eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند. او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد. لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت. وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند. اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟! زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟ * * * على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند. لشكر كوفه در انتظار است، على(ع) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند. ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود. نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند! سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد. على(ع) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.5 * * * مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد: ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟ ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟ ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم. ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو. على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است. او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد. حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تقریباً ساعت ۱ بعد از ظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت از او سوال کردم برادرت کجاست؟ گفت مسجد گفتم چه خبر اتفاقی نیفتاد؟ او همینطور که به سمت زیرزمین می‌رفت گفت سلامتی خبر خاصی نیست معلوم بود که دمغ است و از سوال و جواب فرار می کند چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم خودش را به خواب زد توی دلم آشوب شده بود احساس می‌کردم باید اتفاقی افتاده باشد واقعاً ترسیده بودم زمان برایم به سختی می‌گذشت دلم هزار راه می‌رفت نگرانی و چشم به راهی امانم را بریده بود دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمی‌کردم چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است کنار غلامحسین نشستم و به خاطر دیر آمدن محمد حسین بی تابی می کردم مرد نمی خواهی سراغی از این بچه بگیری؟ گفت محمدحسین بچه نیست هر جا رفته باشد حالا دیگر پیدایش می شود بی خود و بی جهت به دلت بد راه نده ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمدحسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن او از جواب دادن طفره می رفت برادرش به محض اینکه صدای محمد حسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید مطمئن شدیم که باید اتفاقی افتاده باشد شدیدا پاپی‌اش شدیم و علت تاخیرش آن هم با این سر و وضع به هم ریخته را جویا شدیم از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت کاپشن تنش بود الان که برگشته بود بدون کاپشن بود او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود نشست ماجرای تجمع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد از همان ساعات اولیه صبح اکیپ‌های شهربانی در جای‌جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند من و دوستانم احساس کردیم اتفاقی در حال وقوع است دنبال راهی بودیم که اگر اتفاقی بیفتد غافلگیر نشویم این بود که پیشنهاد کردم راههای خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم بچه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد به دست ما آمد تمام مغازه‌ها تعطیل شده بود ساعت ۱۰:۳۰ سخنران در حال سخنرانی بود که یک عده از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد می‌زدند جاوید شاه جاوید شاه نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها و دوچرخه ها را به آتش کشیدند با دیدن شعله‌های آتش راههای ورود و خروج مسجد توسط انقلابیون بسته شد مردم به داخل شبستان هجوم آوردند عده‌ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که با مقاومت پلیس مواجه شدند وقتی مهاجمان با درهای بسته روبه‌رو شدند از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند لوله اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند وشلیک می کردند تا در دلشان رعب و وحشت ایجاد کنند با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند غوغایی برپا شده بود بابا آتش و دود همه جا را فرا گرفته بود صدای شلیک تفنگ ها، فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود بچه‌ها همه متفرق شدند به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم راههای خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم درهای شبستان که باز شد مردم سراسیمه هجوم آوردند هرکس بیرون می‌رفت کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد در گوشه‌ای از شبستان و صحن نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن‌ها را درون آتش می‌ریختند فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد اما به گوش جانیان نمی‌رسید و هیچکس چاره‌ای نداشت جز تماشا و تاثر با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه‌هایشان برگشتند . من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی‌گناه دفاع کنم وقتی آنها به من حمله کردند خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آنجا که می‌توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند کم کم غائله خوابید مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند من و مجید آنتیک چی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان برمی‌آید انجام دهیم تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم و به خانه برگشتیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم... چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید.... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست.... و من چقدر از بهشت ترسیدم.... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 (ع)🍀 🪴 معجزه غدیر واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی می‌شد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم،‌ او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) آمد و گفت: «ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علی‌بن‌ابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟ حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمی‌کنم». 💚💚💚💚💚   (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سفر به زاهدان سید کاظم حسینی قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟» «مسافرت؟ کجا؟» گفت:« زاهدان» منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم « ان شا االله مأموریته دیگه، آره؟» خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.» تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: «بریم، حرفی نیست.» نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه.» گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.» خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟» گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه» با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.» رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟» «کجا؟!» «می رم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:« یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» «نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت.» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.» «زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.» «بریم؟!» «آره دیگه، بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم.» می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. «موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو.» نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: «یعنی دیگه به ما اطمینان نداري.» «اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.» « پس چرا نمی گی؟» «مصلحت نیست.» ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: « آخه جریان چی بود؟» باز هم چیزي نگفت. تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🍀 🌿﷽🌿 جوان رو به مأمورى كه همراه من بود كرد و از او خواست تا اتاق را ترك كند، مأمور از اتاق بيرون رفت، بعد از مدتى، آن جوان در اتاق را باز كرد و مرا از راهرويى باريك عبور داد، مقدارى راه رفتيم تا به درِ اصلى رسيديم، در را باز كرد، من بار ديگر نور آفتاب را ديدم. او به من رو كرد و گفت: "چرا شما اين قدر فاطمه را دوست داريد؟". او ديگر چيزى نگفت، داخل رفت و در را بست و من آزاد و رها بودم. بار ديگر به سوى پنجره هاى بقيع رفتم و با صدايى آرام، شروع به خواندن زيارت نامه كردم: "يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ...". * * * بانوى من! آن روز كه آن جوان از من پرسيد كه چرا ما اين قدر تو را دوست داريم، با خود فكر كردم كه به راستى چرا دل ما اسير عشق تو شده است؟ راز اين عشق چيست؟ جاهلان چه مى فهمند از شكوه اين عشق؟ عشق ما به مقام نورانيّت توست، خدا نور تو را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريد، تو عصاره زيبايى هاى خلقت مى باشى. تو بهانه ايجاد جهان هستى! جاهلان خيال مى كنند كه اين عشق، عشقى زمينى و خاكى است، ولى عشق ما از عالم ذرّ آغاز گشته است، ما عاشق آن نور و حقيقت آسمانى تو هستيم! مگر مى توانيم تو را دوست نداشته باشيم كه تو فاطمه اى! خدا تو و دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد كرده است. * * * در آسمان ها تو را "حانيه" صدا مى زنند، حانيه به كسى مى گويند كه بسيار مهربان و دلسوز است. تو نسبت به دوستان و شيعيان خود مهربانى زيادى دارى و براى آنان دلسوزتر از مادر هستى. در جهان، كسى به مهربانى تو پيدا نمى شود! آنان كه مى گويند چرا ما تو را اين قدر دوست داريم، كسى را به مهربانى تو پيدا كنند تا ما او را دوست بداريم! چه كسى همانند تو از دوستانش، دستگيرى مى كند؟ * * * گروهى تلاش مى كنند تا نام و ياد تو فراموش شود، امّا خدا در روز قيامت، مقام تو را بر همه معلوم خواهد كرد، روزى كه تو در صحراى قيامت حاضر بشوى، چه شكوه و عظمتى را به نمايش خواهى گذاشت. آن روز، هزاران فرشته به استقبال تو مى آيند و تو به سوى بهشت حركت مى كنى. در آن هنگام، نگاه تو به گوشه اى خيره مى ماند، فرشتگان عدّه اى را به سوى جهنّم مى برند، آن ها كسانى هستند كه در دنيا گناه انجام داده اند. تو به آنان نگاه مى كنى و عدّه اى از دوستان خود را در ميان آنان مى يابى، با خداى خويش سخن مى گويى: خدايا! تو مرا فاطمه نام نهادى، و عهد كردى كه دوستانم را از آتش جهنّم آزاد گردانى! خدايا! تو هرگز عهد و پيمان خود را فراموش نمى كنى، از تو مى خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول كنى. سخن تو به پايان مى رسد، اين اوج مهربانى توست، تو دوستان خود را تنها رها نمى كنى. صدايى به گوش مى رسد، اين خداست كه با تو سخن مى گويد: اى فاطمه! حقّ با توست. من تو را فاطمه نام نهادم و عهد كرده ام كه به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم! اى فاطمه! امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد مى كنم تا مقام و جايگاه تو براى همه آشكار شود. اى فاطمه! امروز روز توست! هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر! و تو دوستان خود را شفاعت مى كنى و آنان همراه تو، وارد بهشت مى شوند. هنوز به دنيا نيامده بودى، جبرئيل نزد پيامبر آمد و درباره تو براى پيامبر سخن گفت. جبرئيل به پيامبر خبر داد كه به زودى خدا دخترى به او مى دهد كه نام او در اين دنيا، فاطمه است و در آسمان ها نامش "منصوره" است. "منصوره" در اينجا به معناى "يارى كننده" مى باشد. چه رازى در ميان است فرشتگان تو را "منصوره" مى خوانند؟ جبرئيل براى پيامبر اين راز را آشكار كرد. اين سخن جبرئيل با پيامبر بود: "اى محمّد! دختر تو را در دنيا فاطمه مى خوانند زيرا او و شيعيان او از آتش جهنّم آزاد شده اند. دختر تو را در آسمان ها منصوره مى خوانند زيرا مؤمنان در روز قيامت به يارى او، شادمان خواهند شد". 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat
🪴 🪴 🌿﷽🌿 معمولا بعد از صبحانه با دایی سلیم و خاله سلیمه میرفتیم شاخه فازها و اردک های دا را هم با خود می بردیم، شاخه جای خیلی قشنگی بود، نهر آبی که از رود دجله منشعب می شد، آن منطقه را به شکل بیشه زاری درآورده بود. من و دخترهای دیگر، پاچه های شلوارمان را بالا می زدیم و توی شهر بازی می کردیم. پسرها هم ماهی می گرفتند. گاهی وقتها دایی سلیم و علی از تحلها بالا می رفتند و برایمان خارک میچیدند. آنقدر بهمان خوش می گذشت که متوجه گذشت زمان نمی شدیم. آفتاب که وسط آسمان می رسیده دوباره راهی خانه پاپا می شدیم. غازها و اردک ها را هم به امان خدا رها می کردیم. می دانستیم که غروبه خودشان به خانه برمی گردند پایمان که به خانه پاپا می رسید، می دویدیم سراغ طنابی که دایی به تیرهای چوبی ساباط بسته بود و تاب بازی می کردیم. گرمای سوزان سر ظهره سرمان را داغ میکرد و کف پاهای برهنه مان را می سوزاند. با این حال از رو نمیرفتیم. فقط راه به راه می دویدیم سر بانه و آب خنک می خوردیم. از طرفی هم چشممان به در بود که پاپا از راه برسد. او همیشه تابستان ها سر ظهر با یک هندوانه زیر بغل به خانه می آمد. آن را می شست و توی صندوق پر از بخ می گذاشت. بعد که خنک می شد، آن را قاچ می کرد و به هر کدام مان تکه ای می داد و میگفت " حالا بروید خانه تان و مهربانی های بی بی ، مادربزرگم . هم دست کمی از پاپا نداشت. او بین ما و بچه هایشی و هیچ فرقی نمی گذاشت. آنقدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگ نفهمیدیم، او نامادری دا است و دایی نادعلی، دایی سلیم و خاله سلیمه هم، برادرها و خواهر ناتنی دا پاپا چند سال بعد از مرگ زن اولش یعنی مادر دا و دایی حق علی، با بیبی ازدواج کرده بود. بیبی هم از سادات بود. چون این طور که می گفتند، اهالی روستای زرین آباد دهلران - که همگی از نسل امامزاده ابراهیم فرزند امام محمد باقر )ع( بودند . فقط با سادات وصلت می کردند. پاپا بعد از ازدواج با بیبی به خاطر خشکسالی، کار کشاورزی در روستا را رها کرده و با خانواده اش به بصره آمده بود بیبی در حق دا واقعآ مادری کرده بود دا هم او را خیلی دوست داشت. محبت هایش ما را هم به او وابسته کرده بود. اما روزگار خیلی وفا نکرد و حادثه ای تلخ باعث شد، ما او را از دست بدهیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef