#کتابدا🪴
#قسمتدویستهجدهم🪴
🌿﷽🌿
بیا توی
مسجد کار کن. آنهایی که توی خط می جنگند نیاز به پشتیبانی
دارند. در بین حرف هایم از دا سراغ علی را گرفتم. گفت خبر
جدیدی از او ندارد.
نزدیکی های اذان به خاطر شلوغی و کوبیدن شهر نگران لیلا
شدم. بدو بدو رفتم جنت آباد. دیدم لیلا خیلی خوشحال است تا مرا
دید، گفت: زهرا علی دوباره اومد اینجا
گفتم: راست میگی؟ گفت: آره به خدا. على اومد اینجا پرسیدم: کی؟
من این قدر دنبالش بودم. آواره شدم. از دیروز تا حالا کجا بوده؟
گفت: خط بوده، فلکه راه آهن. اومد اینجا پیغامت رو بهش دادم.
دیگه رفت پیش دا خیلی خوشحال شدم.
گفتم: خدایا شکرت على سالمه بعد پرسیدم: لیلا علی کی از اینجا
رفت؟ گفت: پیش پای تو. گفتم: پس من میرم. گفت: صبر کن منم
میام گفتم: نه. نمی تونم صبر کنم.
هر چه نیرو داشتم توی پاهایم ریختم و شروع کردم به دویدن. توی
حیاط مسجد سلمان تا دا مرا دید، پرید بغلم کرد و بوسید. گفتم: ها
دا علی کجاست؟ گفت: على همین الان رفت. گفتم: خب چی گفت؟ گفت: هیچی بهم
گفته فردا بچه ها رو بردار و برو. گفتم: علی بهت گفت، تو هم
قبول کردی؟ گفت: آره پرسیدم: حالا می خوای چه کار کنی؟
گفت: هیچی دیگر فردا صبح میرم. علی گفت: نگران زهرا و لیلا
هم نباش، من هستم، تو خیالت راحت. من ازشون مواظبت می کنم.
تو بچه ها رو بردار برو. اینجا موندن خطرناکه.
بچه ها گناه دارن. کشته میشن.
خدا را شکر کردم علی دا را متقاعد کرده. باز چون می خواستم از
علی بشنوم از دا پرسیدم: خب به سلامتی، دیگه على حرفی نزد؟
نگفت کجا میره؟
گفت: حرفی که نزد. گفت: میره سپاه با دوستش حسین طائی نژاد
بود. گفت: دنبال تو دوبار رفته مسجد جامع تو نبودی.
حالم دگرگون شد، به دا نگاه کردم. دلم می خواست به دا بگویم از
علی دل بکند. ولی وقتی نگاهش می کردم و می دیدم این قدر
خوشحال است و از دیدن على ذوق زده شده، دلم نمی آمد حالش را
خراب کنم. باز طاقتم نگرفت. به خودم گفتم: بذار حرف دلم رو
بهش بزنم. نگاهش کردم و گفتم: دا
گفت: ها دا، چیه؟ گفتم: دا علی رو حلال کن بربر نگاهم کرد.
ادامه دادم: شیرت رو حلالش کن دا. گفت: این حرف ها چیه می
زنی؟! یعنی چی شیرت رو حلالش كن؟! گفتم: دا علی این دنیایی
نیست
عصبانی شد و گفت: این حرفهای مفت چیه به زبون می باری؟
مثل اینکه تو از خدا میخوای که علی طوریش بشه
گفتم: نه دا به خدا اینجوری نیست. امروز من هرچی دنبال علی
گشتم، پیدایش نکردم. دو روزه می خوام ببینمش ردی ازش پیدا
نکردم. على سر خیلی پر شوری داره. دا علی اومده که بره
خیلی از حرفم بدش آمد. احساس کردم نه فقط از حرفم بلکه از
خود من هم بدش آمد. همان طور که روبروی هم ایستاده بودیم، به
عمق چشم هایم نگاه کرد، دندان هایش را به هم سائید و با حرص
گفت: بی شرف دیگه از این حرفها نزنی ها
گفتم: دا تو هر چی میخوای به من بگو ولى شیرت رو حلالش کن
دیگر نتوانستم صبر کنم، بدجوری بغض کرده بودم و چشمانم پر
از اشک شده بود. قبل از اینکه اشکهایم بریزند، گفتم: خداحافظ؛ و بیرون دویدم.
می دانستم الان دا چه حالی دارد و تا صبح چه به او
خواهد گذشت. هیچ وقت دلم نمی خواست، این طور رو در روی
دا بایستم و حرفی بزنم که ناراحتش کند ولی نمی دانم چه نیرویی
مرا وادار کرد به دا بگویم على رفتنی است. برای من رفتنش
محرز بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef