه کنم، به خودم گفتم؛ دچار توهم شدی، با این حال شروع به دویدن کردم کمی جلوتر چند دست لباس نظامی روی نخل ها دیدم. مطمئن بودم این لباس نظامی مالی عراقی هاست، چون رنگ لباس آنها سبز تیره بود. بچه ها می گفتند: این لباس ها اسرائیلی است. شنیده بودم، نفوذی های عراقی داخل شهر می آیند، لباس های نظامی شان را عوض می کنند و با لباس مبدل با دشداشه توی شهر می چرخند و اطلاعات جمع می کند با دیدن این پیام ها دیگر مطمئن شدم، دچار اشتباه نشده ام و صدایی که شنیدم، توهم نبوده حتما با دیدن من قایم شده بودند و داشتند پچپچ می کردند، به خودم گفتم الان است که دور تا دورم رو عراقی های گردن کلفت بگیرند و محاصره ام کنند با این فکرها چنان ترسی به جانم افتاد که تا آن موقع نظیرش را در خودم سراغ نداشتم می خواستم فرار کنم، رمقی در پاهایم نبود. انگار به زمین میخکوبم کرده بودند. یکی ائی نارنجک هایم را از جیم بیرون آوردم. تمام وجودم آماده بود تا به محض دیدن کی ضامن را بکشم. شروع کردم به دویدن و صلوات فرستادن. مثل کسی بودم که گرگ دنبالش افتاده باشد. از خیر رای میانبر گذشتم. به خیابان اردیبهشت که رسیدم، باز از دویدن نایستادم. یک نفس تا مسجد رفتم. از ترس اینکه مردها مؤاخذه ام کنند، موضوع را به کسی نگفتم. اگر به گوش مسجدی ها می رسید، حتما می گفتند که دوباره سرخود جایی رفتی و خودت را در معرض خطر قرار دادی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍃♦️عدم پذیرش نماز 🍃💐امام صادق (ع) :💐🍃 كسى كه ازروى نفرت به پدرو مادرش كه به اوستم كرده‌اند نگاه كند نمازش در درگاه الهى پذيرفته نمى‌شود 📚 اصول کافی ج۴، ص۵۰ ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
📢 هر روز قرآن بخوانید؛ حتی نیم صفحه 🔹 رهبر انقلاب: استماع قرآن یک امر تفنّنی نیست... هر روز حتماً قرآن بخوانید. حالا نمیگویم روزی مثلاً فرض کنید نیم جزء یا یک حزب بخوانید... روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه، امّا ترک نشود. در طول سال روزی نباشد که شما قرآن را باز نکنید و قرآن را تلاوت نکنید. ⚡️ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پاسخ به شبهه لا اکراه فی الدین توسط حضرت آیت الله جوادی آملی @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بعد از شھادت علے خوابش‌رو دیدم⇩ بهم گفت: « اگہ مےدونستم این دنیا بہ‌خاطر صلوات این‌ همہ ثواب‌ و‌ پاداش میدن🎁، حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم! مےموندم توۍدنیا و صلواټ مےفرستادم.. ❣ 🌻🕊 🌹شادی روحش صلوات🌹 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💠 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): 🚿کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است ، همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد ، 🛠👈 ولی کسی که مثلا در مکانیکی کارکرده و سیاه شده ، هرقدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود. ⛔️ گناه هم همین طور است. 💚👈 کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده 🌓 می فهمد که یک گناه چه قدر اثر دارد 👌ولی کسی که غرق گناه است ، هرچقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد. @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✅وقتی آقای دستغیب بشارت شهادت را از آقای نجابت شنید... ✍ استاد جاودان: شهید دستغیب یک هفته قبل از شهادتشان به دیدار آقای نجابت رفتند. آقایی که ناقل این جریان است، می‌گوید من آقای دستغیب را به منزل آقای نجابت رساندم و خودم در بیرونی منتظر نشستم و آقای دستغیب به داخل رفت و با آقای نجابت خلوت کرد. بعد از مدتی از اتاق صدای قهقهه شنیدیم. بعداً دوباره آقای دستغیب را سوار ماشین کردم و به منزل رساندم؛ اما آقای دستغیب دیگر ساکت شد، غذایش هم خیلی کم شد؛ کاملاً در حال مراقبت بود تا اینکه جمعه شد و ایشان شهید شدند. فرد بمب‌گذار خودش را به ایشان چسباند و ایشان تکه‌تکه شد. مرحوم انصاری همدانی قبلاً به آقای دستغیب وعده داده بود که به مقامات بالا خواهد رسید. آقای نجابت که از حیث مقامات بالاتر از آقای دستغیب بود، به ایشان وعده داد که موعد رسیدن به آرزویت فرارسیده‌است. معلوم است کسی که عمری برای یک آرزو زحمت کشیده باشد و به او بگویند این آرزو در شُرُف برآورده شدن است، قهقهه می‌زند. ایشان طی یکی دو دقیقه (مدتی که به شهادت رسیدند) از شر تمام سنگ و کلوخ‌هایی که سر راهشان بود، خلاص شدند و خورشید برایشان طلوع کرد. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄