#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسیششم🪴
🌿﷽🌿
گوش تیز کردیم. انگار جوان نمی توانست درست راه برود. پایش
را می کشید. دزدکی نگاه کردم. جوان سر تا پا پر از کاه شده بود
و در حالی که نمی توانست یک پایش را به راحتی زمین بگذارد،
توی خاکی به سمت ما می آمد. زیر آتش، گاه می نشست یا چهار
دست و پا راه می رفت. عراقی ها باز او را دیدند و گلوله های
بیشتری نسارمان کردند، پسرها به آن جوان اشاره کردند که به
سمت ما بیایند. به نظرم پایش شکسته بود و درده زیادی داشته چون
خیلی سخت راه می رفت و تا خودش را از آن فاصله کم به ما
برساند، چند بار روی زمین خوابید و بلند شد، وقتی پشت دیوار
رسید و نشست، ازش پرسیدند: چرا این کار رو کردی؟ چطور
سالم موندي؟
گفت: فرصت پایین اومدن از پله ها رو نداشتم یه انبار کاه از بالا
دیدم، خودم رو پرت کردم توی کاه ها. داشتم توی کاه ها خفه
میشدم
یک مقدار که آرام شد، به اعتراضی بهش گفتند: اصلا کار درستی
نکردی. نزدیک بود همه رو هم با این کارت به کشتن بدی. ببین از
کی تا حالا زمین گیر شدیم!
جوان که خودش هم ناراحت بود، گفت: من وقتی دیدم اینا با خیال
راحت ریختن تو بندر دارند جولان میدن، خیلی ناراحت شدم.
نتونستم تحمل کنم.
پسرها گفتند: ما شاید با صحنه های بدتر از این هم روبه رو بشیم،
اگه قرار باشه تحمل نکنیم، بهتره اصلا پامون رو تو خطوط
درگیری نداریم...
به خاطر خستگی نیروها و همین طور ضعیف شدن تصمیم بعضی
ها، قرار شد به عقب برگردیم. فرمانده گفت: برمیگردیم، هم
نمازمون رو میخونیم، هم تجدید قوا می کنیم و از یه مسیر دیگه
برمی گردیم. کل مسیری را که با آن همه زحمت جلو رفته بودیم،
برگشتیم. قارب پرست را توی آن سنگر ندیدیم. ظاهرة آنها
پیشروی کرده بودند. از ریل راه آهن هم رد شدیم. توی کوچه پس
کوچه های محله مولوی، وارد مسجد کوچکی شدیم. حیاط
مسجد خیلی شلوغ بود. انگار آنجا ستاد پشتیبانی نیروها بود. اکثر
نیروهایی که آنجا بودند سرباز بودند و چند نفر از مردهای محله
هم از این طرف و آن طرف بدو بدو می کردند. مواد ملایی و
مهمات توی اتاق های روبروی شبستان گذاشته بودند. در شبستان
و محل نماز بسته بود و همه توی حیاط چرخ می خوردند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef