eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل پانزدهم از روز هشتم، نهم مهر که تانک های عراقی تا فلكه راه آهن جلو آمده بودند. مردها به فکر افتادند در خلال تخلیه خانواده ها، دخترها هم از شهر خارج شوند. ما از آن روز این زمزمه ها را می شنیدیم ولی اهمیتی نمی دادیم. کار به جایی رسید که گفتند: جهان آرا گفته خواهرها باید بروند. من که این حرف را شنیدم گفتم: خودشان بروند، چرا ما برویم. شیخ شریف قنوتی - همان روحانی که عبایش را به مریم امجدی سپرد - تنها کسی بود که اعتقاد داشت وجود خواهرها ضرورت دارد و آنها سهم عمده ایی در انجام کارها دارند. فردای روزی که از مسجد اسباب کشی کردیم و به مطب آمده بودیم، دوباره پیغام فرستادند، خواهرها بروند. کسی اهمیتی نداد، مشغول نظافت مطب بودیم که محمود فرخی با چند نفر از آقایان مسجدی که دیگر همدیگر را خوب می شناختیم، وارد مطب شدند. گفتند: خواهرها وسایلشان را همین حالا جمع کنند و دیگر توی شهر نمائند. از این حرف و حرکت خیلی ناراحت شدیم. محمود فرخی گفت: برید، بهتره. وقتی میگن بروید، بروید دیگه، حتمأ صلاح در اینه حرف همه مان این بود که برای چی ما باید بریم. هنوز که عراقی ها نیومدن. هر وقت نزدیک شدن ما خودمون میریم. به بچه ها اشاره کردم و کمی این طرف تر آمدیم. به دخترها گفتم: ببینید من یکی از اینجا نمیرم. شماها هم هر کدومتون می خواید بمونید باید محکم بایستید. اگه شل بیایید، اینا ما رو بیرون می کنن. ولی اگه محکم رو حرفتون بمونید اینا به خودشون اجازه نمیدن بیان دست ما رو بگیرن به زور بیرون مون کنند. نهایتش اینه که میشینیم تو مطب و میگیم کسی حق نداره بیاد به ما بگه بروید. بچه ها قبول کردند. نظرمان را به آقایان گفتیم، گفتند: اصلا دکتر شیبانی مطبش رو می خواد. گفته نمی خواد شما اینجا باشید. گفتیم: نه خیر. دکتر شیبانی کجاست که همچین حرفی بزنه؟! اگه راست می گویید، خودش بیاید حرفش رو بگه مردها رفتند و ما به کارمان ادامه دادیم. نیم ساعتی نگذشته بود، در حال آب پاشی و جاروی راهرو بودم که یک دفعه مردها آمدند. این بار دکتر شیبانی را هم آورده بودند. گفتند: آن هم دکتر شیبانی، حالا چی میگید؟ داشتم شاخ در می آوردم. دکتر تا حالا کجا بود که الان پیدایش شد. دکتر شیبانی که مرد متینی بود، گفت: من مطبم را می خوام. قصد دارم وسایلش را بردارم، درش را قفل کنم گفتیم: خب شما وسایلتون رو ببرید. ما به وسایل شما نیازی نداریم. مطب هم وقتی خالی باشه برای شما چه فرقی میکنه، درش قفل باشه یا باز بمونه؟ ما می خوایم اینجا کار کنیم بنده خدا چند لحظه مکث کرد. مانده بود چه بگوید، حرف ما حق بود. همان طور که اشک ما را نگاه می کرد، مردی که کنارش بود تردید دکتر را فهمید و با نگاهش دکتر را مجبور کرد بگوید: نه، دیگه میخوام اینجا رو تحویل بگیرم. من که اوضاع را این طور دیدم، فکر دیگری به ذهنم زد. گفتم: خب شما مطبت را می خواهید، این مطب شما، ما می ریم بیرون مطب وسط خیابون میشینیم. اونجا که دیگه مال کسی نیست. یا شما می گذارید ما توی مطب بمونیم و کارمون رو ادامه بدیم یا توی خیابون میشینیم خمپاره ها بیان ما رو بگشند. دخترها هم از حرفم پشتیبانی کردند و می گفتند: آره ما تو خیابون میشینیم تا تکیلف مون معلوم بشه. از مطب بیرون آمدیم و نبش خیابان فخر رازی درست روبه روی مسجد جامع نشستیم. گفتند: بلند شید. این چه کاریه، مگه نمی بینید از آسمون آتیش میباره؟! گفتیم: تا تکلیف ما روشن نشه ما از اینجا جنب نمی خوریم. رفتند و آمدند و اصرار کردند. هر کس چیزی میگفت: تو خیابون سر راه نشینید، ماشین میاد رد میشه خطرناکه. بیایید توی مسجد یا حداقل تا موقع رفتن تون بیایید توی مطب و.. گفت: خب قرمزه گفتم: خون ما هم همرنگ خون شماست. چرا شما باید بمونید و ما برویم؟! گفت: خب مصلحت اینه. گفتم: این چه مصلحتی یه ؟! هنوز که اوضاع اونقدر بحرانی نشده، ما که توی محاصره نیفتادیم. میدونیم شما نگران هستید دشمن ما رو محاصره کنه و به اسارت ببره. اما ما قول میدیم که اسیر نشیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef