#کتابدا🪴
#قسمتدویستنودپنجم 🪴
🌿﷽🌿
در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر، هجده ساله ایی به
طرفمان می آید. توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن
بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان
بود. وقتی به ما رسیده گفت: بخشید خواهرها قصد فضولی ندارم.
ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟
به همدیگر نگاه کردم و گفتم: نه
گفت: پس چرا اینجا ایستاده ای؟ از دو، سه ساعت پیش تا حالا که
من اینجا در حال نگهبانی هستم، شما اینجا ایستادید
ماندیم چه جوابی بدهیم. بالاخره یکی از بچه ها گفت: ما از
خرمشهر اومدیم اینجا، بلکه به گرمابه ایی پیدا کنیم، بریم حمام.
ولی جایی رو بلد نیستیم. خجالت می کشیدیم در خونه کی رو بزنیم
پسر که صورتی معصوم و آفتاب سوخته ایی داشت، گفت: خونه خاله
من همین نزدیکی هاست همه شون رفتند. کلید خونه شون دست
ماست، من میرم کلید رو میبارم، اما اونجا برید حموم کنید. بعد
کلید رو بیارید جهاد، اگه من بودم که هیچ وگرنه بدید دست یکی
از برادر های جهاد
باز به هم نگاه کردیم و حرفي نزدیم. پسر گفت: به خدا خونه
خالیه، خیالتون راحت باشه.
سر تکان دادیم. پسر بدو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد
بیرون آورد. سوار شد و رکاب زنان دور شد. ولی تا برگردد کلی
طول کشید. همین طور که چشم به راه بودیم، وقتی سررسید چند
نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت
وانت ایستاده چند. یکی از تکاورها پدی، داماد مریم خاتم بود، تا
چشم آنها به ما افتاد، وانت را نگه
داشتندبا تشر پرسید: برای چی اومدید اینجا؟ توی دلم گفتم: فقط
خواجه حافظ شیرازی مونده که از حمام رفتن ما خبردار بشه بچه
ها که توی اضطرار قرار گرفته بودند، به ناچار گفتند: اومدیم بریم
حموم ولدی دوباره پرسید: خب چرا اینجا ایستادید؟ بچه ها گفتند:
خب جایی رو نداریم گفت: بیایید سوار بشید نمی دانستم باید از
غیرت اینها خوشحال باشیم یا ناراحت. بچه ها گفتند: کجا بیاییم؟
یدی گفت: خونه یکی از فامیالی ما سوار وائت شدیم. همین که راه
افتادیم، سر و كله پسری که دنبال کلید رفته بود، از آخر خیابان پیدا
شد. چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم، کلید را بالا گرفته بود و
تکان می داد و تند رکاب می زد و می گفت: وایستید، وایستید
خیلی دلمان برایش سوخت. برایشی دست تکان دادیم و خداحافظی
کردیم. بین راه مسجدی ها پیاده شدند و پدی ما و دوستان تکاورش
را به خانه پیرزن و پیرمردی برد. آنها با دیدن ما خیلی خوشحال
شدند پیرزن گفت: تا غذای من آماده بشه، شما بروید حمام کنید با
عجله آب به تن مان زدیم و با لباس خیس بیرون آمدیم و جلوی
آفتاب ایستادیم. بعد از
دوازده روز همین هم قنیمت بود. موهایم را که دیگر دست تویش
نمی رفت، با شانه ایی از خانه آورده بودم، شانه زدم. بقیه بچه ها
هم از همان شانه استفاده کردند
برای مصرف ناهار صدای مان کردند. پیرزن قابلمه های کوچک
پلو خورشت قیمه ایی که برای خودش و شوهرش پخته بود، سر
سفره آورد. غذای خوشمزه و پر برکتی بود. پنج شش نفر به
اضافه چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند
در راه برگشت، باد سردی که آن روز می وزیده به تن و بدن
خیس مان می خورد و لرز به بدن مان می انداخت، به ما گفتند:
بیاید سرود بخوانیم، سرما رو فراموش کنیم...
همه با هم سرود و به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفته را
خواندیم و کلی روحیه گرفتیم. وقتی سرود خواندن مان تمام شده
یک دفعه ساکت شدم و نشستم. یاد عبدلله ولیلا افتاده بودم، هم اینکه
دفعه قبل او با عزت و احترام ما را به خانه خاله اش برد و
نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وأنت بودیم،
عبدلله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند درست نمی دانم چه
روزی بود. آنقدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که
توی مسجد بودم، هنوز اذان نگفته بودند. از کنار ابراهیمی که رد
شدم، شنیدم پسرک لاغر و سبز ارویی به لهجه عربی میگوید: هیچ
صدایی نمی یاد. کسی خونه شون نیست. ما جرأت نکردیم بریم تو،
شما که اینجاید، باید بیاوریدش
ابراهیمی گفت: این وقت شب من چه کسی رو بفرستم؟ بذار صبح
کنجکاو شدم و پرسیدم: چی شده؟ ابراهیمی گفت: هیچی، میگه یه
نفر توی عباره مرده، بیایید جنازه اش را بردارید از پسر پر میدم:
چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟
گفت: ما جرات نکردیم، بریم توی خونه. هیچ کس خونه شون
نیست، همه رفتند. این پیرمرد هم مریض بود. تو رختخواب افتاده
بود. حالا صدایی ازش نمی شنویم. فکر می کنیم مرده باشه..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef