#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیششم🪴
🌿﷽🌿
درست مثل روزهایی که بعد از چند روز به خانه می آمد و من به
طرفش می دویدم. سرش را توی بغل میگرفتم و می بوسیدم. یا
زمانی که محاسنش را شانه می زدم. دایی طاقت دیدن این چیزها
را نداشت. نمی میداد کنار بیایم، می گفت: بسه دیگه، دق کردم، تو
رو خدا، ولی من نمی توانستم این لحظات را از دست بدهم، دیگر
برایم مهم نبود. گاه خودم را کنترل می کردم و گاه آن قدر ضعیف
می شدم که میگفتم هر چه می خواهد بشود. و یگر برایم مهم
نیست. بالاخره زینب مرا کنار کشید و خودش سر علی را در بغل
گرفت و بوسید. آنقدر قشنگ و راحت با او حرف میزد که انگار
پسر خودش است. کارها و رفتار زینب را که میدیدم دلم برای دا
می سوخت که اینجا نیست و برای همیشه از دیدن على محروم شد
به چشم های نیمه باز و لبخند روی لبهای علی خیره بودم که
حسین گفت: پیکر را بدهید. به عقب برگشتم، حسین و پیرمردی که
تلقین می داد با یکی از غسالها توی قبر بودند. گفتم: من خودم می
خواهم علی را بخوابانم. حسین بیرون آمد و من جایش را گرفتم.
زینب هم به دنبال من آمد و مرد غسال خودش را بیرون کشید.
پیکر را بلند کردند. من سرش را گرفتم. زینب تنه اش را. احساس
کردم کمرم شکست. منتهی نه از سنیگنی پیکر علی که از سنگینی
غم از دست دادنش. فکر میکردم دیگر راست نمیشوم، دیگر هیچ
چیز نمی خواهم. باز همان حس تلخ به سراغم آمد. باز میگفتم این
قلب را باید از سینه بیرون بکشم و تکه تکه اش کنم تا دیگر نه غم
را بفهمد نه شادی را، نه گرما و نه سرما و نه هیچ چیز دیگر.
دایی گریه میکرد و می گفت: این رو بیارید بیرون، الان دق
میکنه. تو رو خدا بیا بیرون.
من انگار که چیزی نمی شنوم، کار خودم را می کردم. علی را
خواباندیم. به سختی در قبر نشستم. آرزو می کردم اتفاقی بیفتد و
من دیگر از آنجا بیرون نیایم، بمیرم و با علی دفن شوم. با اینکه
همه جا آفتاب بود، من در یک تاریکی و سیاهی دست و پا می
زدم. فکر میکردم همه چیز یخ زده و تنها وجود على است که همه
چیز را گرم می کند. اگر من از علی جدا شوم، نابود می شوم. هی
خم میشدم و صورتش را می بوسیدم. نوازشش میکردم. دلم می
خواست کنارش می ماندم. دوست داشتم همین طور برایش حرف
بزنم.
زینب که دیگر از قبر بیرون رفته بود، با دایی سلیم و بقیه مرا به
ستوه آورده بودند، مرتب میگفتند: بیا بیرون. آخر سر زینب و دایی
دستانم را گرفتند و مرا بیرون کشیدند. پیرمردی که تلقین میداد،شروع کرد به شهادتین گفتن و تلقین دادن. اسامی ائمه را که می
آورد، حس میکردم علی با شادی لبیک می گوید.
حالا دیگر من پایین پای علی روی خاک ها افتاده بودم. کار تلقین
که تمام شد، پیرمرد سنگهای لحد را گرفت و از پایین با شروع به
چیدن کرد. چشم از صورت على برنمیداشتم. چقدر دیدن چیدن
سنگ ها برایم گران تمام شد. هر سنگی را که میگذاشت، انگار
یک قدم به آخر دنیا نزدیک تر می شدم. احساس می کردم بعد از
گذاشتن آخرین سنگ، طوفان همه جا را فرا می گیرد و زمین می
شکافد. مثل لحظات دفن بابا که به نظرم همه چیز یک خواب تلخ و
غیرقابل باور بود، الان هم انتظار داشتم، على بلند شود و به من
بگوید همه این ها یک کابوس بود. ولی با قرار گرفتن آخرین
سنگ چشمانم کور شد. دیگر چیزی نمی دیدم. می خواستم فرار
کنم ولی قدرت از جا برخاستن را هم نداشتم. انگار تمام وجودم
منجمد شده بود. یک لحظه احساس کردم از روی زمین کنده شده و
به طرف بالا می روم. توی یک خلایی بودم و دوباره به عمق
سیاه چالی پرت شدم. دیوارهای بلند و سیاه که تا آسمان کشیده شده
بودند، دورم را گرفته بودند. چون دست علی رو به بالا خشک
مانده بود، اطمینان داشتم آن را در غسالخانه شکسته اند. درحالی
که توی آن سیاهی دست و پا میزدم صدای شکستن دست توی
گوشم به تکرار می پیچید. دستانم را روی گوش هایم گذاشتم.
حالت تلخ و بدی که بهم دست داده بود زیاد و زیادتر میشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef