eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 روز شهادت علی از پیکر علی و مراحل دفنش عکس گرفته بود. ته دلم خوشحال بودم حالا که دا موقع تدفین على بالای سرش نیست، حداقل عکس ها را می بیند. این طوری شاید باور کند که علی واقعا شهید شده. ولی حالا چی؟ خیلی افسوس خوردم. خیلی کم ناراحت بودم! یک غم دیگر هم روی غصه هایم تلنبار شد. از جنت آباد زدم بیرون. خودم را به مسجد رساندم. جریان را به زهره فرهادی گفتم. او هم ناراحت شد. تصمیم گرفتم باز سری به مدرسه دریابد رسایی بزنم. زهره هم دوست داشت آنجا را ببیند. راه افتادیم. توی مسیر باز عبدلله و حسین را دیدم. آنها هم با ما آمدند. بعد از کمی گشتن در راهرو و کلاس های مدرسه، در کمال ناباوری توی یکی از کلاس های طبقه اول به کیف سامسونتی برخوردیم. حسین گفت: برای اینکه بفهمیم کیف مال چه کسی است آن را باز میکنم، بدون اینکه منتظر جواب بماند، گوشه ایی نشست و کمی با قفل رمزدار کیف بازی کرد تا باز شد. تا چشمم به محتویات کیف افتاد، بهتم زد. باورم نمی شد، کیف علی بود. تکه مومی که داخل کیف بود، اولین نشانه بود. حدس زدم حتمأ على با این موم انگشتانش را ورزش میداده. حال عجیبی پیدا کردم. کیف را گرفتم و وسایلش را یکی یکی بیرون آورم. یک عرق گیر، یک ملحفه که آرم بیمارستان میثاقیها روی آن بود، یک وصیتنامه و از همه مهم تر یک پاکت پر از عکس از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم. عکس های تدفین علی از بین رفته بود ولی حالا عکس های زیادی به دستم رسیده بود. با ذوق و شوق، همراه با اشک هایی که بی اختیار می ریختند، عکس ها را یکی یکی در آوردم و نگاه کردیم. بعضی از عکس ها، تصاویری بود که علی در بیمارستان در حالت های مختلف انداخته بود. در حال اذان گفتن، زمانی که بیهوش او را از اتاق عمل بیرون آورده بودند، روی ویلچر و... توی بیشتر عکس ها شخصیت هایی که به دیدن علی و مجروحین دیگر آمده بودند، دیده می شد. آیت الله خامنه ایی، آیت لله بهشتی، آقای فلسفی و مردمی که به دیدار مجروحین آمده بودند. علی از حضورش در بهشت زهرا و نماز جمعه تهران هم عکس هایی داشت. توی این چند روز ناراحت بودم که او را ندیده ام. دلم می خواست هم حرف های خودم را به او بگویم، هم از او بپرسم چه اتفاق هایی برایش افتاده، عملش چطور بوده و حالا این عکس ها همه چیز را برایم تعریف می کردند، اینکه علی در تهران چه می کرده، کجاها رفته و چه کسانی را دیده است. عکس ها خیلی زیاد بود. توی بعضی از عکس ها علی و مجروحان دیگر شوخی می کردند. ویلچرهای همدیگر را هل می دادند با عصاهایشان را به طرف هم گرفته بودند، تصاویر آن چنان روشن و واضح بود که انگار علی داشت با من حرف می زد. هم گریه می کردم و هم می خندیدم. وقتی حالت های بیماری و دردهایش را میدیدم، از خود بیخود میشدم، هرچند جلوی حسین و عبدلله راحت نبودم. توی دلم میگفتم: ای کاش آن روزها من کنارت بودم و ازت مراقبت می کردم. چه روزهای سختی را گذراندی، عرقگیرش را برداشتم، هنوز بوی تنش را می داد، معلوم بود توی راه تنش بوده، از اینکه می توانستم بویش را استنشاق کنم، خوشحال بودم. بعد وصیت نامه اش را باز کردم، خیلی عجولانه نوشته بود، حدس زدم توی راه نوشته شده، گفته بود کتابهایش را به حجت که دوست صمیمی اش در جهاد بود، بدهیم. دوربین عکاسی اش را به من هدیه کرده بود. مقداری هم بدهی داشت که سفارش کرده بود از همان پولی که داخل کیف است، بپردازیم. چون به خاطر جراحی هایش نتوانسته روزه هایش را بگیرد، کسی را اجیر کنیم تا دینش را ادا کند. موقع خواندن وصیت نامه علی و بوییدن لباسش دیگر بی طاقت شده بودم. از گریه ها و ناراحتی من، حسین و عبدلله هم ناراحت شدند. از اتاق بیرون رفتند. چند دقیقه بعد حسین با آن متانت و آقایی همیشگی اش به اتاق برگشت و با لحن دلسوزانه ایی گفت: آبجی من برادرت. فکر کن من برادر کوچیکت هستم. تو رو خدا این قدر ناراحتی نکن، زهره فرهادی هم که با من اشک ریخته بود، سعی کرد دلداری ام بدهد. در کیف را بستم. حسین کیف را از دستم گرفت و به طرف مطب راه افتادیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef