eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 این حرف های علی دا را می سوزاند. ولی علی با اعتقاد این حرفها را می زد. به همین خاطر، در این لحظات خیلی به من سخت میگذشت. وقتی فکر می کردم، این لحظه بهترین لحظه زندگی علی است که به دیدار معبودش می رود، به خودم میگفتم: من هم باید در شادی علی شرکت کنم. تا به قبر برسیم، با علی حرف می زدم. اصلا متوجه اطرافم نبودم. هیچ چیز را نمی دیدم. پاهایم یاری نمی کرد. چند بار پایم پیچ خورد و به زحمت تعادلم را حفظ کردم. تابوت را کنار قبر روی زمین گذاشتند. دیگر دلم می خواست کفن را باز کنم و صورتش را بینم ولی اطرافیان اجازه این کار را ندادند. گفتند: حرمت دارد. همانجا چسبیده به تابوت نشستم، دایی سلیم دیگر توی حال خودش نبود. مدام کنار جنازه می نشست و بلند می شد، راه می رفت و همین طور که بلند بلند گریه میکرد، میگفت: علی تو از من کوچک تر بودی، تو باید من رو دفن میکردی، چرا من؟! چرا من باید بالای سر جنازه تو باشم؟! بگو به پاپا چی بگم؟ بگو به میمی چی بگم؟ ای خدا به مادرش چی جواب بدم؟ شاه پسند کجایی، پسرت بدون تو رفت؟! یک لحظه سرم را بالا آوردم تا به دایی چیزی بگویم، دیدم لیلا از دور می آید. هول خودم را جمع و جور کردم. اگر لیلا مرا در آن حال میدید، بلافاصله می فهمید این شهید حتما عزیزی است که من این طور کنارش قرار گرفته ام. نمی خواستم لیلا یک دفعه با این صحنه روبرو شود. بلند شدم. از علی فاصله گرفتم. لیلا نزدیک شد و تا مرا دید، با حال خوبی گفت: سلام، دا رفت. گفتم: سلام. نگاه دقیقی به صورتم کرد و پرسید: چی شده؟ ساکت ماندم. پرسید: شهید آوردند؟ گفتم: آره. گفت: کیه؟ مکث کردم و گفتم: از بچه های سپاهه، لیلا سرک کشید و به آدم های دور و بر قبر نگاه کرد. انگار دید همه آشنا هستند. دوباره پرسید: من می شناسمش؟ گفتم: آره. فکر میکنم میشناسی پرسید: اسمش چیه؟ نتواستم لب از لب باز کنم. نگاهش کردم. نمی دانستم چه بگویم. داشتم فکر می کردم چطور اسم علی را به زبان بیاورم که خودش گفت: علی خودمونه، مگه نه؟ سرم را تکان دادم و سریع گفتم: لیلا تو رو خدا مواظب رفتارت باش. على آرزوی همچین روزی رو داشت. هر دوتا روبه روی هم نشستیم. لیلا سرش را به آسمان گرفت و با یک سوز و ضجه ایی گفت: یا حسین، بعد با دست هایش صورتش را پوشاند و اشک هایش ریختند. آن چنان این کلمه را با صدای لرزانی ناله زد و گفت که احساس کردم تمام وجودش سوخت. صدای گریه آدم های دور و بر بلند شد. زینب خودش را رساند. لیلا را بغل کرد و بوسید و دلداریش داد. ليلا صدایش در نمی آمد. بدنش می لرزید و گریه میکرد. سرش را پایین انداخت، روسری اش را چنان جلو کشیده بود که صورتش را نمی دیدم. فقط چگه های اشک هایش را می دیدم که فرو می ریختند. در حالی که خودم هم می لرزیدم، خودم را کنارش کشیدم و بغلش کردم. دایی نزدیکمان آمد. او بدتر از لیلا بود. مدام توی صورتش می زد، روی دستانش میکوبید، ناله می کرد و بیشتر دلم را خون می کرد. چند بار گفتم: دایی، دایی. آن قدر بی تاب بود که توجه نمی کرد. بلند شدم و گفتم: دایی تو مردی تو باید به ما دلداری بدی، این انصافه که تو این سن تو رو آروم کنم ؟! گفت: نمی دونم، نمی تونم. وقتی دیدم علی را از تابوت درآورده اند و روی خاک های کنار قبر گذاشته اند، این دو را رها کردم و به طرف على رفتم. انگار توی قبر به خاطر شلوغی دور و برش خاک زیادی ریخته شده بود که دوباره پیکر را بلند کردند و با فاصله کمی آن طرف تر گذاشتند. می خواستند خاک توی قبر را خالی کنند. فرصت را غنیمت دانستم. رفتم سر على را بغل کردم و گره بالای کفن را باز کردم. گفتند: این کار رو نکن. گوش نکردم. روی صورت علی را کنار زدم، صورتش خیلی تمیز و براق شده بود. خاک ها و سیاهی ها را شسته بودند. پوست صورتش آنقدر طبیعی و خوشرنگ بود که انگار اتفاقی نیفتاده و علی به خواب رفته است. فقط کمی لاغر شده و زیر چشم هایش گود افتاده بود. این هم به خاطر عمل جراحی اش بود. سرش را توی سینه ام فشردم و تا آنها او را از من بگیرند، صورتش را بوسیدم و به محاسنش دست کشیدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef