#کتابدا🪴
#قسمتدویستبیستم🪴
🌿﷽🌿
اسم سپاه و پاسدار که آمد، مثل فنر از جا پریدم. تمام تنم به لرزه
افتاد. چادرم را که دورم بود برداشتم و کورمال کورمال پای دو،
سه تا از بچه ها را لگد کردم و پای برهنه توی حیاط دویدم. توی
آن تاریکی که چشم، چشم را نمی دید، جوانی را دیدم که خم و
راست می شد و به پاهایش چنگ می زد. دستانش را به هم
میکوبید و با هوار تکرار میکرد: بچه ها رو کشتن. قتل عامشون
کردن
با هول پرسیدم: برادر کجا رو زدن؟ کیها رو کشتن؟ با گریه گفت:
مقرمون رو زدن. همه رو کشتن. پرسیدم: مقرتون کجاست؟ گفت:
مدرسه دریاد رسایی، پشت حزب جمهوری.
صبر نکردم. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم جز اینکه خودم را به مقر
سپاه برسانم. حتی فکر نیروهای عراقی با نیروهای ستون پنجم
توی خیابان های ناامن را نکردم، فقط دویدم. خیابان ها سوت و
کور بود. توی تاریکی چاله چوله هایی را که قدم به قدم با اصابت
خمپاره ایجاد شده بود، نمی دیدم. پای بدون کفشم در آنها می رفت
و پیچ می خورد. چند باری زمین خوردم، ولی آنقدر عجله داشتم
که این چیزها برایم مطرح نبود. توی دلم طوفانی بپا بود. از
خودم میپرسیدم؛ یعنی علی هم اونجا بوده؟ بعد خودم را دلداری می
دادم و میگفتم: نه على اونجا نیس، على خطه. دوباره به خودم
نهیب می زدم و میگفتم: زهرا مگه بقیه که اونجا بودن خواهر
نداشتند. اونا هم برای خواهراشون مثل على اند. چه فرقی میکنه؟
یک لحظه به خودم آمدم و سیاهی گودالی را جلوی پایم دیدم. یادم
افتاد زمین اینجا را برای سنگر کنده اند. از رویش پریدم. در
عرض دو، سه دقیقه سر کوچه حزب جمهوری بودم. یک لحظه
مکث کردم. چیزی دیده نمی شد. فقط دود و غبار غلیظی حلقم را
می سوزاند. دویدم جلو. شیشه خرده ها توی پایم فرو می رفتند،
اهمیتی نمی دادم. فقط می خواستم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
علی کجاست؟ مدرسه دریابد رسایی ته کوچه حزب، نبش یک سه
راهی قرار داشت. از نور فانوس هایی که دست سپاهی ها بود،
توانستم کمی وضعیت را تشخیص بدهم. بچه های سپاه شهدا را از
مدرسه بیرون می آوردند. خودشان اصلا حال روحی خوبی
نداشتند. گریه می کردند. نعره می کشیدند و بی تاب بودند. بین آن
شلوغی جهان آرا را هم دیدم. ساکت و آرام بود. غم از چهره اش
میبارید. توی صداها و گریه ها می شنیدم، نیروها صدایش می
زنند: ممد حالا چی کار کنیم؟ ممد بچه ها رفتند
بیچاره جهان آرا. توی این واویلا همه به او پناه می بردند. من هم
مثل آنها دیوانه شده بودم. از کنار جهان آرا گذشتم. اگر زمان
دیگری بود، می ایستادم و محترمانه سلام و علیک می کردم، اما
حالا هیچ چیز نمی فهمیدم. سرم گیج میرفت. عقب عقب رفتم. به
مانعی برخوردم. برگشتم. سر نبش سه راه، پلیزر قرمز رنگی
پشت سرم پارک بود. دیدم می خواهند جنازه ایی را پشت بلیزر
بگذارند. چون صندلی های عقب را برداشته بودند، به اندازه یک
آمبولانس ظرفیت داشت. جلوتر رفتم و از پنجره به داخل بلیزر
نگاه کردم. اولش تاریک بود و چیزی ندیدم. چند لحظه بعد دستی
فانوسی را بالا آورد. جهان آرا بود، با یک دست در ماشین را نگه
داشته و با دست دیگرش فانوس را بالا گرفته بود...
حالا زیر آن نور ضعیف می توانستم داخل بلیزر را ببینم. پنج،
شش نفر را کف ماشین خوابانده بودند. دقت کردم. هیچ کدام تکان
نمی خوردند. صدای ناله ای هم از آنها به گوش نمی رسید. فهمیدم
شهید شده اند. در بین آنها، شهیدی که کنار دیواره ماشین گذاشته
بودند، توجهم را جلب کرد. پارچه ایی دور پیشانی اش بسته،
چشمها و دهانش نیمه باز بودند. کمی از دندان های ردیف بالایش
هم پیدا بود. آنقدر خاک روی محاسن، مژه ها و موهای سرش
نشسته بود که چهره اش را درست نمی توانستم تشخیص بدهم، فقط
از روی دستمال پیشانی و حالت دندانهایش، به نظرم آمد چقدر
شبیه علی است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef