eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🍃🍃 @hedye110 ........ ...... حاضران حيران و شگفت زده شدند، و گفتند: «اي سرور ما! ما به راز و مفهوم پيام همراه آن آگاهي نداريم.» حضرت خضر - عليه السلام - كه در آن جا حاضر بود به ذو القرنين گفت: «اي سرور ما! تو از كساني كه آگاهي ندارند، سؤال مي‌كني، من به راز اين سنگ آگاهي دارم از من بپرس.» ذو القرنين گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براي ما بيان كن. خضر - عليه السلام - ترازو را به پيش كشيد، و آن سنگ را از ذو القرنين گرفت و در ميان يك كفه ترازو نهاد، سپس سنگي هموزن و مشابه آن در كفه ديگر ترازو نهاد، سنگ ذو القرنين مثل سابق سنگينتر بود، خضر مقداري خاك روي سنگ ذو القرنين ريخت، با اين كه اين مقدار خاك موجب سنگيني بيشتر مي‌شد، در عين حال وقتي كه ترازو را بلند كرد، ديد دو كفه ترازو مساوي و يكنواخت شد. همه حاضران در برابر علم خضر - عليه السلام - شگفت زده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر - عليه السلام - افزودند، سپس حاضران به ذو القرنين گفتند: «ما راز اين موضوع را ندانستيم و مي‌دانيم كه خضر - عليه السلام - جادوگر نيست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه ديگر نهاديم باز سنگ شما سنگينتر بود، اما خضر - عليه السلام - با اين كه مقداري خاك بر سر سنگ شما ريخت، و با يك سنگ سنجيد، دو كفه ترازو مساوي و يكنواخت شدند؟!» ذو القرنين به خضر گفت: «علت و راز اين موضوع را براي ما شرح بده.» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====
ــ مادر! به من چند روزى فرصت بده! ــ براى چه؟ ــ مى خواهم در مورد همسر آينده ام فكر كنم و تصميم بگيرم. ــ اين كار فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر عمويت براى تو پيدا مى شود؟ مادر نزديك مى آيد و روى مليكا را مى بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند; امّا چرا مليكا روى خوشى به اين ازدواج نشان نمى دهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است؟ آيا او عشقِ ديگرى در دل دارد؟ مادرِ مليكا از اتاق بيرون مى رود. مليكا از جا برمى خيزد و به سمت پنجره مى رود. هيچ كس از رازِ دل او خبر ندارد. درست است كه او در قصر زندگى مى كند; امّا اين قصر براى او زندان است. اين زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد. همه روىِ زرد مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه شورى برپاست. مادر خيال مى كند كه او گرفتار عشق ديگرى شده است. امّا مليكا گرفتار شك شده است. او از كودكى به خدا و مسيح اعتقاد داشت و به كليسا مى رفت و مانند همه مردم به سخنان كشيش هاى مسيحى گوش مى داد. كشيش ها كه همان روحانيّون مسيحى بودند مردم را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مى خواستند تا به فكر آخرت خود باشند و از جمع كردن مالِ دنيا دورى كنند. آن روزها چهره كشيش ها براى مليكا چهره اى آسمانى بود، كشيش ها كسانى بودند كه مى توانستند گناهان مردم را ببخشند. مليكا مى ديد آنها چنان از آتش جهنّم و عذاب خدا سخن مى گويند كه همه دچار ترس مى شوند. مردم براى اعتراف به نزد آنها مى رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد. او كه بزرگ تر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد. او مى ديد كشيش ها كه از تَرك دنيا سخن مى گويند، وقتى به اين قصر مى آيند چگونه براى گرفتن سكّه هاى طلا، هجوم مى آورند! مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيش ها را شنيده بود. او بارها ديده بود كه چگونه كشيش ها با شكم هاى برآمده، ظرف هاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مى شدند! او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود; امّا نمى توانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مى دانند و نان حكومت روم را مى خورند! او از اين كشيش ها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است. او از اين جماعت بدش مى آيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى(ع) و مريم مقدّس(س) عشق مىورزد. هر چه او به دينى كه كشيش ها از آن دم مى زدند بيشتر شك مى كرد، راز و نيازش با خدا بيشتر مى شد. مليكا از خدا مى خواهد او را نجات بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از خدا و دوستان خدا دل نكنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوى او بيايد. او مى داند كه اگر با پسر عمويش ازدواج كند تا آخر عمر بايد به وضع موجود، راضى باشد. اگر روحانيّون بفهمند كه ملكه آينده روم به قداست آنها شك دارد چيزى جز مرگ در انتظار او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند كه حتّى ملكه آينده روم را مى توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشير به دست نمى گيرند تا ملكه را به قتل برسانند، بلكه اسلحه اى بسيار قدرتمندتر از شمشير دارند. كافى است آنها به مردم بگويند كه ملكه مرتّد شده و به دين خدا پشت كرده است، آن وقت مى بينى چگونه مردمى كه تا ديروز ساكت و آرام بودند، آشوب به پا كرده و به قصر حمله مى كنند تا براى خشنودى و رضايت خدا، ملكه را بكشند. فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى خواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است. 💐💐💐💐💐🍃🍃🌻🌻🍃 ❤️ ❇️ https://eitaa.com/hedye110
😊 ياران پيامبر گرد آن حضرت نشسته بودند و از سخنان ايشان كمال استفاده را مى بردند. در اين ميان، لحظاتى پيامبر به فكر فرو رفته و بعد از آن تبسّمى كردند. يكى از ياران آن حضرت، اين سؤال را مطرح نمود: اى رسول خدا، چه شده است كه شما اين گونه تبسّم كرديد؟ حضرت در پاسخ فرمود: تعجب مى كنم از مؤمنى كه به بيمارى و بلا گرفتار شده است و به خاطر گرفتار شدن به آن بلا بى تابى مى كند. اگر مؤمن مى دانست كه خداوند در مقابل اين گرفتارى و بلا، روز قيامت چقدر ثواب به او مى دهد، هر آينه مؤمن آرزو مى كرد كه تا آخر عمر به گرفتارى، مبتلا باشد. رسول خدا مى خواهد در اين كلام خود به ما ياد بدهد كه لازم نيست تا همه چيز ما جور باشد و در زندگى هيچ مشكلى نداشته باشيم و آن وقت بتوانيم شاد زندگى كنيم، نه، بلكه مى توانيم در اوج بيمارى و گرفتارى و مشكلات نيز شاد باشيم. مگر ما خداوند را عادل و حكيم نمى دانيم. اين بلاها و گرفتارى هايى كه براى ما پيش مى آيد همه از روى حكمت و مصلحتى است; البته به شرط اينكه خود ما باعث و مسبب آن نباشيم. براى مثال اگر ما همه تلاش خود را براى سلامتى نموديم اما باز هم به بيمارى گرفتار شديم، دو راه پيش روى خود داريم: اوّل اينكه غم و غصه به دل راه دهيم و با بى تابى كردن، زندگى را برخود و اطرافيان خود تلخ كنيم; راه دوم اينكه زاويه ديد خود را عوض كنيم و باور كنيم كه اين بيمارى ما از روى حكمت و مصلحتى است و به خير و صلاح ما مى باشد در اين هنگام است كه قلب خود را به سوى شادى باز كرده و لبخندى زيبا بر لبهاى خود مى نشانيم. آرى، ما بايد چشمهايمان را بشوييم و گونه ديگر به زندگى خود نگاه كنيم و با آن نگاه تازه است كه هر كس ما را ببيند گل لبخند در چهره ما خواهد يافت. 🌺🌺🌺🌺🌺🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 🌹 😊 🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اى عبّاس! امشب راز گريه ات را برايم بگو! برايم بگو چرا اين گونه اشك ريختى؟ تو پهلوان هستى، من عصر امروز، شجاعت تو را ديدم كه چگونه يك سپاه را به عقب راندى، پس چرا اين گونه گريه مى كنى؟ من شنيده ام كه مرد نزد ديگران گريه نمى كند، وقتى اشك تو را ديدم، فهميدم اين حرف درست نيست، مردى مانند تو نيز گريه مى كند، وقتى غصّه اى بزرگ، دل مرد را به درد مى آورد، اشكش جارى مى شود... غصّه تو چيست؟ مرد هر چقدر بزرگ تر باشد، اشك او نيز پيام بزرگ ترى دارد. تو بر غربت حسين(ع) اشك ريختى، مظلوميّت حسين(ع)، اين گونه دل تو را به درد آورد، حسين(ع) در دشت كربلا در محاصره دشمنان است، اگر اين چند نفر هم او را رها كنند و بروند، حسين(ع) غريب و تنها مى شود و اسير دشمنان. تو گريه كردى تا حسين(ع) ديگر اصرار بر رفتن تو نكند، تو مى خواستى بمانى تا حسين(ع) بيش از اين غريب نماند. تو به همه شيعيان تاريخ درس بزرگى دادى، تو با اشك خود، پيام خود را به همه رساندى! من نبايد در مقابل غربت امام زمان خود، بى خيال باشم! بايد به درك و شعورى برسم كه غربت امام زمانم، اشك مرا جارى كند! آيا به راستى من اين گونه ام؟ اى عبّاس! با تو سخن مى گويم، من خود را پيرو تو مى دانم، امّا خودم مى دانم از مرام تو، فاصله دارم، تو "باب الحوائج" هستى، از خدا بخواه تا به من درك و شعورى بدهد تا اشك من براى غربت امام زمانم جارى شود! اين حاجت من است. مدّت ها است كه امام زمانم در پسِ پرده غيبت است، مردم، او را فراموش كرده اند، نمى دانم چرا او را از يادها برده اند، من هم او را فراموش كرده ام! من در روزگار سياهى ها گرفتار شده ام، ديگر هيچ پناهى ندارم، از مردم فرارى شده ام، آخر كسى به فكر او نيست، من در جستجوى او هستم. از او دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق او شعله مى كشد. اى عبّاس! من از تو آموختم كه بايد در حضور جمع، براى غربت امام زمانم اشك بريزم! وقتى ديگران اشك مرا ببينند، به خود مى آيند و به فكر فرو مى روند. من بايد عشق به امام زمانم را با تمام وجودم فرياد زنم. اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... 🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef