eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
كتاب تاريخ طَبرى در دست من است. اين سخن استاد طَبرى است: عُمَر اوّلين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد، بعد از بيعت او، بيشتر مردم با ابوبكر بيعت كردند، امّا گروهى خلافت ابوبكر را قبول نداشتند، آن ها مى خواستند با على بيعت نمايند و براى همين در خانه على جمع شده بودند. عُمَر به سوى خانه على آمد و گفت: "از اين خانه خارج شويد! به خدا قسم اگر اين كار را نكنيد، اين خانه را آتش مى زنم". من امروز متوجّه مى شوم كه استاد طَبرى هم اين ماجرا را قبول داشته است! او در سخن اشاره مى كند كه عُمَر تهديد كرد خانه فاطمه(س) را آتش خواهد زد، چرا آن آقاى سُنّى همه اين ماجرا را افسانه مى داند؟ آيا او كتاب تاريخ طَبرى را نخوانده است؟ آيا كتاب "صحيح بخارى" را مى شناسى؟ آيا مى دانى اين كتاب چقدر مهم است؟ صحيح بخارى، بهترين كتاب اهل سنّت مى باشد. آن ها به اين كتاب، اعتقاد زيادى دارند و آن را برادرِ قرآن مى خوانند. نويسنده اين كتاب، استاد بُخارى است، او در شهر "بخارا" به دنيا آمد، براى همين او را استاد بُخارى نام نهاده اند، او براى كسب علم و دانش، از شهر خود به عربستان و مصر و عراق سفر نمود. استاد بُخارى، به هر استادى اعتماد نمى كرد، همين ويژگى اوست كه باعث شده تا كتاب او، حرف اوّل را در ميان صدها كتاب بزند. من خبردار شده ام كه استاد بُخارى در شهر كوفه است. من دوست دارم او را ببينم، براى همين از فرصت استفاده مى كنم و به شهر كوفه مى روم. يادت نرود ما قرن سوم هجرى هستيم. استاد بُخارى به كوفه آمده است تا نزد استاد ابن ابى شَيبه شاگردى كند. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
به من مى گويى كه استاد ابن ابى شَيبه كيست؟ گويا بار اوّلى است كه نام او را شنيده اى! استاد ابن ابى شَيبه از بزرگ ترين دانشمندان اين روزگار است، او درياى علم است، هر كس مى خواهد از علم و دانش بهره ببرد، نزد او مى آيد، بى جهت نيست كه استاد بُخارى اين روزها در كوفه است و در درس اين استاد حاضر مى شود. بيا با هم به مسجد كوفه برويم، الآن درس استاد ابن ابى شَيبه شروع مى شود. وارد مسجد كوفه مى شويم، اين مسجد چه حال و هوايى دارد! در اينجا معنويت موج مى زند. ابتدا دو ركعت نماز مى خوانيم. آن طرف را نگاه كن! چه جمعيّت زيادى در آنجا جمع شده است، آن ها شاگردان استاد ابن ابى شَيبه هستند. آيا مى توانى آن ها را بشمارى؟ تعداد آن ها بسيار زياد است. من شنيده ام در سفرى كه استاد به بغداد داشت، سى هزار نفر در درس او شركت مى كردند. گوش كن! استاد دارد سخن مى گويد: "عزيزان من! هرگاه خواستيد مطلبى را نقل كنيد، دقّت كنيد كه آن مطلب داراىِ سند و مدرك باشد. چند روز قبل، باخبر شدم كه يكى از بزرگان، حديثى را نقل كرده است. من نمى دانم او اين مطلب را از كجا نقل كرده است؟ من همه كتاب ها را مطالعه كردم، چنين حديثى نيافتم". اين سخن استاد ابن ابى شَيبه مرا به فكر فرو مى برد، استاد ابن ابى شَيبه كسى است كه نسبت به نقل مطلب بدون سند، واكنش نشان مى دهد، او آدم بى خيالى نيست، او از اين كه يك نفر مطلبى را بدون سند و مدرك نقل كرده است، ناراحت شده است. او چندين كتاب را بررسى كرده است. اكنون كه مدرك و سندى براى آن حديث نديده است، وظيفه خود دانسته كه در جمع شاگردان خود اين نكته را بيان كند. آرى! او با شجاعت تمام در مقابل كج روى ها مى ايستد، او دوست دارد وقتى ديگران مطلبى را نقل مى كنند، مدرك آن را هم بيان كنند. درس استاد ابن ابى شَيبه تمام مى شود، الآن فرصت خوبى است كه من نزد او بروم و سؤال خود را بپرسم: ــ استاد! من درباره حوادث بعد از وفات پيامبر تحقيق مى كنم. من مى خواستم بدانم نظر شما درباره حوادث خانه فاطمه(س) چيست. ــ مگر شما كتاب مرا نخوانده ايد؟ ــ كدام كتاب؟ ــ كتاب "المصنّف". برويد و اين كتاب را بخوانيد، پاسخ خود را خواهيد يافت. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
كتاب را باز مى كنم و چنين مى خوانم: مردم مدينه با ابوبكر بيعت كردند، يكى از ياران على به خانه او مى آمد و آن دو با هم گفتگو مى كردند. اين خبر به گوش عُمَر رسيد. عُمَر نزد فاطمه آمد و به او گفت: "اى دختر پيامبر! پدر تو و تو نزد من حرمت داريد، امّا اين باعث نمى شود كه من خانه تو را آتش نزنم". وقتى على به خانه آمد، فاطمه به او گفت: "امروز عُمَر نزد من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر شما باز هم در اينجا جمع شويد، او ما و اين خانه را در آتش بسوزاند". به راستى چرا عُمَر چنين تهديدى نمود؟چرا او با فاطمه اين گونه سخن گفت؟ مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود، چرا عُمَر فاطمه(س) را به سوزاندن خانه و اهل خانه اش تهديد كرد؟ نمى دانم، آن آقاى سُنّى كه همه مطالب را دروغ مى دانست، آيا او اين مطالب را نخوانده است؟ اكنون مى خواهم به اروپا سفر كنم، من مى خواهم به كشور اسپانيا، شهر قُرطُبه بروم. شايد بگويى براى چه من هوس كردم به اسپانيا سفر كنم، من مى خواهم به ديدار استاد قُرطُبى بروم. او دانشمندى بزرگ است و بزرگان اهل سنّت به سخنان او اعتماد مى كنند. بيشتر او را به نام "ابن عبدِرَبِّه قُرطُبى" مى شناسند. من به قرن چهارم هجرى آمده ام، در اين روزگار، اسپانيا، كشورى مسلمان است و به نام "اندلس" مشهور است و مسلمانان، حاكمان آنجا هستند و نويسندگان و دانشمندان بزرگى در اين كشور زندگى مى كنند. اينجا شهر قرطبه است، شهرى زيبا. رودى بزرگ از اين شهر عبور مى كند. من به مسجد بزرگ شهر مى روم، تا به حال مسجدى به اين زيبايى نديده ام، آنجا را نگاه كن، استاد قُرطُبى آنجاست، عدّه اى در آنجا جمع شده اند و او مى خواهد شعر خودش را بخواند. من يادم رفت بگويم كه استاد قُرطُبى شاعر هم مى باشد، شعرهاى او زبانزد همه است. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
گوش كن! استاد قُرطُبى شعر خودش را مى خواند، او در شعر خود از خلفاى اسلام ياد مى كند و آنان را مدح مى كند. استاد از ابوبكر و عُمَر و عثمان ياد مى كند و آنان را سه خليفه پيامبر معرّفى مى كند. من منتظر هستم تا او از امام على(ع) نيز ياد كند، اهل سنّت امام على(ع) را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. من چه مى شنوم؟ استاد قُرطُبى از معاويه به عنوان خليفه چهارم ياد مى كند، گويا او اصلاً به خلافت امام على(ع) اعتقادى ندارد!! لحظاتى مى گذرد، فرصت پيش مى آيد، من جلو مى روم تا از او سؤال خود را بپرسم: ــ جناب استاد! من درباره حوادث بعد از وفات پيامبر تحقيق مى كنم، به نظر شما آيا عُمَر قصد آتش زدن خانه فاطمه را داشته است؟ ــ هفته قبل، نوشتن كتاب "العقد الفريد" را تمام كرده ام. شما برويد آن كتاب را مطالعه كنيد. كتاب استاد قُرطُبى را باز مى كنم و چنين مى خوانم: گروهى از مخالفان، در خانه فاطمه جمع شده بودند. ابوبكر به عُمَر دستور داد تا به خانه فاطمه برود و آنان را براى بيعت بياورد. عُمَر شعله آتشى را در دست گرفت و سوى خانه فاطمه رفت. وقتى عُمَر به خانه فاطمه رسيد، فاطمه به او چنين گفت: "اى عُمَر! آيا با اين آتش مى خواهى خانه مرا بسوزانى؟". عُمَر در پاسخ گفت: اگر شما با ابوبكر بيعت نكنيد، من اين كار را مى كنم". من تعجّب مى كنم، استاد قُرطُبى در اينجا به ماجراى تهديد عُمَر اشاره كرده است، پس چرا آن آقاى سُنّى، همه اين ماجرا را افسانه مى خواند؟ ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
به قرن پنجم هجرى مى آيم، در كشور اندلس هستم، مى خواهم به ديدار استاد اندُلسى هم بروم، همان كه به نام "ابن عبدالبُر" مشهور است. استاد اندلسى، دانشمند بزرگى است و لقب "شيخ الاسلام" را به او داده اند، او مكتب فكرى بزرگى را تأسيس نمود و همه به سخنانش اعتماد دارند. جالب است بدانيد كه او درباره زندگى ياران پيامبر كتاب ارزشمندى نوشته است. من مى خواهم با او ديدارى داشته باشم، او اكنون در حال درس دادن است، شاگردان زيادى در كلاس درس او نشسته اند. گوش كن! او براى شاگردان خود سخن مى گويد: "بدانيد كه بعد از پيامبر، مقام ابوبكر و عُمَر از همه مسلمانان بالاتر است. روز قيامت همه امّت اسلام براى حسابرسى حاضر مى شوند، آن روز، اعمال نيك ابوبكر و عُمَر از ديگران بيشتر خواهد بود".20 من با شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم، ابوبكر و عُمَر قبل از اسلام، ساليان سال، بت پرست بودند، امّا على(ع) حتّى براى لحظه اى هم بت نپرستيد، حال چگونه مى شود كه اعمال نيك عُمَر و ابوبكر از على(ع) بيشتر باشد؟ پيامبر در جنگ خندق فرمود: "اى مردم! بدانيد كه ضربتِ على(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت همه جنّ و انس است". به هر حال، استاد اندُلسى عقايد خودش را دارد، او از دانشمندان اهل سنّت است. صلاح نيست كه من در اينجا با او در اين موضوع وارد بحث بشوم. صبر مى كنم تا سخنان استاد تمام شود، در فرصت مناسب جلو مى روم و سؤال خود را مى پرسم: ــ جناب استاد من شنيده ام كه گروهى از مسلمانان بعد از وفات پيامبر با ابوبكر بيعت نكردند. ــ آرى! آن ها مى خواستند اتّحاد مسلمانان را برهم بزنند. ــ آيا درست است كه عُمَر به خانه فاطمه(س) آمد و او را تهديد كرد؟ ــ آرى! من اين مطلب را در كتاب خود نوشته ام. شما كتاب "استيعاب" را بخوان. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
در كتاب استاد اندُلسى چنين مى خوانم: مردم با ابوبكر بيعت كردند، امّا على از بيعت با ابوبكر خودارى كرد و به خانه اش رفت. يك روز، عُمَر على را ديد و به او گفت: چرا از خانه بيرون نمى آيى و با ابوبكر بيعت نمى كنى؟ على گفت: من قسم خورده ام تا زمانى كه آيات قرآن را جمع آورى نكرده ام، جز براى نماز از خانه ام خارج نشوم... مدّتى گذشت، به عُمَر خبر رسيد كه يكى از ياران على به خانه على مى رود. اينجا بود كه عُمَر نزد فاطمه آمد و گفت: "اى دختر پيامبر! ما به تو و پدر تو احترام مى گذاريم. به من خبر رسيده است كه ياران على در خانه تو جمع مى شوند، به خدا قسم اگر آنان يك بار ديگر به اينجا بيايند، من چنين و چنان خواهم كرد". من با خود مى گويم كه عُمَر تصميم داشت چه كارى انجام بدهد؟ چرا استاد اندلسى، سخن عُمَر را آشكارا بيان نمى كند، چرا فقط كلمه "چنين و چنان" را آورده است؟ آيا استاد اندُلسى اين گونه مى خواهد مظلوميّت فاطمه(س) را رقم بزند؟ چرا او مثل بسيارى از نويسندگان اهل سنّت، تلاش مى كند همه حقيقت را نگويد؟ به هر حال، از سخن استاد اندُلسى مى توان فهميد كه عُمَر فاطمه(س) را تهديد كرده است. آقاى سُنّى! من سخن تو را خواندم، سعى كردم تا سريع، درباره آن قضاوت نكنم. به من ياد داده اند كه سخن هاى مختلف را بشنوم و بهترين آن را انتخاب كنم، من عهد كردم كه هرگز با تعصّب با سخن تو برخورد نكنم. راستش را بخواهى اوّل خيال مى كردم كه تو مى خواهى با دروغ گويى، مبارزه كنى، تا اينجا با تو موافق هستم و خوشحالم كه تو آرمانى چنين زيبا داشته باشى! آرى! هيچ چيز براى يك جامعه بدتر از دروغ نيست. تو گفتى كه بعد از وفات پيامبر، جامعه در صلح و صفا بوده است و براى فاطمه(س) هيچ حادثه اى روى نداده است و اصلاً كسى به خانه او هجوم نبرده است. اكنون از تو مى پرسم چرا شش نفر از دانشمندان بزرگ شما به ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) اشاره كرده اند؟ من نام آن ها را بار ديگر ذكر مى كنم و سال وفات آن ها را مى گويم تا بدانى به بيش از هزار سال قبل باز مى گردد: 1 ـ استاد ابن ابى شَيبه، وفات 239 هجرى. 2 ـ استاد دِينَوَرى، وفات 276 هجرى. 3 ـ استاد بَلاذُرى وفات 270 هجرى. 4 ـ استاد طَبرى، وفات 310 هجرى. 5 ـ استاد قُرطُبى (ابن عبدربّه)، وفات 328 هجرى. 6 ـ استاد اندُلسى (ابن عبدالبُر)، وفات 463 هجرى. اين شش نفر كدامشان از علماى شيعه هستند؟ تو مى دانى كه اين شش نفر از بزرگ ترين دانشمندان اهل سنّت هستند، پس چرا تو مى خواستى اين واقعيّت را پنهان كنى؟ چرا؟ اگر بگويى كه من اين كتاب ها را نخوانده ام، من به تو مى گويم: چگونه به خود جرأت دادى كه قبل از مطالعه و تحقيق، نظر بدهى؟ اگر تو اين كتاب ها را خوانده اى، پس چرا اين ماجرا را افسانه مى دانى؟ ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
آقاى سُنّى! شايد در جواب من بگويى: عُمَر شعله آتش در دست گرفت، ولى او فقط مى خواست تهديد كند، حرف عُمَر اين بود: "اگر مخالفان از خانه فاطمه خارج نشوند، آن خانه را آتش خواهم زد"، اين فقط يك تهديد و ترساندن بود. ولى من از تو يك سؤالى دارم: آيا اين تهديد، باعث ترس و اضطراب فاطمه شد يا نه؟ وقتى عُمَر تهديد كرد كه خانه فاطمه(س) را در آتش مى سوزاند، در آن خانه، على، فاطمه، حسن، حسين، زينب (عليهم السلام)بودند. تو مى گويى عُمَر فقط تهديد كرد، او فقط ترساند. اكنون حديث پيامبر را گوش كن! پيامبر فرمود: "هر كس اهل مدينه را بترساند، لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد. خدا در روز قيامت هيچ عملى را از او قبول نمى كند". آرى! كسى كه اهل مدينه را بترساند، لعنت خدا بر اوست، فرشتگان او را لعنت مى كنند. اكنون بگو بدانم آيا على، فاطمه، حسن و حسين و زينب (عليهم السلام)، اهل مدينه نبودند؟ اين حديث را دانشمندان اهل سنّت نقل كرده اند، احمدبن حنبل كه رئيس مذهب حنبلى است، در كتاب خود اين حديث را ذكر كرده است. من در اينجا نام 5 دانشمند شما را مى آورم كه اين حديث را ذكر كرده اند: 1 ـ استاد ابن حَنبَل (در كتاب مسند ابن حنبل ج 4 ص 55). 2 ـ استاد هَيثَمى (در كتاب مجمع الزوائد ج 3 ص 306). 3 ـ استاد ابن حَجَر (در كتاب فتح البارى ج 4 ص 81). 4 ـ استاد طَبرانى (در كتاب المعجم الكبير ج 7 ص 143). 5 ـ استاد سيُوطى (در كتاب الجامع الصغير ج 2 ص 557). اكنون از تو مى خواهم تا كتاب "صحيح مسلم" را باز كنى! اين كتاب، يكى از معتبرترين كتاب هاى شما مى باشد. لطفاً صفحه 1007 آن را برايم بخوان! پيامبر فرمود: "هر كس قصد بدى نسبت به مردم مدينه داشته باشد، خداوند او را در آتش ذوب مى كند". آرى! عذاب جهنّم، سزاى كسى است كه قصد بدى به مردم مدينه بنمايد و بخواهد مردم مدينه را آزار دهد. اين سخن پيامبر است و در يكى از بهترين كتاب هاى شما آمده است. تو نمى توانى اين حديث را انكار كنى. از تو مى پرسم: "قصد بد" چيست؟ اگر من آتش در دست بگيرم و به درِ خانه اى از خانه هاى مدينه بيايم و اهل آن خانه را تهديد به سوزاندن كنم، آيا اين همان قصد بد نيست؟ تو قبول كردى كه عُمَر آتش در دست گرفت و فاطمه را تهديد كرد، خوب، اين ديگر همان قصد بد به مردم مدينه است. آيا مى توان گفت كه سزاى قصد بد به مردم مدينه، آتش جهنّم باشد، امّا قصد بد به فاطمه(ع) بدون اشكال باشد!! ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
اهل سنّت هميشه به ما شيعيان مى گفتند: مردم ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب كردند، مردم حق دارند رهبر خود را خودشان انتخاب كنند، اين همان دموكراسى است. بعد از وفات پيامبر، مسلمانان جمع شدند و با ابوبكر بيعت كردند. من بارها و بارها اين سخن را شنيده ام، امّا امروز شنيدم كه تو مى گويى عُمَر فاطمه(س) را تهديد كرد كه اگر اهل خانه فاطمه(س)، با ابوبكر بيعت نكنند، خانه با اهل آن، در آتش خواهد سوخت. اكنون از تو سؤال مى كنم: اين چه دموكراسى بوده است كه رهبر، با تهديد و زور و خشونت انتخاب مى شود، نه با رأى مردم! دموكراسى يعنى اين كه همه حقّ انتخاب داشته باشند، هر كس موافق باشد، رأى بدهد، هر كس مخالف باشد، بتواند رأى ندهد! مگر جرم على و فاطمه(ع) چه بود؟ آن ها نمى خواستند به ابوبكر رأى بدهند. چرا عُمَر آن ها را تهديد كرد كه اگر با ابوبكر بيعت نكنند، خانه آن ها را آتش بزند؟ آقاى سُنّى! من از تو خيلى تشكّر مى كنم، زيرا تو باعث شدى تا به افسانه اى بزرگ پى برم! اين افسانه مى گويد كه ابوبكر با دموكراسى به خلافت رسيد، امّا امروز فهميدم كه او با زور و تهديد و خشونت به خلافت رسيد. اكنون مى فهمم چرا عدّه اى با نام و ياد فاطمه(س) مخالف هستند، فرياد اعتراض فاطمه، رسواگر دروغ بزرگ تاريخ است، من امروز خيلى چيزها را فهميدم. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
❣کمال بندگی❣
#روشنى‌مهتاب #برگ‌شانزدهم اهل سنّت هميشه به ما شيعيان مى گفتند: مردم ابوبكر را به عنوان خليفه
آيا مى دانى به دنبال چه هستم؟ مى خواهم بگويم كه ماجرا، فقط تهديد نبوده است! مى خواهم ثابت كنم كه بعد از وفات پيامبر، گروهى به خانه فاطمه(س)هجوم برده اند. من به دنبال اين نكته هستم. براى همين مى خواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پايتخت كشور سوريه است. بايد براى كشف حقيقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجرى آمده ام. وقتى وارد دمشق مى شوم، همه غم ها، مهمان دلم مى شود، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد. مى خواهم با استاد ابن عَساكِر ديدار داشته باشم. بايد به مدرسه نُوريه برويم، مدرسه اى كه شهرت آن، تمام دنياى اسلام را فراگرفته است، البتّه، منظور من از اين مدرسه، چيزى شبيه به دانشگاه است! جوانان زيادى براى تحصيل به اينجا آمده اند. شنيده ام كه سلطان نور الدين زنكى اين مدرسه را براى استاد ابن عَساكِر ساخته است تا او بتواند در اين مدرسه به تربيت شاگردان مشغول شود. اين مدرسه چقدر باصفاست! درختان زيبايى در حياط مدرسه به چشم مى آيند، حوض آبى هم، در وسط مدرسه است، گويا براى ديدار با استاد بايد به آن سو بروم، آنجا كه جمعيّت زيادى به چشم مى آيد! پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان دور او حلقه زده اند، هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد. آن پيرمرد، استاد ابن عَساكِر است. در ميان جمعيّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندين مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قيمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شاهانه است! او سلطان نورالدين زنكى است، سلطان سوريه و مصر و فلسطين! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آيد، بى جهت نيست كه جوانان زيادى از هر شهر و ديار به اين مدرسه مى آيند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بيند كه سلطان هم براى كسب علم مى آيد، علاقه بيشترى به دانش پيدا مى كنند. استاد امروز نزديك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زيادى كشيده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زيادى دارند، اصلاً حرف او سند است. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
استاد ابن عَساكِر درباره مسأله اى فقهى سخن مى گويد، من نگاهى به تو مى كنم كه در اين سفر همراه من هستى! گويا اين موضوع براى تو چندان جذاب نيست. من از فرصت استفاده مى كنم و براى تو خاطره اى مى گويم: سال ها پيش، ابن عَساكِر نزد شيخ بزرگى رفت تا از او كسب علم كند. آن روز آن شيخ در جستجوى گمشده اى بود، او كتاب ارزشمندى را گم كرده بود. ابن عَساكِر به آن شيخ گفت: ــ شما در جستجوى چه چيزى هستيد؟ ــ مى خواستم امروز براى شما كتاب ارزشمندى را درس بدهم، امّا هر چه مى گردم آن را پيدا نمى كنم، گويا آن را گم كرده ام! ــ اسم آن كتاب چيست؟ ــ كتاب "بحث و نشور". ــ آيا مى خواهى همه آن كتاب را از حفظ براى شما بخوانم؟ ــ يعنى شما آن كتاب را حفظ هستيد؟ ــ آرى! ابن عَساكِر شروع به خواندن كتاب كرد و آن شيخ نيز هر جا نياز به توضيح بود، براى شاگردانش توضيح مى داد. استاد ابن عَساكِر تاكنون چندين كتاب نوشته است. آيا مى دانى فقط يكى از كتاب هاى او "تاريخ دمشق" است (اين كتاب در 70 جلد چاپ شده است). گوش كن! اكنون استاد نكته اى تاريخى براى شاگردانش نقل مى كند، اينجا را بايد با دقّت گوش كنيم، فكر مى كنم براى ما مفيد باشد. استاد چنين مى گويد: روزهاى آخر زندگى ابوبكر بود، ابن عَوْف كه دوست صميمى او بود به ديدارش آمد. ابوبكر نگاهى به ابن عَوْف كرد و به او گفت: "من در اين لحظه هاى آخر، از انجام چند كار پشيمان هستم". ابوبكر كه مرگ را در چند قدمى خود مى ديد به ابن عَوْف چنين گفت: "اى كاش هيچ گاه درِ خانه فاطمه را نگشوده بودم و به آنجا هجوم نبرده بودم". سخن استاد ابن عَساكِر به پايان مى رسد، من به فكر فرو مى روم، از اين مطلب استفاده مى شود كه ابوبكر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(س) را داده است و عدّه اى به آن خانه هجوم برده اند و وارد خانه شده اند. به راستى در آن ماجراى هجوم، چه اتّفاقاتى افتاده است كه ابوبكر در لحظه مرگ، اين گونه پشيمان است؟ آيا ابوبكر در روزهاى آخر زندگى خود، به ياد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظه اى كه فاطمه فرياد برآورد: "بابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند". آقاى سُنّى! تو مى گفتى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است! اگر واقعاً هيچ هجومى به خانه فاطمه(س) نشده است، پس چرا ابوبكر اين گونه اظهار پشيمانى مى كند؟ من باور دارم كه ابوبكر آن قدر كم عقل نيست كه براى يك افسانه، اين گونه تأسف بخورد!! اين سخن ابوبكر است: "اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم!" او وقتى فهميد كه ديگر بايد به خانه قبر برود از خود سؤال كرد كه آيا حكومت چندروزه دنيا، ارزش آن را داشت كه آن گونه در حقّ فاطمه(س)ظلم كند. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
در ميان جمعيّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندين مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قيمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شاهانه است! او سلطان نورالدين زنكى است، سلطان سوريه و مصر و فلسطين! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آيد، بى جهت نيست كه جوانان زيادى از هر شهر و ديار به اين مدرسه مى آيند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بيند كه سلطان هم براى كسب علم مى آيد، علاقه بيشترى به دانش پيدا مى كنند. استاد امروز نزديك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زيادى كشيده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زيادى دارند، اصلاً حرف او سند است. استاد ابن عَساكِر درباره مسأله اى فقهى سخن مى گويد، من نگاهى به تو مى كنم كه در اين سفر همراه من هستى! گويا اين موضوع براى تو چندان جذاب نيست. من از فرصت استفاده مى كنم و براى تو خاطره اى مى گويم: سال ها پيش، ابن عَساكِر نزد شيخ بزرگى رفت تا از او كسب علم كند. آن روز آن شيخ در جستجوى گمشده اى بود، او كتاب ارزشمندى را گم كرده بود. ابن عَساكِر به آن شيخ گفت: ــ شما در جستجوى چه چيزى هستيد؟ ــ مى خواستم امروز براى شما كتاب ارزشمندى را درس بدهم، امّا هر چه مى گردم آن را پيدا نمى كنم، گويا آن را گم كرده ام! ــ اسم آن كتاب چيست؟ ــ كتاب "بحث و نشور". ــ آيا مى خواهى همه آن كتاب را از حفظ براى شما بخوانم؟ ــ يعنى شما آن كتاب را حفظ هستيد؟ ــ آرى! ابن عَساكِر شروع به خواندن كتاب كرد و آن شيخ نيز هر جا نياز به توضيح بود، براى شاگردانش توضيح مى داد. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
استاد ابن عَساكِر تاكنون چندين كتاب نوشته است. آيا مى دانى فقط يكى از كتاب هاى او "تاريخ دمشق" است (اين كتاب در 70 جلد چاپ شده است). گوش كن! اكنون استاد نكته اى تاريخى براى شاگردانش نقل مى كند، اينجا را بايد با دقّت گوش كنيم، فكر مى كنم براى ما مفيد باشد. استاد چنين مى گويد: روزهاى آخر زندگى ابوبكر بود، ابن عَوْف كه دوست صميمى او بود به ديدارش آمد. ابوبكر نگاهى به ابن عَوْف كرد و به او گفت: "من در اين لحظه هاى آخر، از انجام چند كار پشيمان هستم". ابوبكر كه مرگ را در چند قدمى خود مى ديد به ابن عَوْف چنين گفت: "اى كاش هيچ گاه درِ خانه فاطمه را نگشوده بودم و به آنجا هجوم نبرده بودم". سخن استاد ابن عَساكِر به پايان مى رسد، من به فكر فرو مى روم، از اين مطلب استفاده مى شود كه ابوبكر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(س) را داده است و عدّه اى به آن خانه هجوم برده اند و وارد خانه شده اند. به راستى در آن ماجراى هجوم، چه اتّفاقاتى افتاده است كه ابوبكر در لحظه مرگ، اين گونه پشيمان است؟ آيا ابوبكر در روزهاى آخر زندگى خود، به ياد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظه اى كه فاطمه فرياد برآورد: "بابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند". * * * آقاى سُنّى! تو مى گفتى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است! اگر واقعاً هيچ هجومى به خانه فاطمه(س) نشده است، پس چرا ابوبكر اين گونه اظهار پشيمانى مى كند؟ من باور دارم كه ابوبكر آن قدر كم عقل نيست كه براى يك افسانه، اين گونه تأسف بخورد!! اين سخن ابوبكر است: "اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم!" او وقتى فهميد كه ديگر بايد به خانه قبر برود از خود سؤال كرد كه آيا حكومت چندروزه دنيا، ارزش آن را داشت كه آن گونه در حقّ فاطمه(س)ظلم كند. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋