#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
سر تکان دادم و گفتم: نمیدونم گفت: خدا بزرگه، اگه کاری نداری
من برم. اگه دیر بشه ممکنه ماشین گیرم نیاد. پیغامی، حرفی برای
دوستات نداری بهشون بگم.
بغض گلویم را فشرد. زینب شروع کرد به بوسیدنم. اشکهایم
سرازیر شد و به گریه افتادم. گفت: زهرا من دارم میرم، معلوم
نیس کی دوباره همدیگر رو ببینیم
بعد با خنده گفت: شاید رفتم شهید شدم. ولی من کجا و شهادت کجا؟
شاید شهیدایی که به خاک سپردیم شون شفاعت مون کنن تا خدا از
سر تقصیرات مون بگذره. ما رو هم به عنوان شهید به درگاهش
بپذیره
سبک باریش را حس می کردم. دلم از همین حالا برایش تنگ شده
بود. برای اینکه آرامم کند، گفت: تو اگه شهید شدی بی معرفتی
نکنی. من رو هم یادت باشه
گفتم: مطمئن باشي من شهید نمیشم، تو داری میری خرمشهر
گفت: شهادت که فقط توی خرمشهر نیست. الان همه جای ایران
امکان شهادت هست فقط خدا باید کمک کنه تو این راه قدم برداریم
و بعد به شوخی گفت: خب من میرم. می رم دوباره سراغ نون و
پنیر و هندونه.
زینب هم می خواست بلند شود. دستش را می گرفتم و نمی گذاشتم.
میگفتم: تو رو خدا صبر کن. تو رو خدا یه کم دیگه بمون و می
گفت: دختر من بالأخره باید برم، چه الان چه پنج دقیقه چه ده دقیقه دیگه بی قرار بودم. انگار دلم را آتش زده بودند. حسی به من می گفت
که ما همدیگر را نمی بینیم. به نظرم می رسید مثل پرنده ایست که
از قفس آزاد شده، او دلداریم می داد و می گفت: آرام باش، اگه
تونستم. اگه خدا خواست مییام بهت سر می زنم.
با گریه و لبخند زورگی گفتم: این مدت شما در حق ما مادری
گردید. از لیلا مواظبت گردید. هروقت من نیاز داشتم به دادم
رسیدید خیلی بهت زحمت دادیم
با بزرگواری گفت: من هیچ کاری براتون نکردم. شما خودتون
شیرزن بودید و از خودتون مواظبت کردید، من رو هم از تنهایی
در آوردید و دوری دخترم رو برام آسون کردید
گفتم: به بابام بگو من دلم نمی خواست از خرمشهر برم. به زور
منو بردند
گفت: احتیاجی به گفتن نیست. اونا آگاهند. همه چیز رو می دونن،
شهید یعنی زنده، اونا از من و تو زنده اترند. ما اونارو نمی بینیم
ولی اونا ما رو خوب می بینن
گفتم اگه اینجوریه پس چرا هیچ کاری نمیکنن گفت: تو از کجا
میدونی، شاید اونا از خدا خواستن که اینجوری بشه.
گفتم: اگه اینجوریه، اونا خیلی نامردن
گفت: این حرف رو نزن مصلحت خدا بوده تو مجروح بشی. حتما
خیریتی توش هست
از دستش عصبانی بودم. رفتارش با من طوری بود که نمی
توانستم به خودم اجازه بدهم بهش تندی کنیم و با تعرض حرف بزنم.
والا میگفتم: خود تو هم خودخواهی، فقط فکر خودتی. الکی میگی
دوست منی، مادر منی. اگه این طور بود منو اینجا نمیذاشتی
بری
به نظرم می آمد نه بابا ، نه على به من رحم نکردند. زینب هم
دارد با من همین معامله را می کند. فقط مرا می سوزاند
دوباره خم شد و با دستانش صورتم را گرفت که ببوسد. دست هایش
را گرفتم و غرق بوسه کردم و گفتم تورو خدا نرو. صبر کن. شاید
تا فردا خدا خواست و من هم اومدم. الان که شبه، کاری از دستم
برنمیاد. چرا عجله میکنی بری؟ امشب رو بمون همین جا صبح
برو. خیالت هم راحته که وسیله هم هست.
گفت: نه اگه امشب برم بهتره. درسته کاری نمی کنم. ولی حداقل
استراحت می کنم، صبح برای کار سرحالم.
می خواستم نگهش دارم، دوستش داشتم، از رفتن که حرف می
زد، به دلم میلرزید. فکر می کردم این آخرین رفتن است. دیگر
برگشتی ندارد. وقتی می گفت: بروم، یاد بابا می افتادم که می
گفت: دیگر باید بروم. رفتار زینب هم مثل او شده بود. گفتم: بمون
مگه نمیخوای کار کنی اینجا هم کمک می خوان. وایستا اینجا کار
کن، وقتی منو فرستادن بعد برو
گفت: می دونم اینجا کار زیاد هست ولی اونجا کسی نیست......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef