eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با دست و پای زخمی خودش را رسانده خرمشهر، در حالی که کسی از او انتظار جنگیدن ندارد، از راه نرسیده به خط می رود، برای من یادگاری خشاب و پیراهن می گذارد و حس های دیگر، همه و همه به من می گفتند علی به طرف شهادت می رود. وقتی رسیدم مسجد جامع، رفتم سراغ پیراهن و خشاب علی که بالای کمدی در درمانگاه گذاشته بودم. آنها را برداشتم و به گوشه ایی پناه بردم. آنها را بوسیدم و بو کردم و به سینه ام فشار دادم. به چشمانم کشیدم و گفتم: علی کجایی؟ چرا همه اش از من فرار میکنی؟ چرا هر جا دنبالت میرم، هر جا میرسم، تو قبل از من اونجا رفتی؟ توی این دو روز هر وقت از پیدا کردنش ناامید شده بودم، بوی پیراهنش کمی آرامم کرده بود. این کار، داستانی را که پاپا از حضرت یوسف و برادرانش برای مان گفته بود، به یادم می آورد. داستان هر وقت به قسمتی می رسید که برادران یوسف پیراهن خونی را دست حضرت یعقوب می دهند و به دروغ می گویند گرگ یوسف را دریده، پاپا گریه میکرد و میگفت یعقوب می دانست پسرانش توطئه کرده اند. گرگ یوسف را ندریده و او زنده است آخر سر هم بوی پیراهن یوسف، چشمان یعقوب را نور می بخشد و بینا می کند. بالأخره روز دهم که روز پر کار دیگری بود به پایان رسید و هوا تاریک شد. عراقی ها که از عصر شهر را میکوبیدند، دیگر دور و بر مجد، خیابان چهل متری، فخر رازی و خیابان انقلاب را می زدند. آنقدر این حالت ادامه داشت که من به بچه ها گفتم: غلط نکنم، اینا میخوان مسجد رو بزنن. حالا مجروح ها را چه کار کنیم؟ حتی به مسئولین مسجد هم گفتیم: یه فکری بکنید گفتند: چه کار کنیم؟ گفتیم: حداقل ماشین پیدا کنید مجروحها را بفرستیم. به تدریج همه مجروحان را به بیمارستانهای آبادان اعزام کردیم و کف درمانگاه را شستیم. چند روزی بود که جز برای نماز کفش هایم را از پایم درنیاورده بودم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. تنم خسته بود. واقعا بریده بودم. آن شب، تاریک و ظلمانی بود. همه فانوس ها را خاموش کرده بودیم. برای اولین بار کفش هایم را در آوردم و در درمانگاه ، کنار صباح دراز کشیدم، انفجارها کمی از مسجد فاصله گرفته بود و خیال ما تا اندازه ایی آسوده شده بود، ولی صدای آتش توپخانه عراقی ها لحظه ایی قطع نمی شد. آن روز تعدادی از مردم را از مسجد تخلیه کرده بودند و مسجد خلوت شده بود. حتی گنوا و بقیه موجی ها هم نبودند. دلم برای عباس تنگ شد. جز او بقیه اذیتم می کردند. دیروز به آقای مصباح و بقیه گفته بودم: دیگر از دست این ها خسته شده ام. طاقت دیوانه بازی این ها را ندارم. نمی دانم آنها را کجا برده و به کجا سپرده بودند. چشم هایم را روی هم گذاشتم. مریم، زهره، اشرف و صباح حرف می زدند و من توی فکر على بودم. هر کار میکردم خوابم نمی برد. از خودم میپرسیدم؛ الان علی کجاست؟ چه کار دارد می کند؟ خدایا من بالاخره علی را می بینم یا نه؟ نمیدانم چقدر طول کشید. کم کم چشمانم گرم شد و چرت می زدم. هر بار که چشمانم روی هم می رفت، چهره على جلوى نظرم می آمد و یکهو تکان می خوردم. چشم هایم را باز میکردم که به طرفش بروم، میدیدم خبری نیست. بین خواب و بیداری بودم که صدای انفجار دو توپ آمد. صدا آنقدر مهیب بود که زمین زیر تنم لرزید و صدای خرد شدن شیشه آمد. چند دقیقه ایی نگذشته بود که نعره ایی توی حیاط مسجد پیچید: به دادمون برسید. بچه ها رو کشتن. پاسدارها رو کشتن. مقر سپاه رو زدن.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef