#بانوی_چشمه
#برگهفدهم
پيرمردى نورانى همراه با چند نفر به سوى خانه خديجه مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است.
آن پيرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئيس طايفه بنى هاشم است.
آنها براى ديدار با خديجه وارد خانه او مى شوند. خديجه با آمدن آنها خوشحال مى شود.
اكنون ابوطالب چنين مى گويد:
ــ من آمده ام تا از تو خواهشى بكنم.
ــ بفرماييد. هر كارى داشته باشيد من انجام مى دهم.
ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى.
ــ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است.
ــ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم.
ــ باشد، به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من به ديگران يك شتر به عنوان مزد مى دهم; امّا به محمّد(ص) دو شتر خواهم داد.
ــ خيلى ممنونم. خدا به شما بركت بدهد.
اكنون ابوطالب نزد محمّد مى رود تا به او خبر بدهد كه خديجه با پيشنهاد او موافقت كرده است. محمّد(ص) هر چه زودتر بايد براى سفر آماده شود.
به راستى آيا محمّد(ص) مى تواند به خوبى تجارت كند؟ او كه تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در كوه ها و بيابان ها چوپانى كرده است.
ابوطالب از خدا مى خواهد كه او در اين سفر موفّق شود، در اين صورت شايد در سفرهاى بعدى هم خديجه از او كمك بخواهد.
عبدالله، پدر محمّد(ص) سال ها پيش، قبل از تولّد او از دنيا رفت. آمنه، مادر او هم خيلى سال است فوت كرده است. همه دلخوشى محمّد(ص)، عمويش ابوطالب است.
ابوطالب خيلى خوشحال است. وقتى محمّد(ص) از سفر برگردد مى تواند براى او به خواستگارى برود و دخترى نجيب و خوب براى او بگيرد.
خديجه با خدمتكار خود مَيسِره سخن مى گويد:
ــ اى ميسره! محمّد را مى شناسى؟
ــ آرى، كيست كه خوبى و امانت دارى او را نشنيده باشد.
ــ قرار است كه او در اين سفر همراه شما باشد. حتماً مى دانى كه او از نسل ابراهيم(ع) است و احترامش لازم است. از تو مى خواهم تو در اين سفر همراه او باشى و او را يارى كنى.
ــ چشم، بانوى من!
چند روز مى گذرد، ديگر وقت سفر به شام است. اكنون محمّد(ص) بيست و پنج سال دارد و مى خواهد براى مدّتى از عموى خود جدا بشود.
او براى خداحافظى به خانه عمويش، ابوطالب مى رود. ابوطالب او را در آغوش مى گيرد و برايش دعاى سفر مى خواند و از خدا مى خواهد تا او به سلامتى، اين سفر را پشت سر بگذارد.
محمّد(ص) به سوى كعبه مى رود و گرد آن طواف مى كند و با خداى خويش سخن مى گويد و آماده حركت مى شود.
او بايد سريع خودش را به محل كاروان برساند.
🌸🌸🌸🌸💐🌸🌸🌸🌸
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
❣کمال بندگی❣
#روشنىمهتاب #برگشانزدهم اهل سنّت هميشه به ما شيعيان مى گفتند: مردم ابوبكر را به عنوان خليفه
#روشنىمهتاب
#برگهفدهم
آيا مى دانى به دنبال چه هستم؟ مى خواهم بگويم كه ماجرا، فقط تهديد نبوده است! مى خواهم ثابت كنم كه بعد از وفات پيامبر، گروهى به خانه فاطمه(س)هجوم برده اند.
من به دنبال اين نكته هستم. براى همين مى خواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پايتخت كشور سوريه است. بايد براى كشف حقيقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجرى آمده ام. وقتى وارد دمشق مى شوم، همه غم ها، مهمان دلم مى شود، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد.
مى خواهم با استاد ابن عَساكِر ديدار داشته باشم. بايد به مدرسه نُوريه برويم، مدرسه اى كه شهرت آن، تمام دنياى اسلام را فراگرفته است، البتّه، منظور من از اين مدرسه، چيزى شبيه به دانشگاه است! جوانان زيادى براى تحصيل به اينجا آمده اند.
شنيده ام كه سلطان نور الدين زنكى اين مدرسه را براى استاد ابن عَساكِر ساخته است تا او بتواند در اين مدرسه به تربيت شاگردان مشغول شود.
اين مدرسه چقدر باصفاست! درختان زيبايى در حياط مدرسه به چشم مى آيند، حوض آبى هم، در وسط مدرسه است، گويا براى ديدار با استاد بايد به آن سو بروم، آنجا كه جمعيّت زيادى به چشم مى آيد!
پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان دور او حلقه زده اند، هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد. آن پيرمرد، استاد ابن عَساكِر است.
در ميان جمعيّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندين مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قيمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شاهانه است!
او سلطان نورالدين زنكى است، سلطان سوريه و مصر و فلسطين! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آيد، بى جهت نيست كه جوانان زيادى از هر شهر و ديار به اين مدرسه مى آيند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بيند كه سلطان هم براى كسب علم مى آيد، علاقه بيشترى به دانش پيدا مى كنند.
استاد امروز نزديك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زيادى كشيده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زيادى دارند، اصلاً حرف او سند است.
●●●☆☆☆☆☆●●●
#روشنىمهتاب
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🦋❤️🦋
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگهفدهم
﷽
حتماً شنيده اى كه آفتابِ روز قيامت بسيار جانسوز است و آنجا هيچ سايه اى وجود ندارد، مگر سايه رحمت خدا.
خداوند گروهى از بندگانش را در سايه عرش خويش قرار مى دهد به گونه اى كه حتّى آن آفتاب سوزان، آنها را آزار نمى دهد.
حضرت موسى(ع) كه در مورد آفتابِ روز قيامت، مطالبى را شنيده بود به خداوند عرضه داشت: "خدايا! روز قيامت چه كسانى را در سايه عرش خود جاى مى دهى؟".
و خداوند در جواب حضرت موسى(ع) فرمود: "اى موسى!كسانى كه قلب هاى پاكى دارند و در دنيا به طاعت و بندگى من دل خوش هستند و به مسجدها پناه مى برند، همان طور كه پرندگان به لانه هايشان پناه مى برند و همواره از گناه دورى مى كنند".
شما فكر مى كنيد اگر اين ويژگى ها در كسى وجود داشته باشد، فقط در روز قيامت در سايه رحمت خدا خواهد بود؟
نه، آن كس كه قلب پاكى دارد و از ديگران كينه به دل ندارد و به طاعت خدا دل خوش كرده است در همين دنيا هم در سايه رحمت خدا است.
در اين عصرِ فولاد و ماشين كه انسان ها به دنبال آرامش هستند آن كس كه به مسجد پناه مى برد به آرامش واقعى رسيده است.
پرندگان را ديده اى كه چگونه در لانه خويش در كمال آرامش هستند؟
روح من و تو هم فقط در سايه مسجد است كه آرام مى شود و گمشته خود را مى يابد.
هيچ چيز نمى تواند روح جستجوگر آدمى را آرام كند مگر پناه بردن به آن چيزى كه خدا آن را مايه آرامش قرار داده است.
خوب است اشاره كنم به اين كه اگر ما به دنبال عرفان واقعى هستيم و مى خواهيم به خدا نزديك شويم بايد آن را در خانه او بيابيم.
به راستى چه شده است كه عدّه اى روز و شب به دنبال خدا مى دوند و سر از عرفان هاى آن چنانى در مى آورند امّا با خانه دوست هيچ آشنايى ندارند!
كسانى كه ادّعا مى كنند، عارف هستند و جوانان ما را به سوى خود جذب مى كنند، چرا با خانه دوست بيگانه اند.
براى همين است كه اين عرفان نماها نمى توانند، مايه آرامش شوند، چرا كه خداوند آرامش را در خانه خويش نهاده است و اين پذيرايى را از كسانى مى كند كه در خانه او مهمانش شوند.🌹🌹🌹🌹
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگهفدهم🌴
كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود.
آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟
ــ برايم آب بياوريد!
قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد.
هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند.
سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود.
مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود.
ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد.
شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند.
اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است.
ــ برايم آب بياوريد!
ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست.
امّا از آب خبرى نمى شود.
براى بار دوّم مى گويد:
ــ برايم آب بياوريد!
ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟!
هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند.
امّا شريك كه آب نمى خواهد!
شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: "واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!".
اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند.
ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند.
شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: "چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟".
مسلم در جواب مى گويد: "موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افتادم كه فرموده اند: "مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند"".
خواننده عزيز!
اين اوّلين سند ضد تروريسم است.
درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند.
مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد!
بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد.
همه مى گويند: "با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا".
امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: "با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!".
آرى درست است كه ابن زياد، نامردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است.
درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود.
در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است.
براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود.
مسلم را نگاه كن!
چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد.
🌹🌷🔵🌹🌷🔵🌹🌷🦋
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگهفدهم🌴
ابن زياد سخت آشفته است.
او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند.
سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد.
آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع داريد؟
آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟!
او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد.
مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند.
امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود.
حتماً مى پرسى براى چه كارى؟
ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: "اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زيادى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"".
خواننده محترم!
هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است!
مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود.
و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند.
نگاه كن!
او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است.
مَعقِل به او چنين مى گويد: "من اهل شام هستم و عشق امام حسين(ع) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>