هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستششم🪴
🌿﷽🌿
اسب سواران به سوى شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند.
سربازان معاويه به خانه ها حمله مى كنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند.
خبر به على(ع) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند.15
على(ع) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود.
خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و به شهادت رسيدند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتبیستششم🪴
🌿﷽🌿
صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: «حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.»
دلم می خواست گریه کنم. گفتم: «یعنی همین درسته که من تو این خونه ي بی درو پیکر باشم، اونم با چند تا
بچه ي قدونیم قد؟»
باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوري ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لبهایش رفت. قیافه اش
جدي شد. تو صداش ولی مهربانی موج می زد.
«نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روي پشت بام کسی رفتم،
نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.»
حرفهاي آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم.
«الان هم می گم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم
راحت باشه که هیچ جنبنده اي تو این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت
نباش...»
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش آب بود روي آتش.
وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ي سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد.نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته
بود که رو کرد به من. یک «خوب» کشیده و معنی داري گفت. پرسید: «تو این چند وقته، دزدي، چیزي اومد؟»
با خنده گفتم: «نه.»
خندید. ادامه دادم: «اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم
تکون خورده، دروغ گفتی.»...
خدا رحکمتش کند، هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توي دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده
اي مزاحم ما نشده است " 1 ".
پاورقی
-1 شهید برونسی، کم کم به وضع آن خانه سر و سامان داد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستششم🍀
🌿﷽🌿
بانوى من! اكنون كه دانستم كه در لحظه جان دادن شيعيان، تو به ديدن آنها مى آيى، از تو مى خواهم مرا در زمره محبّان واقعى خود قرار دهى، خوشا به حال كسى كه فاطمى باشد!
اگر لطف كنى مرا به اين آرزويم برسانى، مرگ براى من از هر چيز لذّت بخش تر خواهد بود، لحظه مرگ، اشك شوق وصال بر چشم من خواهد نشست، شما مى دانيد كه من يك عمر به عشق شما زندگى كردم و شوق ديدارتان را داشته ام.
در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم***بدان اميد دهم جان كه خاك كوى تو باشم
آرى، زندگى فقط با محبّت و عشق تو دلنشين مى شود و مرگ و جان دادن هم با حضور تو از عسل شيرين تر !
بانوى من! شنيده ام روز قيامت، فرشته اى صدا مى زند: "اى مردمان! چشم هاى خود را فرو گيريد كه فاطمه(س) مى خواهد به سوى بهشت برود".
تو به سوى بهشت حركت مى كنى، ولى نزديك پل صراط مى ايستى و از خدا مى خواهى كه به تو اجازه دهد تا دوستانت را از آتش جهنّم آزاد گردانى. تو هرگز دوستان خود را تنها رها نمى كنى و آنان را از ياد نمى برى.
و خدا در پاسخ تو چنين مى گويد: "اى فاطمه! امروز روز توست! هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر!".
چه شكوهى دارد آن روز! همه ما منتظر آن روز باشكوه هستيم...
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتبيستششم 🪴
🌿﷽🌿
تابستان سال ۱۳۵۳ یکی از مهندسین شهرداری از بابا خواست تا
به خانه آنها اسباب کشی کنیم. مهندسی بهروزی دنبال آدم امینی
میگشت تا در ایام تابستان که تهران می روده خانه و زندگی اش را
به دست او بسپارد. از طرفی چون آدم خیری بود، به دوستانش
سپرده و ده فرد نیازمند و عیالواری را برای این کار به او معرفی
کنند
حالا دیگر سعید و زینب هم به جمع ما اضافه شده بودند و ما
هشت تا بچه بودیم. بابا طوری ما را بار آورده بود که هیچ وقت
مزاحم همسایه ها نمی شدیم و سر و صدایی نداشتیم. مهندس
بهروزی هم از ما خیلی خوشش آمد. به خاطر همین، به جای سه
ماه، یکسال آنجا ماندیم.
خانه مهندس بهروزی، خانه بزرگ و قشنگی بود که در محدوده
میدان راه آهن قرار داشت و به سبک ویلایی ساخته شده بود.
ساختمان دو تا در داشت. ما از در حیاط که به کوچه باز میشده
رفت و آمد می کردیم و خانواده بهروزی از در اصلی که به
خیابان سیزده دستگاه شهرداری راه داشت.
در این محله کارمندان نیروی دریایی و مهندسین شهرداری زندگی
می کردند. خانه ها طوری کنار هم بودند که بین شان کوچه بن
بستی شکل می گرفت و از آن به عنوان پارکینگ استفاده می
کردند. در حیاط خانه ها هم به این کوچه باز می شد. داخل حیاط،
باغچه های مستطیل شکلی قرار داشت که پر بود از درخت.
راهروهای باریک سنگ فرش شده باغچه ها را از هم جدا می
کرد، غیر از این ها یک استخر بزرگ با دیواره های آبی هم بود.
آخر حیاط، پشت درخت ها، یک آلونک برای سگ نگهبان ساخته شده بود
در گوشه دیگر، دو اتاق بود که با راهروی باریکی از هم جدا می
شدند. آنان سمت چپی راه خانم بهروزی انباری کرده بود و وسایل
اضافی اش را آنجا می گذاشت. اتاق سمت راستی را که بزرگتر
بوده به ما دادند. انتهای راهرو یک سکو بود که ما زیرش کپسول
گاز و رویش اجاق سه شعله گذاشتیم. بابا هم قفسه چوبی ساخت و
به دیواره آنجا کرد تا وسایل آشپزخانه را در آن بگذاریم. توی اتاق
کمد کوچک لباس بود و بوفه زیر رختخوابی کف را هم زیلو
انداختیم و دور تا دوره حده چیدیم، و در آخر، مثل همیشه قاب
عکس علما را به دیوار زدیم. عکس آیت الله بروجردی، آیت الله
حکیم و... که بابا ارادت عجیبی به آنها داشت. توی اتاق مقدس
ترین چیزها، یکی قرآن بود و دیگری همین عکس های روی
دیوار که بابا یاد داده بود به آنها احترام بگذاریم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef