#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟
ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم.
ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟
ــ قرآن، كتاب خداست.
ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟
ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست.
ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد".
شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند:
ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟
ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى!
ــ آخر گناه من چيست؟
ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم.
ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم.
شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند.
* * *
اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند.
تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟
داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند.
در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند).
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
مسجد محل امنی بود و هیچ وقت مانع حضورش نمیشدم
نگرانی من فقط به خاطر این بود که اتفاقی برایش نیفتد
من هم مثل مادرهای دیگر دوست داشتم درخت تازه به ثمر رسیدهام میوه و بر بدهد طبیعی بود که نگرانش باشم
چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم
وقتی غلامحسین علت دلواپسیم را جویا شد چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر میکرد، نبود یعنی دغدغه حضور محمدحسین در جمع انقلابیون و بروز خطرات احتمالی برای او
غلامحسین گفت
دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم با چشمان خودم دیدم که محمد حسین اعلامیهها و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان میکند همسرم همه چیز را به خدا بسپار
*فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین*
کمکم فعالیت انقلابیون از گوشه و کنار کشور به گوش میرسید و همه مردم در جریان فعالیتها و تظاهرات قرار میگرفتند
بعضی از خانوادهها نوارهای سخنرانی و اعلامیههای امام را در خانههای خود تحلیل و بررسی میکردند و آنها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی از سوی نیروهای رژیم مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند
در خانه ما هم غلامحسین به همراه بچه ها به تجزیه و تحلیل اعلامیه ها و سخنرانی های امام میپرداخت یادم می آید آن روز داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه ها سرگرم کردم ناگهان خبری توجهم را به خود جلب کرد
رادیو از سرکوبی تظاهرات جمعی از مردم بیگناه تهران در میدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم شاه به تنگ آمده بودند خلافکار و ضد رژیم تلقی میکرد
مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید و به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند چون دولت هیچ گونه مسئولیتی در برابر عواقب ناشی از خرابکاری آنها را نمیپذیرد
آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود مطمئن بودم آنها در جمع انقلابیون فعالیت هایی دارند زیرا آنها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگتر با انقلاب آشنا شده بودند
توان از دست و پاهایم گرفته شد دلشوره عجیبی در دلم افتاد دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند بسیار میسوخت
از جو حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم فقط برای سلامتی همه انقلابیون دعا میکردم
با نزدیک شدن مهرماه آرامش نسبی پیدا کردم و با خود گفتم
مدرسه ها باز می شود و بچه ها مشغول درس ومدرسه، کمتر خطر تهدیدشان میکند
اما غافل از اینکه برای بچه ها مقابله با ظلم و فریاد مخالفت علیه ظالم زمان نمی شناسد
محمدحسین در اوج نوجوانی بود که روزهای پرشور انقلاب آغاز و حضور او در جمع انقلابیون پررنگتر شد
رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول چیزی هست
از او پرسیدم
پسرم اتفاقی افتاده که اینقدر آشفته ای؟
گفت
امام یک هفته قبل از آغاز سال تحصیلی در سخنرانیهایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاهها را دادهاند مردم تهران نیز اعلام آمادگی کردهاند اما در کرمان حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته خیلی از بچه ها خبر ندارند و موضع بیطرفی دارند نمیتوانم بیتفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم
گفتم
پسرم با یک گل بهار نمی شود مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود
خندید:
قول نمیدهم اما سعی خودم را میکنم
نزدیک غروب شد وضو گرفت و داشت از خانه بیرون می رفت سراسیمه دنبالش دویدم
محمدحسین نمازت را خواندی زود برگرد فردا یکشنبه اول مهر است همین طور که میرفت به عقب نگاه کرد
چشم قول نمی دهم اما سعی می کنم زود برگردم
شب فرا رسید همه برگشتند و طبق معمول محمدحسین نبود
خجالت میکشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدید یا ندیدید اما اینقدر حرف زیرو رو کردم تا فهمیدم هنوز داخل مسجد است
زمان می گذشت و از آمدنش خبری نبود وقت شام شد بچهها گرسنه بودند شام خوردیم و هر کسی رفت سراغ کار خودش اما چشم من از روی عقربه های ساعت برداشته نمیشد
زمان برایم سخت و سختتر میگذشت ساعت از ۱۱ گذشت خبری از او نشد بلند شدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم مطمئن شدم باید اتفاقی افتاده باشد با خودم گفتم
اگر انشاالله سالم برگردد خیلی دعوایش میکنم.... به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود
همانطور که در عالم خیال با او دعوا میکردم از راه رسید وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد یادم رفت که از دستش عصبانی بودم
گفتم
مادر تا این وقت شب کجا بودی؟
به ساعت نگاه کردی؟
گفت
خیلی شرمندهام مادر ببخش بعداً برایت تعریف می کنم فعلا بخواب پدر بیدار نشود
صبح که برای نماز بیدار شد فرصتی دست نداد قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتدهم
مرد از بهشت می گفت...
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم...
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود...
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد...
بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..)
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..)
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها...
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتدهم🪴
معجزه غدیر
واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی میشد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم، او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) آمد و گفت:
«ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آوردهای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آوردهای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علیبنابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟
حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمیکنم»
حارث گفت: خدایا، اگر آنچه محمد میگوید حق و از جانب توست سنگی از آسمان بر ما ببار یا عذاب دردناکی بر ما بفرست» سخن حارث تمام شد و به راه افتاد. خداوند سنگی از آسمان بر او فرستاد که از مغزش وارد شد و از دبرش خارج گردید و همانجا او را هلاک کرد. بعد از این جریان، آیه «سال سائل بعذاب واقع، للکافرین لیس له دافع…» (سوره معارج، آیه ۲۱) نازل شد. پیامبر (صلیاللهعلیهو اله) به اصحابشان فرمودند: آیا دیدید و شنیدید؟ گفتند آری. با این معجزه، بر همگان مسلم شد که «غدیر» از منبع وحی سرچشمه گرفته و یک فرمان الهی است.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه ناکام برونسی
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟»
گفتم:« آره، براي چی؟»
گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از
شما هم که کرایه نمی خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدر
خوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
« شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً
لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می
آمدند مرخصی. احوالش را از آ نها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس
عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي
برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که
بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی
درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و
اون صحبت کنید؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
بهش حتی اجازه فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می
گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد
فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.گفت:« اون روز قبل از غروب بود که
من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد
کاریش کرد توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد
بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
[نیت پاك وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. براي خدمت به
انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت.و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش
را فراموش کند، یک امر طبیعی بود براي ما]
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر
شما گفت: قابله رو می فرستی و می ري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي
خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از
جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما
نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتدهم🍀
🌿﷽🌿
اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا رنگتان پريده است؟ چرا اين قدر گريه كرده ايد؟
لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(ع)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد.
تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، نمى خواهى على(ع)اشك چشم تو را ببيند!
دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى درد دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(ع)، فرزندانت را به خانه ببرد.
تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى:
يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن!
بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است.
بابا! ببين با من چه كرده اند، ببين ميخ در را به سينه ام نشانده اند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند!
بابا! تو هر روز صبح، درِ خانه من مى ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان اين خانه را آتش زدند.
بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند!
بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
من براى دفاع از على(ع) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى او رفتم.
در راه امام خود، همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم، ولى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على(ع)نيست، دشمنان ريسمان به گردنش انداختند، جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند.
اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(ع) است.
بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت على(ع) نگاه كنم. مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش دشمنان، مقابل چشمِ على(ع) مرا نمى زدند...
* * *
بانوى من! اكنون مى فهمم كه چرا امام جواد(ع) به من ياد داد كه تو را "آزموده شده" خطاب كنم، تو بر همه سختى ها صبر كردى و بر عهد و پيمانى كه خدا از تو گرفته بود، وفادار ماندى، تو اسوه صبر و استقامت هستى و هر كس كه تو را دوست دارد از اين صبر بهره اى دارد.
* * *
در اينجا، قسمت اوّل زيارت نامه را تكرار مى كنم:
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً
اى آزموده شده! خدايى كه تو را آفريد پيش از آنكه تو را بيافريند از تو امتحان گرفت و تو را در آن امتحان، سربلند و شكيبا يافت.
در ادامه به شرح قسمت دوم زيارت نامه مى پردازم...
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
خانه عمو دیوار به دیوار خانه ما بود. به خاطر همین، او را
دستگیر کرده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی درباره بابا به دست
بیاورند. عمو به مأموران گفته بود: من هیچ ارتباطی با کارهای
برادرم ندارم
آنها هم گفته بودند. شما همسایه دیوار به دیوار هستید، برادرید، آن
وقت چطور ممکن است تو از کارهای او بی اطلاع باشی؟
در هر صورت بعد از چند روزه ماموران فهمیدند که او در جریان
فعالیت های بابا نیست و آزادش کردند. اما غیبت بابا همچنان ادامه
داشت
ما چند ماه از او بی خبر بودیم. تا اینکه بالاخره از طریق حاجی
خبردار شدیم استخبارات رژیم بعث بابا را به جرم جاسوسی
برای ایران گرفته و او در »خانقین زندانی است
طولی نکشید که مستأجر عرب زبانمان اتاق را تخلیه کرد و از
خانه مان رفت
فصل دوم
دا خیلی تلاش می کرد اجازه بدهید بابا را مالقات کنیم. هر روز
به ادارات سر می زده می رفت و می آمد. خسته و غمزده با ماها صحبت می کرد و می گفت: کجاها رفته و با چه کسانی
حرف زده است. من و علی هم سراپا گوش میشدیم، می خواستم
بدانم بالاخره چه می شود، دا که از حرف زدن با ماها فارغ
می شد تازه باید به سؤاالت ما جواب می داد، سوال ما هم دائم این
بود که: پوما یمت انشوف بابا ؟ و مادر ماکی بابا را می بینیم؟ . او
هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر
سر ما می کشید و می گفت: الشوفا ان شاء لله می بینیمش ان
شاءالله
پیگیری های دا و دعاهایش به درگاه خدا بالاخره کار خودش را
کرد. یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۷ بود. آن روز صبح دا
بچه ها را به خانه پاپا برد و به عمه اش می برد و فقط من و
علی را برای دیدان بابا با خودش برد
آن زمان مردم پیاده رفت و آمد می کردند یا سوار درشکه می
شدند. ولی چون راه خیلی دور بود، مجبور شدیم ماشین سوار
شویم. اولین باری بود که من سوار ماشین می شدم، یک شورلت
آبی رنگ قدیمی راه به نظرم خیلی طولانی آمد. برخلاف دا که
خیلی مضطرب و نگران به نظر می رسید، من و علی بی توجه به
حال و روز دا سرگرم شیطنت و بازی خودمان بودیم. نمی توانستیم
آرام و قرار بگیریم. با دستگیره های ماشین ور میرفتیم. شیشه ها
را بالا و پایین می کشیدیم و بیرون را تماشا می کردیم. با اینکه
کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گداری از دا می پرسیدم:
انشوف بابا؟ - بابا را مینیم؟ . دا هم سری تکان می داد و چیزی
نمیگفت
بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم. ماشین جلوی ساختمان چند
طبقه ای ایستاد.
ساختمان، پله های پهن و زیادی داشت. جلوی در بزرگ و قهوه
ای آن، دو نگهبان مسلح با لباس نظامی ایستاده بودند. اما آدمهای
داخل آنجا، همه لباس شخصی تنشان بود. یکی از آنها ما را از پله
هایی که وسط ساختمان بوده بالا برد. فضای داخل، نیمه تاریک
بود. تا آن موقع چین جایی ندیده بودم احساس خیلی بدی داشتم. در
انتهای راه رو طبقه دوم، پشت شجره ای که میله های آهنی داشته
ایستادیم. پنجره بالا بود و قدم به آن نمی رسید . دستم را
به میله ها گرفتم. اتاق هم نیمه تاریک بود چند قفس کوچک توی
اتاق قرار داشت که داخل هر کدام یک نفر زندانی بود. در قفسی
را که بابا تویش به حالت چمباتمه نشسته بود، باز کردند. به سختی
بیرون آمد. انگار تمام بدنش خشک شده بود. کمر و زانوهایش
خمیده شده بود و نمی توانست راحت راه برود من که پنج سال
بیشتر نداشتم، با
دیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم. شور و شوقی که برای دیدان بابا
داشتم یکجا از بین رفت حتی از بابا هم - با آن وضع و شکل
ترسیدم. وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد. قیافه بابا خیلی
عوض شده بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef