#کتابدا🪴
#قسمتدویستچهارم🪴
🌿﷽🌿
بعد هر شلیک با خودم جنگ و گریز داشتم، کارم درست است یا
نه. اگر این گلوله ها واقعا به یک عراقی بخورد و من کسی را
بکشم، مثل خود آنها نشده ام؟! من آدم کشم ولی مگر نه اینکه آنها
به ما حمله کرده اند و آنها متجاوزند؟!
حرف بابا یادم می آمد. چند ماه پیش توی درگیری هایی که در
مرز پیش آمده بود، می گفت: هدف این ها کشتن شیعه است، می
خواهند شیعه ها را به جان هم بپردازند. و خودشان از این فتنه
گری سوء استفاده کنند
با این استدلال فکر می کردم؛ حتما خیلی از نیروهای عراقی را
بالاجبار راهی جنگ کرده اند و اگر یکی از این افراد روبرویم
قرار بگیرد، آن وقت تکلیف من چیست؟ از خدا می خواستم با
چنین چیزی مواجه نشوم و اگر لازم به کشتن آدم باشد، رو در
روی یک بعثی متجاوز قرار بگیرم
توی چنین لحظات سخت و ترسناکی با کسانی روبرو می شدیم که
هنوز در خانه هایشان مانده بودند. اکثر مردهای خانواده بودند که
زن و بچه هایشان را خارج کرده بودند. زنهایی هم بودند که به
هوای بچه هایشان مانده بودند
به بعضی ها وقتی میگفتیم. بیایید بروید، توپخانه عراقیها نزدیک
آمده برای چی بیخودی بمیرید؟ ماشین آماده بردن شماست. حرفمان
را قبول می کردند و راه می افتادند یک عده هم به هیچ صراطی
مستقیم نمی شدند. بیشتر از همه پیرها مقاومت می کردند میگفتم:
آخه پدر جان اینجا ماندن شما چه فایده هایی داره. توی این
وضعیت نه آبی نه غذایي، آتش هم که از زمین و آسمون میباره؟
میگفتند: اینجا خانه ماست، کجا بریم؟ آن یکی می گفت: آنهایی که
می جنگند، با دیدن ما قوت قلب می گیرند میگفتم آخه خطر بیخ
گوشتونه، این طور مردن گناهه
این را که می گفتم، جواب می دادند؛ خودت چرا موندی؟ تو
جوونی خیلی آرزو داری. ما : پیر شدیم، آقتاب عمر موت لب
بومه
می گفتم: خب من موندم به مجروح ها کمک کنم و شهدا رو به
خاک بسپارم
هر چه حرف می زدم: متقاعد نمی شدند. دلم می خواست اسلحه
را پشتتان بگذارم و به زود بیرون شان کنم. دست پیرزنها را می
گرفتم و التماس میکردم تو رو خدا بیایید بیرون خانواده من هم
الان تو مسجدن. پیرزني با لهجه جنوبی گفت: وقتی پسرم مونده
من کجا برم؟ مگه خون من از اون رنگین تر ننه یه عمر به پاش
نفسام به ثمر برسونمش، حالا کجا ولش کنم برم. بچه ام رفته با
دشمن های دین بجنگه. وقتی برمیگرده خسته و خاک آلوده، نه
یکی باید باشه به کاسه آب بده دستش
پیرزن عرب زبان دیگری توی حیاط خانه اش نشسته بود، در که
زدم، سرکی کشید و دوباره رفت سر جایش نشست. در زدم، رفتم
تو، پیرزن لاغر و سیاه سوخته کنج دیوار حیاط زانوی غم به بغل
گرفته بود. گفتم: اینجا تنهایی مادر؟
گفت: آره مادر، تنهام. کسی رو ندارم گفتم: چرا تنها موندی؟ گفت:
چه کار کنم؟ کسی رو ندارم گفتم: پاشو بریم مسجد. اونجا همه دور
هم جمع اند گفت: کجا بیام؟ کجا برم گم بشم؟ اینجا خونه منه. اینجا
زندگی منه، دلم رضا نمی ده برم.
گفتم: مادر اینجا خطرناکه ، گلوله ها میان، خدای نکرده گفت: بذار
همین جا بمیرم. اینجا مردن بهتره تا آوارگی این ور و اون رد
قربان صدقه اش رفتم و آخر سر گفتم بیا بریم مسجد، هر وقت
خواستی می آریم به خونه ات سر بزن، به صورتم خیره شد. من
هم به چین و چروک های دست و صورتش که سختی و مرارت
زندگی اش را نشان می داد، نگاه کردم. بلند شد جلوی در اتاقش
ایستاد. مانده بود چه چیزی را با خودش بردارد. به طرفم برگشت
و گفت: می تونم مرغ و خروس هام رو بیارم؟ می خواستم بگویم:
تو این هیر و ویر چه جای مرغ و خروس است؟ اما ترسیدم از
آمدنش پشیمان شود. گفتم: باشه هرچی دلت خواست، بردار،..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef