eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند. او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم. سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد. * * * عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟ آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟ تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟ پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى! آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد. عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى. آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دفتر امام جمعه* یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند محمدحسین کنار من نشسته بود و علیرغم جثه لاغرش بنیه قوی داشت رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشتن محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمد حسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید گفت نه جانم هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند باید حتما وارد باشید *حسین پسر غلامحسین* یک روز با محمد حسین به سمت آبادان می‌رفتیم عملیات بزرگی در پیش داشتیم چندتا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچکدام آنطور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این هم مثل بقیه نتیجه ندهد گفت برای چی؟ گفتم چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم گفت اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم گفتم محمد حسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق می‌کند و از همه سخت تر است موفق می‌شویم؟ خنده ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت *حسین پسر غلامحسین به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم* خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند حتماً از طریقی به چیزی که می گوید ایمان و اطمینان دارد گفتم یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت بالاخره خبر دارم گفتم خب از کجا خبر داری؟ گفت به من گفتند که ما پیروزیم پرسیدم کی به تو گفت؟ جواب داد *حضرت زینب سلام الله علیها* دوباره سوال کردم در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد تو چه کار داری؟ فقط بدان بی‌بی به من گفت که *شما در این عملیات پیروز خواهید شد* و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم همیشه به حرفی که می زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد آنروز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند *قطعه زمین* محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد گفتم خوب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 باز دانیال را گم کردم...حتی در داستان سرایی های این دختر... و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.... و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:(طلاق غیابی...دنیا روی سرم خراب شد... نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود...تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و .....و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم...اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم... چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره...اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره... و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه... اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم...گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی...اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام... ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی...و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم...پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم... بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم...و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن...و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم...همین... بعد از اون،هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه...و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد...لعنت به تو دانیال...لعنت... حالم از خودم بهم میخورد...حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره...هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق.... دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن! مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی... یهودی...بودایی...و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان و....بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور... یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: « یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟!» گفتم: « تازه قمست مهمش تو زیر زمینه.» وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند. چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: « چیه؟» همان طور که می خندید، گفت: «حکم اعدام منه.» چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده. لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🍀 🌿﷽🌿 بانوى من! من چقدر با راه و رسم تو آشنا هستم؟ بايد سبك زندگى تو را بيشتر فرا گيرم، اگر بخواهم از شفاعت تو بهره مند شوم بايد راه تو را بپيمايم. سلمان فارسى به خانه تو آمد، ديد كه تو با دست، آسياب دستى را مى چرخانى تا آرد تهيّه كنى و نان بپزى. از دستگيره آسياب، خون جارى شده بود، اين خون دست تو بود... تو آسياب را مى چرخاندى و چنين مى گفتى: "آنچه نزد خداست بهتر است و بقاى بيشترى دارد". تو با اين جمله، دنيا را به حقارت كشانده بودى! سلمان اين منظره را ديد و به فكر فرو رفت. او اهل ايران بود و دختران پادشاهان ايران را ديده بود كه در چه ناز و نعمتى زندگى مى كنند. تو دختر پيامبر بودى و اين گونه دنيا را به حقارت كشانده بودى! تو اين گونه به من هشدار مى دهى كه از عشق به دنيا پرهيز كنم، دلبستگى به دنيا، بزرگ ترين دشمن سعادت من است، من بايد بدانم كه دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. دنيا همانند آب شور درياست، هر چه قدر انسان از آن بنوشد، تشنه تر مى شود. خوشا به حال كسى كه به گنج قناعت دست يافت و در دنيا به فكر آخرت خويش بود! اكنون من به حال خود نظر مى كنم، آيا من پيرو تو هستم؟ وقتى دل من از عشق به دنيا پر شده است، وقتى در مسابقه دنياطلبى شركت كرده ام و همواره تلاش مى كنم تا ثروت بيشتر براى خود جمع كنم، وقتى دنيا همه چيز من شده است. من از راه و روش تو فاصله گرفته ام. بهره گيرى از نعمت هاى حلال دنيا، بد نيست، امّا دل بستن به آن بد است، زهد اين است كه وقتى من ثروتى را از دست مى دهم غمناك نشوم و وقتى ثروتى را به دست مى آورم به آن دلبسته نشوم. * * * تو مرا به دقّت كردن در آيه 64 سوره عنكبوت فرا مى خوانى، آنجا كه قرآن مى گويد: (وَمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إلاّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ...): "زندگى دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است". قرآن با اين سخن، بر سرم فرياد مى زند كه اگر مال و ثروت دنيا، بُت من شوند، ضرر كرده ام، زيرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام ! يك زندگى كه در آن فقط عشق به دنيا باشد، زندگى پست و حقيرى است. من كى بيدار خواهم شد؟ وقتى كه مرگ به سراغم آيد، آن روز من بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و از اين دنيا بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز بازى نبوده است و فقط زندگى آخرت است كه زندگى واقعى است، زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست ! ابدى است. دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود ! خوشا به حال كسى كه از اين دنيا، براى خود توشه ايمان و عمل صالح برگيرد، اين توشه هرگز نابود نمى شود، اين گنجى است پربها كه زندگى جاويد در بهشت را براى او به ارمغان مى آورد. بانوى من! كسى كه پيرو تو است، دنيا در چشمش كوچك است، از دنيا بهره مى گيرد اما دل او از عشق به دنيا خالى است. وقتى در دل من، دنيا بزرگ شد و شيفته دنيا شدم، ديگر به دنيا قانع مى شوم و همه كارهايى كه انجام مى دهم رنگ دنيا را به خود مى گيرد، زيرا بزرگ ترين همّت و آرزوى من، رسيدن به دنيا مى شود، كارهاى من براى رسيدن به دنيا و به خاطر آن است، آن وقت است كه نماز خواندن من هم دنيايى مى شود. عشق دنيا با من چنين مى كند كه اگر دعا هم مى كنم و به در خانه خدا هم مى روم، دنيا را مى خواهم، دلبستگى به دنيا چنان مرا شيفته مى كند كه خدا را هم براى دنياى بيشتر مى خواهم. ولى اگر محبّت دنيا از دلم بيرون رفت و من ارزش خود را دانستم، آن وقت ديگر زندگى من عوض مى شود و همه كارهاى من رنگ خدايى مى گيرد. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با وجود اصرار بابا، مأموران زندان حاضر به آوردن پزشک نشده و گفته بودند: طوریش نیست. تازه اگر بمیرد، بهتر، یک جوجه خرابکار کمتر می شود. اصرار آنها این بوده که باید به انفجار پادگان اقرار کند. اما او جواب می داده: »اگر من می خواستم پادگان را منفجر کنم که با این دو تا بچه ها پا نمیشدم بیایم اینجا ولی مأموران زیر بار نمی رفته اند. خلاصه تا تحقیق کنند و بی گناهی بابا ثابت شود، زمان زیادی گذشت بابا بعد از آزادی، خانه دربست در کوی شاه آباد اجاره کرد. اتاق آجری آن را برای پذیرایی مهمان در نظر گرفته بودیم و از اتاق گلی هم به عنوان آشپزخانه و نشیمن استفاده می کردیم. این خانه آب نداشت، ولی برق داشت. بعد از در اصلي خانه، از حمام کوچک راهرو مانندی به حیاط بزرگ تری که اتاقاها آن بود، وارد می شدیم. توی حیاط کوچک، پلکانی بود که به پشت بام راه داشت. شب های تابستان برای فرار از گرما و در امان ماندن از نیش پشه ها، آنجا می خوابیدیم. بابا همیشه توصیه می کرد چون پشت بام حفاظ ندارد، خیلی مواظب باشیم ما تقریبا سه سال توی این خانه بودیم. کم کم به زندگی در خرمشهر عادت می کردیم و امیدوار بودیم بابا و بقیه هم پیش ما بیایند اوایل سال ۱۳۴۸ که من شش ساله بودم، دایی نادعلی از بصره به ایران آمد و بلافاصله رفت سربازی او در ایام سربازي هر وقت مرخصی می آمد، برای اینکه زن دایی حسینی راحت باشد، به خانه ما می آمد. ولی به خاطر اینکه ملاحظه وضع اقتصادی ما را می کرده غروبها برمی گشت خانه دایی، همه از آمدن دایی نادعلی خوشحال بودیم. دو سال بعد قبل از آنکه رژیم بعث، ایرانی های مقیم عراق را اخراج کند، پاپا و میمی هم آمدند. وقتی فهمیدم پاپا می آید، احساس می کردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم. چون همه دور هم جمع هستیم. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود. پاپا خانه ای نزدیک خانه ما اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم، من و سیدعلی و سید محسن یک راست می رفتیم خانه پاپا۔ پیرمرد طبق روال گذشته به ما پول می داد. یک بار رفتیم و دیدیم خانه نیست. نشستیم ناهارمان را خوردیم، اما باز هم پاپا نیامد. میمی که جریان را می دانست، سهمیه پول ما را داد و گفت: مادرتان چشم به راه است، بروید خانه تان. بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا ما را از خیابان رد کند. خاله از خیابان که ردمان کرد، گفت: دیگر خودتان بروید. من از اینجا بر می گردم ما گوشه ای ایستادیم تا خاله برود. او که دور شده راهمان را به طرف بازار سبزی فروشی ها کج کردیم. می دانستیم پاپا برای نماز ظهر به مسجد رفته و بعد از آن سر پل جاسبی با دوستانش نشسته و گرم محبت است. رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم. او هم با مهربانی ما را در آغوش گرفت و بوسید و بعد به دوستانش معرفی کرد. در آخر هم طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که سهمیه مان را از میمی گرفته ایم. خلاصه خوشحال و خندان از اینکه آن روز نفری پنج زار نصیبمان شده، برگشتیم خانه. البته بعد که خاله سلمه فهمید، کلی دعوایمان کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef