eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 پسرها که چشمشان به این صحنه افتاد، گفتند: بیخیال بشید. ما نمی تونیم این گفتم: بابا ما الان زیر توپ و گلوله ایم. چرا اینجوری می کنید؟ تا کی می خواید دست دست کنید؟ گفتند: امکان نداره، ما نمی تونیم این جنازه رو اینجوری برداریم این حرفها را در حالی می زدند که صورتشان به طرف دیگری بود. عصبانی شدم و گفتم: حالا تکلیف چیه؟ این همه راه رو با بدبختی اومدیم، چه کار کنیم؟ یکی از آنها گفت: خب یه جوری روی چنازه رو بپوشونید. گفتم: آخه با چی؟ چه حرفی میزنید گفتند: نمی دونیم، ولی اینجوری هم نمی تونیم بهش دست بزنیم. مستأصل مانده بودم چه کندم. دلم نمی آمد اپن بیچاره را همین طور رها کنم و برگردیم. در بیابان هم که چیزی پیدا نمی شد. یک دفعه به ذهنم رسید با چادرم روی جنازه را بپوشانم ولی سختم بود. من این روزها حتی توی بدترین شرایط هم چادرم را حفظ کرده بودم. بدون چادر اصلا راحت نبودم. دخترها خیلی بهم میگفند: چادرت را دربیاور ولی من زیر بار نمی رفتم. میگفتم: من هم چادر را دوست دارم، هم با چادر احساس راحتی و رضایت می کنم این بار چاره نداشتم. باید به هر شکلی بود این شهید را از اینجا می بردیم تنم پیراهن آستین بلند حوله ایی لاجوردی رنگ با راههای نقره ایی بود که عید همان سال بابا برایم خریده بود. روسری مشکی و شلوار سرمه ایی رنگی هم به تن داشتم. روی همین حساب چادرم را در آوردم و روی جنازه کشیدم. بعد به پسرها گفتم: خب حالا بفرماید این رو بردارید با کمک هم جنازه را روی برانکارد گذاشتیم و کشان کشان دنبال خودمان آوردیم. به وأنت که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم و سوار شدم. ماشین که راه افتاد، به پیرزن که بالا سر جنازه گریه می کرد، گفتم: مادر میشه چادرت رو بدی به من؟ سر بلند کرد و گفت: تو که حجابت کامله، چادر میخوای چه کار؟ گفتم: من همیشه با چادر چرخیدم. حالا نمی تونم یه دفعه این جوری پرم بین مردم گفت: ول کن مادر، دلت خوشه، کی تو این اوضاع به فکر چادر سر کردن توئه خیلی اصرار کردم تا بالأخره پیرزن چادرش را داد. برداشتن چادر برای او هم مشکل بود. پیرزن و جنازه را تا جنت آباد رساندیم و من با همان چادر سفید گلدار به مطب رفتم. به خاطر این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند. گفتم: تو رو خدا کی چادر مشکی داره به من بده؟ دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم، چون آنقدر لباس هایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آنها را آهار زده بودند. از قضا الهه حجاب که هفته اول خانواده اش او را برده بودند، برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود، گفت: من برات ماتو میبارم چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند، الهه هم از مطب خارج شد و خیلی زود پرایم مانتویی از جنس کرپ آورد. مانتو را که پوشیده به بچه ها گفتم: تو رو خدا به فکری بکنید بریم آبادان به حمامی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم تقریبا همه مان کثیف شده بودیم. تا وقتی دستمان به کار بود به این مساله توجه نمی کردیم، ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم می نشستیم، به خودمان نگاه می کردیم می دیدیم چقدر سر و وضع مان افتضاح است. پوست مان کره بسته، بدن مان بو گرفته، کم مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم. وضعیت من از بقیه بدتر بود، از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم، خودم هم بوی خون می دادم و لباس هایم شبیه کاغذ خشک شده بود موهایم آن قدر چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود. روزهای اول خارش سرم داشت دیوانه ام می کرد. آنقدر پوست سرم را خارانده بودم که زخم شده بود. ولی انگار یواش یواش به چرک عادت کرد. دیگر کمتر میخارید و اذیت می کرد. من هم به موهایم که توی هم لوئیده بودند و از هم باز نمی شدنده دست نمی زدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef