eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بین گریه های دختر صدای چند نفر را از توی حیاط شنیدم که فریاد می کشیدند: چرا کسی به فکر ما نیست همه دارن قتل عام میشن، عراقی ها همین طور دارن جلو می یان، از صبح فقط آتیش ریختن تامارو زمین گیر کنن بقیه کار پانسمان را سپردم به بچه ها و به حیاط مسجد دویدم. داد و فریادهای ، چهار مرد جوان بود که بین بیست تا بیست و پنج سال سن داشتند. سر و رویشان خاکی و موهای شان ژولیده و در هم بر هم بود، یکی از آنها که قد بلند و جثه ایی لاغر داشت و شلوار لی گشاد و پیراهن مردانه اش به تنش زار می زد، از همه بیشتر حرص می خورد. برای جمعیتی که دورشان را گرفته بودند، حرف میزد و وضعیت خطوط درگیری را تشریح می کرد. من که جلو رفتم اسلحه اش را بالا گرفته بود و می گفت: ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم دست های خائن تو کاره، ما اگه مهمات داشتیم اینا رو عقب می روندیم. اگه اسلحه و مهمات دارین بدین ما ببریم. هر جا میریم میگن نیس. شما خبر ندارین توی خط چی می گذره، بچه ها گرسنه و تشنه جلوی عراقی ها وایسادن. همه دارن از پا در میدان. شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد ولی تشنگی رو نه........ من از بین جمعیت پرسیدم: عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟ گفت: وقتی ما اومدیم دیگه به شهر رسیده بودند. همین طور دارن جلو می آن تا شهر رو تصرف کنن، ما نمی تونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره. ما نیرو نداریم انگار که منتظر بودم چنین حرفی بزند، مثل کسی که برق او را گرفته باشد، بلند گفتم: من حاضرم بیام. من بیام؟ جوان یک دفعه مثل اسپند رو آتش از جا پرید و پایش را محکم به زمین کوبید. بعد همان طور که اسلحه اش را بالای سرش می برد و تکان می داده با نگاه تیزش چشم غره ایی به من رفت و داد زد: تو کجا بیای؟ بیای وبال گردن ما بشی؟ چند نفر هم مراقب تو باشند؟ ما نیروی مرد می خواهیم از اینکه این طور جلوی جمعیت بهم توپید، خیلی ناراحت شدم. تا این لحظه غصه میخوردم چرا این نیروها باید هم جانشان را بدهند و هم مستاصل و سرگردان دنبال امکانات باشند، حالا هم که این تو ذوقم زد، حالم بیشتر گرفته شد. حاج آقا نوری به جوان گفت: پسرم ما برایتان نیرو هماهنگ می کنیم. آب و غذا هم می فرستیم. توگل تون به خدا باشد، وحدت تان را حفظ کنید. هم نیروهای مردمی، هم ارتشی ها و هم سپاهی ها باید به دستورات فرمانده هانتان عمل کنید و در فاصله ایی که حاج آقا نیروها را دلداری می داد، محمود فرخی به همراه چند نفر دو صندوق فشنگ کلت و ژسه، خشاب های پر فشنگ و تعدادی گلوله آرپی جی توی وانت شان گذاشت. یکی، دو نفر دیگر هم چند تا دبه آب و دو، بقچه نان و تعدادی کنسرو به آنها دادند دلم می خواست به خبرهایی که آن جوان از وضعیت خطوط به حاج آقا می داد، گوش بدهم اما رعنا نگار صدایم کرد و گفت: بیا کار داریم، رفتم سراغ مجروح هایی که کف درمانگاه خوابانده بودند ولی توی دلم آشوب بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef