#کتابدا🪴
#قسمتسیصدسینهم🪴
🌿﷽🌿
توی مسیر به حرفهای صباح فکر می کردم. به نظر من
حالا که به اضطرار افتاده بودیم و خطوط درگیری سخت به
نیروی نظامی و درمانی نیاز داشت، حضور ما خانم ها هم واجب
بود. اگر در شرایط عادی می جنگیدیم و جبهه ها از وجود مردان
بهره می برد، ضرورتی به حضور خانم ها نبود. خودم را به خدا
سپردم. ژ سه روی دوشم بود و نارنجک ها توی جیبم، گلتی را که
چند روز قبل یکی از تکاورها بهم داده بود زیر مانتو به کمربندم
بسته بودم. استفاده از کلت را برای زمانی گذاشته بودم که توسط
عراقی ها اسیر شدیم. ولی از طرفی هر وقت خیز بر می داشتم یا
خمیده راه می رفتم، می ترسیدم گلوله ایی از آن شلیک شود و نا
کارم کند
تا ریل راه آهن همان مسیر قبلی را رفتیم، ولی بعد از گذر از
ریل، راه دیگری را در پیش گرفتند. همه آرام و بی صدا به یک
ستون قدم بر می داشتیم و اگر لازم می شد با اشاره حرف میزدیم.
یکی، دو نفر دائما می رفتند و می آمدند و سر و ته ستون را
کنترل می کردند. ما را یکی یکی و با فاصله زمانی از عرض
کوچه ها عبور می دادند
بالاخره از کوچه پس کوچه های باریک خانه های سازمانی بندر
گذشتیم و توی راسته دیوار بتنی بندر افتادیم. همان طور مسیر را
جلو رفتیم و به در شتاب رسیدیم. عراقی ها بی هدف شلیک می
کردند، می ترسیدند نیروهای ما وارد بندر شوند. خودشان، توی
روز جرأت بیرون آمدن از محدوده بندر را نداشتند. تمام مناطقی
را که تا آن موقع تصرف کرده بودند، در پستاه تانک ها و نفربرها
با پشتیبانی هلیکوپترهای شان جلو آمده بودند نیروهای مان می
گفتند: اؤل هلیکوپترها می آیند و مواضع را بمباران می کنند. بعد
تانک ها جلو می آیند و نیروهای پیاده نظام، پشت تانک ها قدم بر
می دارند.
وقتی رسیدیم دولنگه در ستناب باز بود. انگار درها را از جا کنده
بودند. حد فاصل دو دره سشوئی به عرض یک متر وجود داشت.
از یک در ریلي رفت و برگشت قطارهای بازی و از در دیگر،
جاده آسفالته دو طرفه ایی برای عبور و مرور ماشین های سنگین،
ترینرها و کمرشکن ها طراحی شده بود و روی هم رفته در
ورودی، خیلی بزرگ و عریض بود. این در که به سنتاب معروف
بود، یکی از سه در اصلی بندر به حساب می آمد. در قبله و دورید
اسامی دو در دیگر بودند
نیروها پشت ستون پنوئی میان دولنگه در، سنگری با گونی های
شن درست کرده و مهمات شان را اعم از نارنجک های تفنگی و
دستی، گلوله ها و خرج آرپی جی و... آنجا ریخته بودند. کل
کسانی که جلوی در بودند، پنج، شش نفر نمی شدند. آنها از دیدن
ما خیلی خوشحال شدند. خستگی توی چهره های شان موج می زد.
معلوم بود چند روز است که نخوابیده اند و حالا چشم هایشان را به
زور باز نگه داشته اند
فرمانده گروه ما نیروها را تقسیم و وظیفه هر کسی را مشخص
کرد. تعدادی را دورتر از دیر سنتاب و چند نفری را بالای دیوار
بتنی بندر فرستاد. دو، سه نفر از نیروهای قبلی که دیگر از شدت
خستگی و گرسنگی نای ایستاده نداشتند، با آمدن ما راه عقب را در
پیش گرفتند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef