#کتابدا🪴
#قسمتدویستبیستپنجم🪴
🌿﷽🌿
شهید چهارمی که برانکاردش را روی زمین گذاشتند، نیم تنه ایی
بود که سر نداشت. ترکش شانه هایش را پاره پاره کرده بود و
پایین تنه اش هم به کلی وجود نداشت. روی هم رفته مشتی گوشت
له شده با دل و روده آویزان روی برانکارد قرار داشت. از
باقیمانده موهای ونرفری و تنه نسبتا پر جسد تشخیص دادم این
جنازه تقی محسنی فر است. آخر موهای تقی فرفری و هیکلش
چاق بود. او را که در آن وضعیت دیدم، حالم بد شد. خیلی ناراحت
شدم. یادم افتاد تقی با چه حجب و حیایی در خانه مان می آمد. در
میزد و می پرسید: سید علی خونه اس؟ توی دلم گفتم: خدا به داد
مادرت برسه تقیه
همین طور که با تقی حرف میزدم، دیدم شهید بعدی را آوردند.
برانکارد را زمین گذاشتند و بلند شدند. چشمم به جنازه خورد. به
طرفش دویدم. نگاهش کردم و با صدای بهت زده ایی داد زدم: بر
اینکه علی به؟!
یکی از پرستارها به طرفم برگشت و گفت: خانم چرا داد می زنی؟
علی کیه؟ گفتم: علی! على خودمون دیگه! مگه تو نمیشناسیش؟!
زن هاج و واج مرا نگاه می کرد. شوکه شده بودم. خودم را به
طرف جنازه پرت کردم. دستمال پیشانی اش را بالا زدم. خوب
نگاهش کردم. خودش بود. خود علی بود. دیگر نفهمیدم چه کار
می کنم. خودم را روی جنازه انداختم. شروع کردم به بوسیدنش،
بوئیدنش،نوازش کردنش
اشک می ریختم و گله میکردم که علی چرا با من این طوری
کردی؟ چرا اینجوری منو تا اینجا کشوندی؟ چرا حالا بلند نمیشی
با من حرف بزنی؟
سرش را توی بغلم گرفتم. چشم هایش باز بود و لبخند تشنگی روی
لب هایش بود. خاک های صورتش را پاک کردم. یکی از
دستهایش گره کرده رو به بالا خشک شده بود. آن یکی دستش را
گرفتم و پانسمانش را باز کردم. انگشت هایش از هم باز شده بود.
پوست دستش چقدر لطیف شده بود. دستش را به بقیه نشان دادم و
گفتم: ببینید چقدر پوستش قشنگ شده، چقدر نرم شده، آخه تو گچ
بوده.
خوب پیکرش را نگاه کردم. ترکش پهلوی سمت چپ اش را دریده
بود و پهلو غرق در خون بود. سینه اش پاره شده بود و در محل
پارگی ترکش بزرگی وجود داشت. استخوان بازوی متلاشی شده
اش بیرون زده بود. پاهایش هم از ترکش بی نصیب نمانده بودند.
نمی دانم چقدر گذشت. چه ها گفتم. چه کارها کردم. فقط یک لحظه
حس کردم گونه هایم به شدت می سوزند. دو، سه نفر زیر بغلم را
گرفته از جنازه جدا میکنند. نمی فهمیدم چه خبر است. باز توی
صورتم میزدند و می شنیدم با التماس می گویند: تو رو خدا بس
کن، تو رو خدا دست بردار. مردیم
کشان کشان مرا کنار آوردند و بعد پشت وانت سوارم کردند. معلوم
بود خودشان هم خیلی گریه کرده اند. شنیدم پرستارها میگویند: ما
نمی تونیم اینا رو زیاد اینجا نگه داریم. سریع باید بیایید ببریدشون.
من با التماس گفتم: تو رو خدا علی رو به کسی تحویل ندید. من
خودم مییام علی مون رو تحویل میگیرم. من صبح زود میبام.
گفتند: باشه. منتهی قبل شیفت ما بیا وگرنه ممکنه همکارامون
ندونن، جنازه دست کس دیگه ایی بره
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef